یادداشتهای شیطان تمام ناتمام

برای یاری در حمایت از کتابفروشیهای محلی این گزینه را انتخاب کنید.
موسسه گسترش فرهنگ و مطالعات
برای تهیه سریع کتاب از کتابفروشیهای آنلاین این گزینه را انتخاب کنید.
30book انتشارات آگاه بزودی بزودی بزودی بزودی

تقابل خیر و شر و حلول شیطان در انسان اتفاق تازه ای در ادبیات داستانی به ویژه ادبیات روسیه نیست اما سبک منحصر به فرد اندریف در روایت است که این کتاب را متمایز کرده است. یادداشتهای شیطان نگاهی بدبینانه به جامعه انسانی، به کلیسا و به بورژوازی دارد که نیروهای خصمانه بشری را در خود پنهان کردهاند. جامعهای که شیطان را نه تنها درس که فریب میدهد!
یادداشتهای شیطان
نویسنده: لیانید آندریف
مترجم: حمیدرضا آتش برآب
ناشر: علمی فرهنگی
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۳۹۴
تعداد صفحات: ۲۸۲
شابک: ۹۷۸۶۰۰۱۲۱۷۳۷۱
تقابل خیر و شر و حلول شیطان در انسان اتفاق تازه ای در ادبیات داستانی به ویژه ادبیات روسیه نیست اما سبک منحصر به فرد اندریف در روایت است که این کتاب را متمایز کرده است. یادداشتهای شیطان نگاهی بدبینانه به جامعه انسانی، به کلیسا و به بورژوازی دارد که نیروهای خصمانه بشری را در خود پنهان کردهاند. جامعهای که شیطان را نه تنها درس که فریب میدهد!
یادداشتهای شیطان
نویسنده: لیانید آندریف
مترجم: حمیدرضا آتش برآب
ناشر: علمی فرهنگی
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۳۹۴
تعداد صفحات: ۲۸۲
شابک: ۹۷۸۶۰۰۱۲۱۷۳۷۱

برای یاری در حمایت از کتابفروشیهای محلی این گزینه را انتخاب کنید.
موسسه گسترش فرهنگ و مطالعات
برای تهیه سریع کتاب از کتابفروشیهای آنلاین این گزینه را انتخاب کنید.
30book انتشارات آگاه بزودی بزودی بزودی بزودی

لیانید آندریف که سال ۱۸۷۱ در شهر اریول در روسیه به دنیا آمده بود، با انتشار اولین داستان کوتاهش که مورد توجه ماکسیم گورکی قرارگرفت، به سرعت به یک ستاره ادبی تبدیل شد. ستارهای که نقش فعالی نیز در جریانهای سیاسی معاصرش داشت. زندگی در بحبوحه بحرانهای سیاسی و اجتماعی روسیه باعث شد تا او به تمامی مکاتب ادبی روزگارش تلنگر بزند و با درهمآمیختگی همه آنها، سبک ویژهی خود را بیافریند، به نحوی که بعدها او را پدر اکسپرسیونیسم در ادبیات روسیه نامیدند.
خودش اما تولستوی را مراد خودش میدانست و این ارادت هم دوطرفه بود. تا آن جا که تولستوی بعد از خواندن رمان هفت نفری که اعدام شدند، مقالهای نوشت با عنوان نمیتوانم خاموش بمانم. او در این مقاله به شدت به مجازات اعدام اعتراض کرده است.
خانوادهی او از روشنفکران شهرستانی خردهپا بودند. پدرش هم خیلی زود از دنیا رفت و خانواده به فلاکت افتاد. در ۱۸۹ لیانید در سنپطرزبورگ در رشته حقوق پذیرفته شد. در پایان نخستین ترم تحصیلی بر اثر شکست عاطفی اقدام به خودکشی کرد اما ناموفق به خانه برگشت و مدتی را به بیکاری گذراند. یک بار هم بین ریلهای راه آهن دراز کشید اما قطار بدون برخورد با او از رویش رد شد.
بعدها حتی به عنوان پلیس خبرنگار، در دادگاه مسکو مشغول به کار شد. اما با شروع شهرت ادبی کار حقوق را رها کرد. آندرییف در فقری جانسور در فنلاند و پیش از به پایان رساندن یادداشتهای شیطان در سپتامبر ۱۹۱۹ درگذشت.
از آندریف داستانها و نمایشنامههای فراوانی به جا مانده که برخی از آنها به فارسی ترجمه شدهاند. از جمله دو اثر فکر و جنایت و خندهی سرخ ترجمهی کاظم انصاری، صدای انقلاب ترجمهی نیما کوشیار، محکومشدگان و یادداشتهای شیطان به ترجمهی حمیدرضا آتشبرآب که این آخری را انتشارات علمی فرهنگی خرداد ۹۴ روانه بازار کرد و طرح روی جلد آن اثر توطئه از جیمز انسور، اثری سورئالیستی است که صورتهای مسخشده و به ظاهر شادی را که واقعیتِ چهرهی آنها پوشانده شده است، به زیبایی نمایش میدهد. اثری که کاملاً با موضوع رمان همپوشانی دارد.
شیطان، روی زمین
شخصیت اصلی رمان شیطان است که راوی قصه نیز هست. به خواست خود و به قصد شناختن انسان به زمین میآید. او که حوصلهاش در جهنم سر رفته آمده که روی زمین بازی راه بیاندازد، دروغ بگوید و قصه سوار کند. برای آمدن به زمین در جسم یک میلیاردر ۳۸ سالهی آمریکایی به نام گرنی واندرهود حلول و او را تسخیر میکند. شیطان برای شروع بازی و شناخت انسان به رم سفر میکند تا با ثروتی که دارد بشر را خوشبخت کند اما…
رمان در سه فصل با راوی اول شخص روایت شده و گاه در طول روایت مستقیماً خواننده را مورد خطاب قرار میدهد. نویسنده در همان آغاز کتاب میخواهد تلقی عمومی ما را از شیطان تغییر دهد اما خود قویاً معتقد است که این کار شدنی نیست چرا که آدمیان کلمات محدود و مکعبوار و خشکی دارند که از تبیین حقیقت امور عاجزند:
«بنابر این اگر بگویم شیطانکها وجود ندارند فریبت دادهام و اگر هم بگویم هستند باز هم فریبت داده ام… اما پیش از هرچیز آن شیطانکهای شاخ و بالدارت که نفسی آتشین دارند و فقط با یک نگاه شکستههای سفالین را طلا میکنند و در فریفتن جوانها استادند و… را فراموش کن. یادت باشد ما وقتی بخواهیم به زمین تو پا بگذاریم باید به هیات انسان درآییم.»
و بعد به شرح چگونگی ورودش به زمین میپردازد:
«…وقتی هوس کردم بیایم زمین یک جسم مناسب پیدا کردم. یک میلیاردر ۳۸ ساله به اسم گرنی واندرهود. گرفتم کشتمش… البته در شب و بدون هیچ شاهدی… او قالب تهیشدهاش را تسلیم من کرد. میفهمی؟ البته همهاش همین نیست. شیطان تسخیرش کرد.»
در ادامه ضمن شرح سختیهای زندگی در جسم انسانی و زندگی زمینی دلیل آمدنش را اینطور توضیح میدهد:
«…حوصلهام توی جهنم سر رفته بود. آمدم زمین تا بازی راه بیندازم. دروغ بگویم و حقه سوار کنم… این که ملال چیست را دیگر میدانی. دروغ را هم که خوب میشناسی و به معنای واژهی بازی هم میتوانی تا حدودی از روی تئاترها و بازیگران بزرگت پی ببری. شاید خودت هم رل کوچکی در پارلمان، خانه ات یا کلیسا بازی کرده باشی، نه؟»
همهی این معرفیها در عرشهی یک کشتی بر آبهای دریای آتلانتیک صورت میگیرد. شیطان از نیویورک عازم اروپا است. توپی همسفر او در این قصه است که با کت شلوار مشکی، کلاه سیلندر، بینی سرپایین و صورتی تراشیده و کشیشوار، یک بیکارهی تمام عیار و بیاعتنا به هر محرکی است که با زندگی روی زمین کاملاً آشناست.
شیطان قصهی ما در صفحه ۲۵ رمان به ایتالیا میرسد و اولین خروج از ریل داستانی یا اولین نقطه عطف قصه رخ میدهد. از قضا در داستان هم خروج از ریل رخ میدهد: «…روی کاناپهی نرم در کمال سعادت و آرامش نشستهایم که ناگهان یاس مطلقی به ما میتازد و همه چیز خراب میشود. قطار دیوانه شده و از ریل بیرون رفته است.» و ما برای اولین بار با مهارت آندریف در صحنهآرایی و حادثهپردازیهای داستانی مواجه میشویم و در این امکان ناب همذاتپنداری با قهرمان غوطه میخوریم و لذت میبریم:
«…لامپ خاموش شد و وقتی به سختی از گوشهای که به آن پرت شده بودم بیرون آمدم، پاک یادم رفت راه خروج کجاست… همهاش دیوار و کنج پیش چشمم بود. چیزی چرخید، تپید و آرام از من بالا آمد… یکباره دیدم جسدی زیر پایم است… فریاد زدم و این جا بود که توپی به دادم رسید… از پنجره پریدم روی زمین اما توپی پیدایش نبود. زانویم میلرزید… بلند شدم و صدایش زدم.
ناگهان در قاب پنجره پیدا شد و گفت: چرا فریاد می کشید؟ دارم کیف دستی شما و کلاهمان را پیدا میکنم! …واگنها آتش گرفته بودند. شعله زبانه میکشید و دود بود که به آسمان میرفت. زخمیها مدام بلند و بلندتر فریاد میزدند و من که انتظار چنین چیزی را نداشتم گیج و منگ شروع کردم به دویدن توی دشت.
به تاخت میرفتم!… طبق قرار به رم نرفتیم. رفتیم تا جایی نزدیکتر همان حوالی جایی کنار آدمهای مهربان برای گذران شب پیدا کنیم. مدتی راه رفتیم. عطش بیداد میکرد! … و حالا وقتش است که دوست تازهام سینیور فاما مگنوس و دختر زیبایش ماریا را به تو معرفی کنم…»
و بدین ترتیب آندریف ما را با اولین انسان این رمان آشنا میکند و این آغاز ماجراهایی تکاندهنده است. مهارت ستودنی نویسنده در توصیفات و فضاسازیها، شخصیتپردازیهای کمنظیر و زیرمتنهای هشداردهنده در دیالوگ هر خوانندهای را به تعظیم وا می دارد. در کنار همهی این ویژگیهای عالی آندریف یک جاهایی گویا از زبان راوی به مخاطب درس داستاننویسی هم میدهد:
«..بعد مگنوس گفت.. نه، مگنوس چیزی نگفت! اصلاً من اینطور نمیتوانم ادامه دهم و تعریف کنم. من گفتم او گفت. این توالی لعنتی الهام مرا میکشد. آن وقت میشوم یک رماننویس میانمایه از روزنامهی زرد کوچهبازاری و مثل بیاستعدادها دروغ و دونگ میبافم. من پنج حس دارم… اما دارم تنها درباره یکی از این حسها یعنی شنوایی شرح میدهم. زمین و هیزم شومینه چه بوی خوشی دارد… سعی کردم راز اتاقهای ساکتش را حس کنم.»

در ادامهی فصل یک واندرهود، راههای گوناگونی که برای خرج کردن سه میلیارد پولش در راه عشق به انسانها به ذهنش میرسد را با مگنوس در میان میگذارد و او هرکدام را به دلایلی رد میکند چون اصولاً از آدمها متنفر است جز دخترش ماریا که تمام زندگی اوست. ماریایی که در همان اولین ملاقات هوش از سر شیطان قصهی ما میبَرَد و مسیر او را در زندگی زمینی به کلی عوض میکند.
بعد از این ملاقات ما تا پایان قصه شاهد کشمکشهای درونی شیطان هستیم با خودش و عشقی که رفته رفته او را مجاب میکند تا از صمیم قلب بخواهد انسان باشد. همان انسان ضعیفی که برای بازی دادنش به زمین آمده بود.
کشمکش محوریتر اما در این داستان، دلبریهای ماریا و تلاش واندرهود برای بیشتر ماندن در خانه آنها و طرد شدنهای پیاپی از سوی مگنوس است:
«… – باید به رم بروید جناب واندرهود. احتمالاً تا الان نگرانتان شدهاند.
– بیایید رک صحبت کنیم سینیور مگنوس. از شما خوشم آمده میخواهید با من بیایید و توزیعکنندهی پولهام باشید؟»
و حالا دلیل دیگر مگنوس برای مقاومت رو میشود: «نه من با شما نمیآیم.. من باید از دست پلیس مخفی شوم.»
شیطان عاشق ما از مگنوس جدا میشود و به سمت رم حرکت میکند اما قبل رفتن از او میخواهد اجازه دهد هرازگاه به دیدارش برود و از او در مورد نحوه خرج کردن پولهایش مشورت بگیرد و مگنوس تیر بعدی را رها میکند: «میتوانید بیایید امیدوارم خبرهای جالب زیادی ازتان بشنوم… ماریای من هم انگار خیلی از آقای توپی خوشش آمده!»
شیطان یا همان واندرهود به رم میرود و در کاخی اختصاصی اقامت میکند و بعد سیل خبرنگاران و آدمهای سرشناس که به قصر هجوم میآورند برای فضولی، ادای احترام و همه چیزهایی که آنها را به سمت یک آدم ثروتمند میکشاند!
واندر هود وارد بازی میشود. حتی به کلیسا میرود و موعظه میکند. نه در باب ملکوت آسمان که دربارهی سهام بورس و هیچ کس هم اعتراضی نمیکند!
خوشبختی شیطان بر روی زمین
فصل دوم مقارن با آغاز خوشبختی شیطان بر روی زمین است: «مگنوس خانه نبود و ماریا بود که من را پذیرفت. آرامشی عظیم در برم گرفت و الان هم دارم در آن آرامش باشکوه نفس میکشم. آنقدر آرام بودم که خیلی زود حتی نگاه کردن به چشمهای ماریا را هم رها کردم. من به چشمهایش ایمان داشتم و این از خود نگاه کردن عمیقتر است.»
ادامهی فصل، تلاش واندرهود برای متقاعد کردن مگنوس به همکاری و امتناع او از این امر است و از همه مهمتر این که اعلام میکند واندرهود هرگز نباید به ماریا پیشنهاد ازدواج بدهد. اما نهایتاً مگنوس و ماریا به رم میروند و در کاخ شیطان ساکن میشوند:
«دیگر تقریباً هیچ یک از مهمانانم را نمیبینم. دارم تمام داراییام را تبدیل به طلا میکنم. مگنوس به همراه توپی و منشیها تمام روز سرگرم همین کار هستند… و اما ماریا… به نظر میرسد دارم از او فرار میکنم. از پنجرهی اتاقم باغ پیداست و او هر روز در آن قدم میزند و همین برایم کافی است.»
ابراز علاقهی ماریا شدت میگیرد و مگنوس هم مهربان میشود. اما درگیری دیگری که شاید مهمترین کشمکش برای شیطان باشد به وجود میآید. اگر ماریا را به طور کامل بخواهد، باید به طور کامل زمینی شود. باید به زندگی در روی زمین عادت کند با همهی محدودیتهایش. تصمیم میگیرد عادت کند و هر وقت دیگر نتواند تحمل کند خودکشی! فصل دوم کتاب با همین تصمیم به پایان میرسد.
شیطانهای زمینی و چشمان آسمانی ماریا
«بله واندرهود، انسان بودن همین است. بدبختی شما اینجاست که خیلی دیر به این موضوع پی بردید و حالا هم زیاد مضطرب میشوید. البته مفهوم انسان را سرتاپا پذیرفتن نگرانکننده است… من میروم دنبال کارم و شما هم به این فکر کنید که مرز بشریت کجاست؟ امیدوارم از ماندن پیش ما منصرف نشوید.»
در فصل سوم مگنوس به واندرهود قول میدهد دو هفته دیگر همه چیز مرتب میشود. مگنوس در خفا با اسقف برای چپاول ثروت واندرهود نقشههایی کشیده و رفتار متفاوتش در این دو هفته شخصیت حقیقی او را برای خواننده رو میکند اما شیطان به هیچ چیز جز چشمهای آسمانی ماریا نمیاندیشد و درست مانند بردهای رام دستورات مگنوس است و حتی حاضر میشود با شاه مخلوع به گفتوگو بنشیند که ما به بهانه همین گفتوگو با جریانهای فکری و سیاسی حاکم بر روسیهی زمان آندریف آشنا میشویم.
شیطان ورشکسته
چهل صفحهی آخر کتاب که به شدت نفس گیر است، به شرح آخرین شب زندگی شیطان در جسم واندرهود اختصاص دارد:
- گفتوگوی سخت و سنگینی در پیش داریم واندرهود. این نگرانتان نمیکند؟
- آه نه به هیچ وجه
- باید فکرتان روشن و هوشیار باشد. مثل زمانِ…زمانِ…
- زمان جراحی؟
- بله… مثل وقتی که به مادر مهربانی خبر مرگ پسرش را میدهند… یا به آدم خیلی ثروتمندی میگویند همه چیزت بر باد رفته… میفهمید واندرهود؟
- من ورشکست شدهام؟
- اگر راستش را بخواهید بله. شما هیچ چیز ندارید. مطلقاً هیچی. این کاخ هم فروخته شده و فردا صاحبان جدیدش میآیند.
- آه جالب است. میلیاردهام چی؟
- پیش من است مال من است. من آدم خیلی ثروتمندی شدم واندرهود!»
و حالا شیطانی داریم که کلاه سرش رفته. پلیس بیفایده است. همه چیز قانونی انجام شده. کتابها، انزوا و شعارهای مگنوس همگی دام فریب بودهاند.
- ماریا چی؟
- به او هم میرسیم. تو چقدر پریشانی؟ حتی ناخنهایت هم کبود شدهاند!
اما پیچ اصلی داستان تازه در همین جا اتفاق میافتد. با به میان آمدن کهن الگوی لکاتهی اثیری. حتی اعتراف شیطان به شیطان بودن تنها مایهی استهزای او میشود، با این جملات پایانی کتاب:
«تو اگر خود شیطانی که دیر رسیدهای اینجا میفهمی؟ آمدهای اغوا کنی؟ بازی کنی؟ برای خندیدن به آدمکهایی مثل ما آمدهای؟ زودتر از اینها باید میآمدی. حالا دیگر زمین بزرگ شده و به تواناییهای تو امید نیست.»
این کتاب آخرین اثر آندریف است که البته ناتمام مانده است، اما همانطور که ملاحظه کردید محتوای اثر به گونهایست که میشود پایانش را حدس زد. این کتاب به نوعی بازتاب دریافت آندریف از انسان نیچه است. ابرانسانی که پیرنگ اصلی اکثر داستانهای آن روزگار روسیه است. در زمان خلق این اثر ماجرای مردی به نام واندربیلد بر سر زبانها افتاده بود. یک میلیاردر آمریکایی که ثروتش را در مسیر اهداف بشردوستانه هزینه میکرد و در ۷ مه ۱۹۱۵ در یک سفر دریایی کشته شد.
طرح اصلی رمان که بحث بر سر چگونگی صرف سه میلیارد ثروت واندر هود است به نویسنده اجازه میدهد تا طبقات مختلف جامعه را توصیف کند از پادشاه مخلوع بگیر تا روشنفکر و هنرمند قلم به مزد.
دستهای حریصی که به اشکال مختلف به سمت واندرهود دراز میشوند اغلب متعلق به کلیسا هستند: اسقفی که معتقد است عشق به آدمیان نشانه ضعف و ناتوانی است، ماریایی که اغلب به کلیسا میرود اما نماد بدکاری، تنفروشی و بیشرمی است و حتی توپی شیطان که دستیار واندرهود است نیز در سلک کشیشان به زمین آمده است. تمامی اینها در کلیت کار نوعی انسجام معنایی به وجود میآورد.
مگنوس روشنفکرِ از جهان بریده در داستان نماد رذالت میشود و بدین ترتیب شیطان هر چه بیشتر به جهان انسانی نزدیک میشود نفرتانگیزیاش را بیشتر درمییابد. اینجا همه چیزش دروغ و فریب است و تنها ارزشهای انسانی اصیل، طبیعت بکر و دهقانهای سادهای که زیر آفتاب کار میکنند او را به یاد زیباییهای زندگی میاندازند.
یادداشتهای شیطان اعتراضی شدید به نظام بورژوازی است که نیروهای خصمانهی بشری را در خود پنهان کرده است.
تقابل خیر و شر و حلول شیطان در انسان اتفاق تازه ای در ادبیات داستانی به ویژه ادبیات روسیه نیست اما سبک منحصر به فرد اندریف در روایت است که این کتاب را متمایز کرده است. شیطان آندریف مستقیم با جسم انسان درگیر میشود. افکارش و احساساتش انسانی میشود و همین امر خواننده را به ذات آدمی نزدیک میکند.
و نکتهی آخر این که یادداشتهای شیطان با وجود ناتمامی تمام است یعنی به نظر میرسد نویسنده آنچه را میخواسته بگوید گفته است و بیخداحافظی راهش را کشیده و رفته!