کرکسی به پاهایم حمله کرده بود و مدام با منقار تیزش نوک میزد. چکمهها و جورابهایم را تکهپاره کرده و منقارش را به انگشتهایم فرو میبرد و هی به آن ضربه میزد. بعد بال کشید و چند بار دور سرم چرخید و دوباره فرود آمد و نشست و به شروع به کندن گوشت از پاهایم کرد.
در این حین نجیبزادهای داشت از کنارم رد میشد و این صحنه را که دید پرسید: “چرا پس کاری نمیکنی؟ چرا این کرکس رو تحمل میکنی و همینطور نشستی ؟”
به او گفتم : “چیزی برای تاراندنش ندارم. نشسته بودم، بیسلاحی که کرکس آمد و روی پنجه پاهایم نشست و منقار تیزش را فرو برد. چند بار خواستم بترسانمش و یا حتی گردنش را بگیرم اما کرکس خیلی تیز و قوی است. نزدیک بود به صورتم چنگ بزند و منقارش را توی تخم چشمهام فرو ببرد. به همین روی با خشنودی و رضایت قلبی پاهایم را قربانی خودم کردم و آنها را پیشکشش کردم. حالا دیگر تکهپاره و دوشقه شدهاند. “
نجیبزاده گفت: “تو داری اینهمه درد میکشی و زجر میبری، درحالیکه کرکس با ضربت یک گلوله کارش تمام است.”
گفتم: “یعنی به همین راحتی که میگویی، شما میتوانی این کار را در حق من انجام بدهی؟”
نجیبزاده گفت: “با کمال میل در خدمتم، فقط بگذار بروم و از خانهام اسلحه شکاریام را بیاورم، نیمساعتی طول میکشد، تو تحمل کن.”
نمیدانستم چه بگویم، لحظای از سوز و درد شدید شوکه شدم و ادامه دادم ” هر چه زودتر بیایید دیگر طاقت ندارم.” نجیب زاده گفت: “به زودی میآیم.”
و با عجله رفت. در این حین انگار کرکس داشت حرفهای ما را میشنید و گذاشته بود که ما با هم گفتگو کنیم و به هم اشاراتی ردو بدل کنیم.
نگاهی به ما کرد. مشخص بود که ماجرا را فهمیده. لحظهی بعد عقب نشست و شریانم را پاره کرد. خون بیرون جهید و سپس بال کشید و به هوا پرید. در بالای سرم چرخی زد وبه دوردستها گریخت. در آن زمان من به پشت خوابیده بودم و خودم را آزاد احساس میکردم.
دستم به مانند چنگالهای او پر خون بود. خونی که از من سرریز شده بود، دور تمام فرومایگیها حلقه زده و تمامی اطراف و اکناف خاک را پوشانده بود.
منبع
ترجمه از آلمانی توسط مایکل هافمن
ترجمه از انگلیسی توسط سعید جهانپولاد
Thanks for clicking. That felt good.
Close