سایت معرفی و نقد کتاب وینش
سایت معرفی و نقد کتاب وینش

کاش آن‌چه گفتم داستانی بیش نبود

کاش آن‌چه گفتم داستانی بیش نبود

 

تهیه این کتاب

سرگذشت ندیمه، روایت یک ویران‌شهر است. خواننده با یک داستان هشدار دهنده مواجه است که می‌گوید اگر افراطی‌گرایی سیاسی و منع آزادی‌های مدنی را نادیده بگیریم، اگر به محیط زیست بی‌توجه باشیم و… با یک سیستم بنیادگرا و  محافظه‌کار رو به رو خواهیم شد که خشونت و فساد و بیماری به بار می‌آورد. در واقع در تحلیل نهایی، ترس با جلب توجه و پرفروش شدن این کتاب رابطه‌ی مستقیم دارد. مردم هربار که با هراس بیشتری مواجه شده‌اند برای خواندن چنین کتاب‌هایی که عاقبت تلخ‌شان را به تصویر می‌کشد سر و دست شکانده‌اند؛ واکنشی برای فرار و یا جلوگیری از وقوع واقعیت.

مترجم: سهیل سمی

سرگذشت ندیمه، روایت یک ویران‌شهر است. خواننده با یک داستان هشدار دهنده مواجه است که می‌گوید اگر افراطی‌گرایی سیاسی و منع آزادی‌های مدنی را نادیده بگیریم، اگر به محیط زیست بی‌توجه باشیم و… با یک سیستم بنیادگرا و  محافظه‌کار رو به رو خواهیم شد که خشونت و فساد و بیماری به بار می‌آورد. در واقع در تحلیل نهایی، ترس با جلب توجه و پرفروش شدن این کتاب رابطه‌ی مستقیم دارد. مردم هربار که با هراس بیشتری مواجه شده‌اند برای خواندن چنین کتاب‌هایی که عاقبت تلخ‌شان را به تصویر می‌کشد سر و دست شکانده‌اند؛ واکنشی برای فرار و یا جلوگیری از وقوع واقعیت.

مترجم: سهیل سمی

 

 

تهیه این کتاب

کاش آن‌چه گفتم داستانی بیش نبود

 

«اتفاقاتی افتاده بود، اما چند هفته بود که بلاتکلیف مانده بودیم. روزنامه‌ها سانسور می‌شدند. بعضی‌هایشان بسته شدند. می‌گفتند به دلایل امنیتی است. پست‌های ایست و بازرسی دایر شدند، و کارت‌های شناسایی. همه با این وضع موافق بودند، چون معلوم بود که نمی‌توان با اتکای به خود به اندازه کافی محتاط بود. می‌گفتند انتخابات جدیدی برگزار خواهد شد، اما تدارک و تمهید این کار به مدتی وقت نیاز دارد.» (ص ۲۶۲)

در شهری در ماساچوست آمریکا، رئیس‌جمهور ترور می‌شود و شهر به دست تندروهای مذهبی می‌افتد، به حالت نظامی در می‌آید و قوانین جدیدی در آن وضع می‌شود که بیشتر از همه شامل حال زنان است که ماهیت‌شان را رنگ لباسی که می‌پوشند نشان می‌دهد؛ همسران با لباس آبی، دختران تا ۱۴ سالگی سفید، عمه‌ها که مسئول اجرای قانون برای زن‌ها هستند لباس قهوه‌ای، مارتاها (کلفت‌های قشر مرفه) لباس سبز کمرنگ، همسران ارزان، زنانی که همسر مردان فقیر هستند، لباس راه راه آبی قرمز و سرانجام ندیمه‌ها لباسی بلند سر تا پا قرمز و با روبندی سفید بر صورت‌هایشان.

داستان از زبان ندیمه روایت می‌شود، ندیمه‌گان زنان باروری هستند که یا ازدواج نکرده‌اند یا ازدواج‌شان مورد قبول حکومت نیست. ندیمه که در داستان آفرد خوانده می‌شود (چرا که پیشکشی است به فرمانده فِرِد) به دلیل این‌که با مردی مطلقه ازدواج کرده است، پس از تشکیل حکومت جدید از همسر و دخترش جدا می‌شود؛ در قانون جدید طلاق‌ها منقضی می‌شوند و مرد باید پیش همسر سابقش برگردد. آفرد به عنوان ندیمه به خانه‌ی فرمانده و همسرش فرستاده می‌شود تا در آن‌جا هم‌بالین فرمانده شده، برای آن‌ها فرزندی بیاورد. او پس از مدتی متوجه می‌شود که فرمانده که شخصیتی چندپهلو دارد (از یک طرف از افراد اصلی حکومت جدید است و از طرف دیگر رفتاری در ضد آن دارد) با ندیمه‌ی قبلی صمیمی شده و حتی او را به باشگاه‌های مخصوص افسران نیز برده است، چیزی که پس از فاش شدنش منجر به خودکشی ندیمه‌ی سابق شده است. او همین رفتار را با آفرد در پیش می‌‌گیرد، از سویی دیگر همسر فرمانده که از جلسات ماهانه‌ی باروری متنفر است _ در این موقعیت طبق قانون ندیمه سرش را روی پاهای همسر می‌گذارد و فرمانده با او آمیزش می‌کند_ به او پیشنهاد می‌کند که پنهانی با راننده‌ی فرمانده ارتباط برقرار کند. بین این راننده که نامش نیک است و آفرد علاقه‌ای شکل می‌گیرد و بعدها آفرد متوجه می‌شود که او از افراد جنبش مقاومت است.

«نام من آفرد نیست. نام دیگری دارم که هیچ‌کس بر زبانش نمی‌آورد، چون ممنوع است. به خودم می‌گویم مهم نیست. نامت مثل شماره تلفن است که فقط برای دیگران مفید است، اما نهیبی که به خود می‌زنم نادرست است، قضیه مهم است. آگاهی‌ام را از این نام مخفی نگه می‎دارم، گنجی که بعدها از زیر خاک درش خواهم آورد، روزی این کار را خواهم کرد، حال این نام را چیزی مدفون محسوب می‌کنم.» (ص۱۲۹)

 

 

مارگارت اتوود در نگارش این کتاب از یک طرف از افسانه‌ها و قصه‌ها الهام گرفته است -عنوان کتاب برگرفته از قصه‌های قدیمی کانتربری است و گیلیاد یا جلید [در اصلِ عبری گیلعاد] شهری است در اردن که نامش در عهدعتیق آمده است- از طرف دیگر به ساز و کارِ قدرت و دیکتاتورها توجه کرده، چیزی که شرایط جهانی بن‌مایه‌ی آن را در اختیارش قرار داده است. آتوود در سال ۱۹۸۵ رمان سرگذشت ندیمه را منتشر کرد. دهه‌ی هشتاد متأثر از دگرگونی‌های زیادی در جهان بود، ریاست‌جمهوری ریگان، صف‌بندی‌های جدید در بلوک شرق و غرب، فروپاشی دیوار برلین، اتفاقات در خاورمیانه مثل انقلاب ایران (البته هر گاه در کتاب نام ایران برده شده، مترجم آن را به خاورمیانه ترجمه کرده است) و کودتا در لیبی. هر کدام از این تحولات به آرایش جدیدی در نظام سیاسی جهان منجر شد و مارگارت اتوود با وارد کردن عنصر خیال، آن‌ها را وارد جهان داستان‌ها کرد. جهانی البته تلخ، زشت و ضد تمام آرمان‌شهرهای بشری.

حوادث ناگواری که پس از انتشار کتاب رخ داد؛ ترس از ایدز و افزایش آن در جامعه‌ی آمریکایی در دهه ۸۰ و سخنرانی‌های تندروهای مذهبی که می‌گفتند باید به گذشته برگشت، فاجعه‌ی بوپال هند و چرنوبیل… توجه خوانندگان را به این کتاب معطوف کرد. همین‌طور که با روی کار آمدن ترامپ در آمریکا، بار دیگر توجه به این اثر افزایش یافت و شبکه‌ی hulu سریال نسبتاً ارزشمندی از روی آن با همکاری و نظارت مارگارت اتوود ساخت. خواننده با یک داستان هشدار دهنده مواجه است که می‌گوید اگر افراطی‌گرایی سیاسی و منع آزادی‌های مدنی را نادیده بگیریم، اگر به محیط زیست بی‌توجه باشیم و… با یک سیستم بنیادگرا و  محافظه‌کار رو به رو خواهیم شد که خشونت و فساد و بیماری به بار می‌آورد. در واقع در تحلیل نهایی، ترس با جلب توجه و پرفروش شدن این کتاب رابطه‌ی مستقیم دارد. مردم هربار که با هراس بیشتری مواجه شده‌اند برای خواندن چنین کتاب‌هایی که عاقبت تلخ‌شان را به تصویر می‌کشد سر و دست شکانده‌اند؛ واکنشی برای فرار و یا جلوگیری از وقوع واقعیت.

 

 

داستان از یک فضای تاریک وهم‌انگیز شروع می‌شود، مکان مشخص نیست و کلمات نامطمئن از اشتیاق حرف می‌زنند. از یک تغییر شکل که رخ داده یا امیدی از دست رفته، سپس پای اشیاء وسط می‌آید، چیزهایی که گواهی از یک فضا و موقعیت دگرگون شده‌اند. خواننده ابتدای کار از خود می‌پرسد کجاست؟ زندان زنان؟ تیعیدگاه؟ یک قرارگاه نظامی زنانه؟ با وجود این همه نظم چرا همه چیز آشفته است؟ سپس زن اول شخص داستان شروع می‌کند به روایت و حرف زدن که البته به نظر می‌رسد مارگارت اتوود هیچ علاقه‌ای به نقل‌قول ندارد، پرسش‌های بسیاری در آغاز طرح می‌شود و همین ویژگی کار خواندن را مشکل‌تر می‌کند. از صحبت‌های زن چیزهای کمی دستگیرمان می‌شود. مجموعه‌ای از حسرت‌ها؛ از لباس ماکسی سرخ بلندش می‌گوید، از حسرت بوی لاک صورتی، از تماس جوراب زنانه بر روی ساق پا که گویی چیزی فراموش شده است، از روبنده‌اش و دیدن توریست‌های ژاپنی که هنوز دامن می‌پوشند و یادآوری زمانی که خودش نیز می‌توانسته دامن و صندل بپوشد و در شهر راه برود. سال‌ها پیش گویی هزاران سال پیش او هم این‌گونه زندگی کرده است با همین فراغ بالی و با همین آسودگی خاطر. در لحن زن هیچ شکایتی نیست اما آزاردهندگی وضع موجود در چیزهایی که نشان‌مان می‌دهد و فقدان چیزهایی که می‌توانست باشد، پیداست.

«یک تخت. یک نفره. تشکی نیمه سفت با روتختی پشمی سفید. روی تخت هیچ اتفاقی نمی‌افتد، به‌جز خواب یا بی‌خوابی. سعی می‌کنم زیاد فکر نکنم. حالا دیگر باید فکر کردن هم مثل چیزهای دیگر سهمیه‌بندی شود. خیلی از مسائل ارزش فکر کردن ندارند. فکر کردن فرصت‌های آدم را از بین می‌برد و من می‌خواهم دوام بیاورم. می‌دانم چرا تصویر رنگ و روغن زنبق‌های آبی شیشه ندارد و چرا پنجره فقط تا نیمه باز است و چرا شیشه‌اش نشکن است. نگرانی‌شان از بابت فرار ما نیست. نمی‌توانیم زیاد دور شویم. نگران اوج گرفتن خیال‌مان هستند؛ نگران راه‌هایی که فقط در درون آدم باز می‌شوند و به انسان روحیه و برتری می‌دهند.» (ص ۱۴)

شیوه‌ی روایت داستان و دادن اطلاعات به خواننده، همین‌گونه با خساست ادامه پیدا می‌کند، خواننده به مرور می‌فهمد که برای یافتن جواب باید شکیبا باشد و علاوه‌ بر این سوالاتی نیز مطرح خواهند شد که نویسنده به خودش هیچ زحمتی برای پاسخ دادن به آن‌ها نداده است. مثلاً این پرسش بنیادی که چطور کار به اینجا کشید؟ چه شد که رئیس‌جمهور ترور شد و این حکومت مذهبی قدرت پیدا کرد؟ هر صد صفحه یک‌بار چیز تازه‌ای میفهمی، ابعاد ماجرا گسترده‌تر می‌شود. پیکر رمان مثل جسد مثله شده‌ای است که هر بار و هر جا تنها یک تکه‌اش را می‌یابی. اما در نهایت تصویر کلی نشان می‌دهد؛ پای یک دیکتاتوری در میان است، جایی که انسان‌ها هتک حرمت می‌شوند و زن‌ها تقلیل داده می‌شوند به ماشین باروری، همه چیز در لحاف تقوا پیچیده و توجیه می‌شود و ترس بر دل‌ها حکومت می‌کند.

این همان تصویر آشنایی است که مارگارت اتوود ادعا کرده است از وضعیت خاورمیانه دریافت کرده و الهام گرفته است. قسمت هراس‌انگیز داستان اینجاست که این اتفاق در آمریکا رخ می‌دهد یعنی در مهد دموکراسی و آزادی. مارگارت اتوود نشان می‌دهد که چطور وقتی یک حکومت تمامیت‌خواه قدرت را به دست بگیرد از هر بلایی صدها فاجعه درست می‌کند و معمولاً چطور زن‌ها در چنین سیستم‌هایی به عنوان اولین قربانی معرفی می‌شوند.

 

 

در واقع از این جهت می‌توان سرگذشت ندیمه را به عنوان اولین کتاب دیستوپیای فمنیستی معرفی کرد، رمان‌های معروفی مثل ۱۹۸۴، کوری، فارنهایت ۴۵۱، دنیای قشنگ نو و نمایشنامه‌ی کرگدن، همگی از همه‌گیری فاجعه و جنون حرف می‌زنند. اما به نظر می‌رسد یکی از تفاوت‌های مهم و دردناک این اثر با دیگر آثار همین غلبه کردن عنصر زنانه بر دیگر عناصر داستانی باشد. در حکومت گیلیاد، مردان کنترل ذهن و بدن زنان را در اختیار دارند و آنان را تبدیل به اندام تناسلی صرف می‌کنند. البته در اینجا یکی از چیزهای عجیب هم حذف مادرانگی در شخصیت راوی است، گویا نویسنده تجربه‌ی مادرانگی در شخصیت اول را نادیده گرفته؛ چرا که کل دنیای زنان دگرگون شده، آفرد از دخترش جدا مانده و تنها چیزی که به آن نمی‌اندیشد همین است، در عوض مدام از اشتیاقش به تماس برقرار کردن حرف می‌زند و نیازی که به صمیمیت جنسی با یک مرد دارد. «چه می‌شد اگر شب‌هنگام، وقتی او سر پست است، به این جا می‌آمدم و به او اجازه می‌دادم که به آن سوی لفاف سفید دست ببرد؟ هر چند او هرگز تنها نمی‌ماند. چه می‌شد اگر کفن قرمزم را می‌دریدم و خودم را به روی او نشان می‌دادم، به آن‌ها، زیر نور ناپایدار فانوس‌ها» (ص ۳۶)

البته جز در قسمتی که همسر فرمانده در ازای یک عکس از دخترش او را ترغیب به هم‌خوابگی با راننده‌شان می‌کند «دیدن یک عکس از اون… عکس دختربچه‌ات» (ص ۳۰۸). شخصیت زن داستان به نظر خالی از هر احساس و عاطفه‌ای در مورد دیگران به نظر می‌رسد. مارگارت اتوود با نوشتن خونسرد و فاصله‌گذرانه دریافت حس را به خواننده واگذار کرده و خود از غور کردن در ژرفای وجودی شخصیت‌ها امتناع کرده است.

یکی از نقاط ضعف این رمان پایان‌بندی آن است، فرار ندیمه که نتیجه‌اش مشخص نیست و همچنین قسمتی که در ملاحظات تاریخی می‌آید و گویی کل رمان را پروفسوری روایت کرده است که سال‌های بعد از طریق نوار صداهای ندیمه، به این دوران و چند و چونش آگاهی یافته است. همین به نامطمئن بودن داستان دامن می‌زند و مخاطب را با پرسش‌های بی‌شمار رها می‌کند.

مارگارت اتوود در سال ۲۰۱۹ ادامه‌ی سرگذشت ندیمه را در رمانی با عنوان وصایا نوشت که این اثر نیز برنده‌ی جایزه‌ی «من بوکر» شد. گفته می‌شود این رمان در واقع پاسخی‌ست به پرسش‌هایی که در سرگذشت ندیمه بی‌جواب مانده بود.

«دوست دارم باور کنم آن‌چه می‌گویم داستانی بیش نیست، به باورش نیاز دارم، باورش برایم ضرورت است. کسانی که می‌توانند باور کنند چنین داستان‌هایی فقط داستانند، بخت بیشتری دارند.» (ص ۶۰)

 

مارگرت اتوود

  این مقاله را ۲۶ نفر پسندیده اند

2 دیدگاه در “کاش آن‌چه گفتم داستانی بیش نبود

  1. فیما لیزا می گوید:

    خیلی تحلیل جالب و مفیدی بود. هنوز یک فصل از سریال رو ندیدم ولی ممنون از زمانی که برای تفکر و تدارک این نقد گذاشتید
    دست مریزاد?

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *