پس جنگ کی تمام میشود؟
چهارسال بعد از کشته شدن احمدشاه مسعود، همسر او در یک مصاحبه طولانی و مفصل با یک فعال حقوق بشر افغان و یک خبرنگار فرانسوی زندگی خود را از هنگامی که دختربچهای در روستای بازارک بود تا روز ترور همسرش روایت میکند. کتابی که هم یک داستان عشق است و هم یک دور تاریخ این چنددههی خونین افغانستان، از دریچه دید همسر یکی از برجستهترین شخصیتهای تاریخ این کشور. اما این کتاب را باید چطور خواند؟ به چیزهایی در آن باید توجه کرد؟
چهارسال بعد از کشته شدن احمدشاه مسعود، همسر او در یک مصاحبه طولانی و مفصل با یک فعال حقوق بشر افغان و یک خبرنگار فرانسوی زندگی خود را از هنگامی که دختربچهای در روستای بازارک بود تا روز ترور همسرش روایت میکند. کتابی که هم یک داستان عشق است و هم یک دور تاریخ این چنددههی خونین افغانستان، از دریچه دید همسر یکی از برجستهترین شخصیتهای تاریخ این کشور. اما این کتاب را باید چطور خواند؟ به چیزهایی در آن باید توجه کرد؟
«مرد برجسته، خوشذوق، فرهیخته، شیفتهی شعر و ادبیات و تاریخ، این قهرمان جنگ بر ضد شوروی و مقاومت علیه طالبان» اینها صفاتی است که در توصیف احمدشاه مسعود در نوشتهی پشت جلد کتاب آمده. فکر میکنم درمورد این کتاب آنچه اهمیت زیادی دارد این است که بدانید این جملات و اساساً متن کتاب از زبان صدیقه مسعود (همسر احمدشاه مسعود) روایت شده.
از زبان زنی که عاشق همسر درگذشتهاش است و خود را از زمانی که دختربچهای کوچک در روستای دورافتادهی بازارکِ دره پنجشیر بوده در ارتباط با مردی تعریف کرده که ابتدا قهرمان بزرگ دنیای او بوده و بعد همسرش هم شده است. این نکته کلیدی در فهم کتاب و در انتخاب آن برای خواندن یا نخواندن است. داستان یک ازدواج، داستان یک عشق و مروری بر تاریخ افغانستانِ همیشه در جنگِ بعد از ظاهرشاه، از دریچه دید این زن.
احمدشاه مسعود که بود؟ یک زندگینامه مختصر از او را این روزها هرجای اینترنت که خواستید میتوانید بیابید. مسعود به واسطه شغل پدرش توانسته بود در چند شهر مختلف افغانستان زندگی کند. از تاجیکهای دره پنجشیر بود و در عنفوان جوانی زمانی که دانشجوی مهندسی در کابل بود، همراه گروهی از دانشجویان اسلامگرا تلاش کردند کودتایی علیه ژنرال داودخان ترتیب بدهند.
شکست خوردند، مسعود در پنجشیر پنهان شد و بعد به پاکستان گریخت و از همین تاریخ (1975) تا پایان عمر در لباس چریکی باقی ماند.
در دهه هشتاد، مقاومت علیه اشغال ارتش سرخ شوروی را در دره محبوبش سازمان داد و با پایان اشغال و پیروزی مجاهدین وارد کابل شد و در کوران حوادث تلخ جنگ داخلی افغانستان، او وزیر دفاع مجاهدین بود و وقتی طالبان بر تمام گروهها فائق شدند و جنگسالارهای قومی گریختند یک بار دیگر مقاومتی را ابتدا در پنجشیر و بعد شمال افغانستان سامان داد. در 9 سپتامبر 2001 دو مراکشی در پوشش خبرنگار به او نزدیک شدند و با عملیات انتحاری او را از بین بردند.
دو روز بعد القاعده عملیات بزرگ حمله با هواپیما به برجهای تجارت جهانی را انجام داد. دنیا بههم ریخت و آمریکا در پی شکار سران القاعده افغانستان را اشغال کرد.
سال 2005 است و شکیبا هاشمی عضو یک سازمان زنان مهاجر افغانی که در دوران طالبان با اتحاد شمال درمورد امور زنان پناهجو همکاری میکرد و ماری فرانسواز کولومبانی گزارشگر مجله Elle فرانسه، در ایران و در پنجشیر پای صحبتهای زنی نشستهاند که احمدشاه مسعود در اوج مبارزه چریکی و در 34 سالگی او را که 17 ساله و دختر یکی از مبارزان مورداعتمادش بود برای همسری انتخاب کرد.
دختری که نام اصلیاش حمیرا بود، او را پریگل صدایش میکردند و طبق سنتی افغانی بعد از ازدواج نام صدیقه را برای او انتخاب کردند و البته شوهرش او را پری صدا میزد. این دو نفر روایت پریگل را روی کاغذ آورده و به کتاب تبدیل کردند. کتابی که «احمدشاه مسعود، روایت صدیقه مسعود» نام گرفته و روی جلد آن عکس احمدشاه مسعود چاپ شده و هیچ کجای کتاب هم تصویری از صدیقه مسعود نیست (و دلیلی دارد که به آن میرسیم).
دره پنجشیر
چطور است که دره پنجشیر در مقابل ارتش سرخ با آن عظمتش و نیروهای طالبان با اون سبوعیتشان مقاومت کرد و مثل یک دژ تسخیرناپذیر ماند؟ روایت صدیقه مسعود داستان را از وقتی آغاز میکند که او یک دختربچه بود و در دوران کمونیستها به مدرسه رفت (چیزی که در یک روستای افغانستان معمول نبود) این دنیای آرام زمانی به هم میخورد که شورشیها وارد روستا میشوند و دختر کوچک متوجه میشود برخلاف آنچه در مدرسه میگفتند آنها بدذات و بچهخور نیستند و مردم محلی از جمله پدرش از آمدنشان خشنودند.
خیلی زود از هر خانواده کسی به سربازان آمرصاحب (لقب احمدشاه مسعود) میپیوندد و پدر صدیقه آنچنان مورد اعتماد است که فرمانده در یکی از اتاقهای خانه او سکونت میکند.
در این زمان راوی کتاب دختربچه کوچکی است که مثل همه بچههای دهکده دزدکی به قهرمان دره چشم دوخته «مثل همه دختربچههای کوچولویی که پدر و مادرشان مهمان دارند، من هم برای او آب گرم، چایی یا چراغ میبردم. او حالا در دره مشهور بود و همه مردم آرزو داشتند او را ببینند یا لااقل نظری به او بیندازند. اما من با اینکه در کنار او بودم، آنقدر خجالت میکشیدم که هنگام ورود به اتاق با صدایی نامفهوم زمزمه میکردم سلام آمرصاحب.
اگر غرق در مطالعهی مدارکش نبود با مهربانی مرا دست میانداخت و میگفت: با من حرف میزنی یا قالیچهام؟»
اما مقاومت هزینه دارد و از این به بعد زندگی آرام در دره تبدیل به زنجیرهای از گرسنگی، فرار به غارها از ترس بمباران دائمی، کوچ اجباری با پای پیاده در سردترین کوهها و تلاش فقط برای زنده ماندن میشود. بچهها روی اسب، در گلولای و حین جابجا شدنهای تمامنشدنی در ارتفاعات بزرگ میشوند.
روایت صدیقه مسعود از خصوصیترین لحظات زندگی او با فرمانده مقاومت احمدشاه مسعود و زندگی نیمه مخفیانهشان حاوی اطلاعاتی است درباره چگونگی زندگی بسیار سخت و پیشامدرن زندگی مردم روستایی پنجشیر و بدخشان و ولایات شمالی افغانستان در دوران جنگ با کمونیستها (گاهی که صحبت از غذاها و سیر نگه داشتن شکم با حداقلها میشود به آسانی میتوان این زندگی را مثل زندگی مردمی در قرنهای گذشته دید.
هیچ اثری از رادیو، تلویزیون یا اسباب زندگی نیست)، سختیهای زندگی خانوادگی در شرایط جنگی (تمام این زندگی پانزده ساله عبارت است از انتظار برای رسیدن صدای جیپ که خبر از اقامت کوتاه و مخفی فرمانده در خانه میدهد و شاید همین لحظات و شبهای کوتاه با هم بودن را عاشقانه و دستنیافتنیتر میکند)، روحیات مردم افغان و سنتها (وقتی احمدشاه مسعود به پاکستان نزد خانوادهاش برمیگردد و آنها از ازدواج مخفی و فرزنددار شدن او باخبر میشوند نمیتواند جلوی پدرش از همسرش راحت صحبت کند و هربار بحث را به اخبار جنگ میکشاند «چون در کشور ما حرف زدن از این چیزها برای مرد سخت است»)، میل و تمنای او برای پایان جنگ و برگشتن به زندگی واقعی و برگشتن به دانشگاه و خواندن رشته معماری («پری آیا فکر میکنی که من جنگ را دوست دارم؟ من از جنگ متنفرم! گمان میکنی روزی برسد که ما زندگی طبیعی داشته باشیم؟») عذاب روحی او از اتفاقات دوران جنگ داخلی و اختلافات خونین بین فرماندهان مجاهدین که کابل را به ویرانهای مبدل کرد (جایی او از مکالمه خصوصی با شوهرش نقل میکند که «موهای سفیدم را میبینی؟ از اینکه در تسکین رنجهای ملتم ناتوانم تا عمق استخوانهایم هم سفید شدهاند»)، و جزئیاتی از آن روی دیگر زندگی یک فرمانده جنگ، وقتی که در کانون خانواده است و خصوصیتر، وقتی که در اتاق با همسرش تنهاست و میتواند نه یک سرباز که یک پدر و همسر باشد (در فرهنگی چنین محافظهکار، در کتابی که عکسی از راوی آن نیست، شرح جزئیاتی از شوخیها و سربهسر گذاشتنهای زن و شوهر حتی در حمام هست!) و سرانجام جزئیاتی سیاسی از نظرات شخصی او نسبت به سایر جنگسالاران و بدعهدیهای مکررشان.
روایت روزهای آخر زندگی مسعود و خانواده در خانهای که در پنجشیر ساخته بودند، به همراه روایت خروج خطرناکشان از کابل هنگامی که طالبان به دروازه شهر رسیده بود از نقاط اوج این داستاناند. اما انتخاب من اولین جایی است که احمدشاه مسعود با طالبان مواجه میشود. آن روزها در روزنامههای ایران با احتیاط و نوعی خوشبینی از این گروه نوظهور یاد میشد. افغانستان غرق اختلاف و جنگ بود و خیلیها فکر میکردند ظهور یک نیروی جدید میتوانست به این جنگ خاتمه دهد. برایم عجیب بود که مسعود هم چنین فکری کرده: «شبی موقع صرف شام آمرصاحب به خواهرش گفت: شاید آنها راهحل همه مشکلات ما باشند، ظاهراً آنها خدای آسمانها را با خود دارند و در زمین هم همپیمانان خوبی دارند» مسعود به دیدار آنها میرود و «وقتی برگشت در حالی که مستاصل به نظر میرسید گفت: «آنها فقط دوتا شاخ کم داشتند!» این اصطلاح به این معنی است که آنها آنقدر وحشی هستند که برای تبدیل به یک حیوان کامل فقط به شاخ احتیاج دارند»
طبعاً همه این روایات از زبان زنی هستند که عاشقانه سمت شوهرش قرار گرفته. در اجتماع حضور فعالی ندارد و در متن تحولات نیست. صدیقه مسعود در بیان حوادث سالهای نیمه اول دهه هفتاد و بعد از فتح کابل، مسعود را در کشتوکشتارهای آن سالها بیتقصیر میداند. اعتقاد دارد مسعود به دنبال احیای هویت ملی افغان و کمرنگ کردن تفاوتهای قومی و تقسیم قدرت بود اما در برابر تلاش حکمتیار و ژنرال دوستُم چارهای جز دفاع نداشت. این یک کتاب سیاسی نیست. نباید هم به این چشم دیده شود. زاویه دید درست این است که سیر تحولات زندگی اقتصادی خانواده پیش و پس از قدرت را در کتاب زیر ذرهبین قرار دهیم. سطرهای نانوشته را بخوانیم. بهخصوص حالا که دیدهایم بعد از فروپاشی طالبان، رجال سیاسی از راه فساد اقتصادی چه زندگی مسرفانه و تجملاتی در کشوری به این حد فقیر به راه انداختند.
زبان کتاب بسیار ساده است. خواندن آن خیلی کمتر از معمول طول میکشد و ترجمه آن اگرچه دستانداز عمدهای در راه نمیاندازد اما پر است از عباراتی که با زبان محاورهای که احتمالاً راوی استفاده کرده نمیخواند. حین خواندن کتاب فکر کردم این کتابی بود که ترجیح میدادم به صورت شفاهی مخاطب آن باشم. از آن گذشته استفادهی مترجم از کلماتی مثل امیرصاحب (به جای آمرصاحب)، پاکول (به جای پَکول) [کلاهی که حتما سر احمدشاه مسعود و مبارزانش دیدهاید]، اربابان جنگ (به جای واژه جاافتادهی جنگسالاران)… نشان میدهد پیشتر این کلمات را هیچوقت در زبان فارسی نخوانده بوده و مثل ماشین ترجمه واژهها را از یک زبان به زبان دیگر منتقل کرده. بنابراین شاید متن اصلی کتاب هم زبانش این مقدار ابتدایی نبوده است.
اینکه چرا عکسی از صدیقه مسعود در کتاب نیست رازی است که مصاحبهکنندگان هم به خواننده وعده میدهند با خواندن کتاب به آن پی میبرد. از آنجایی که خواننده این متن شاید کتاب را نخواند من قصد دارم برخلاف مولفان کتاب آن را به بعد موکول نکنم. این بیتصویری به خواستهای برمیگردد که حتی در محیط محافظهکار افغانستان هم نامعمول است. در متن کتاب، راوی با ذکر اینکه مسعود در دوران تسلط مجاهدین بر کابل برخلاف عقیده سایر مجاهدین حجاب را اجباری نکرد و زنان را در سمتهای کاری و تحصیلیشان در مدارس و بیمارستان و دانشگاه نگه داشت، اضافه میکند: «اما این هم حقیقت دارد که مکرر میگفت: میخواهم فقط من امتیاز نگاه کردن به تو را داشته باشم.» و باز اضافه میکند: «من عاشق این بودم که از او حرفشنوی داشته باشم. حتی برای یک لحظه از زندگی از اینکه در جواب او گفتهام بله میپذیرم، پشیمان نشدهام»
زندگی مسعود اما فراز و نشیب زیادی داشت. در طول دهه هفتاد و بهخصوص در نیمه دوم آن که با ظهور گروه بسیار متعصب و افراطی طالبان همراه شد، توجه او به خارج از مرزهای افغانستان، به همکاری با زنان تحصیلکرده کابل (که از زمان فرار از کابل و زندگی در کوهها احتمالاً دیگر مثل آنها را ندیده بود) و اکتیویستهای زنی مثل دو نویسنده این کتاب و بسط آزادیها بیشتر شد. نویسندگان این کتاب را خودش با همسرش آشنا کرد و مصاحبهای را ترتیب داد. چندماه قبل از ترور برای اولین بار به دعوت پارلمان اروپا به آنجا رفت و تلاش کرد این روایت را خارج از کشور جا بیندازد که طالبان تنها مشکل افغانستان نیست و تروریستهایی که در افغانستان خانه کردهاند به زودی مشکلی برای تمام دنیا میشوند. تنها دو روز بعد از ترور او، در حالی که داکتر عبدالله و بقیه سران مقاومت مرگ او را مخفی کرده بودند تا درمقابل حمله سریع طالبان چارهای بیندیشند، پیشبینی او به وقوع پیوست. جامعه جهانی هزینه گزافی بابت بیتوجهی به هشدار او پرداخت.
2 دیدگاه در “پس جنگ کی تمام میشود؟”
ممنون از این مطلب به موقع.
جالبه که علیرغم روشنفکری برای جامعه زنان کشورش، نوبت به خودش که میرسد انتظار و توقع عوض میشود!!! انسان ترکیبی از تضاد
به امید حرکتهای مثبت افغانها در جهت نجات از دست متعصبها و متحجرها
نکات جالبی توجهتون را جلب کرده. ممنون از به اشتراک گذاری نظر