وقتی بالزاک به تناقضگویی میافتد
زن سی ساله با یک صحنهی غرق در زیبایی شروع میشود. زنی جوان، ظریف و زیبا به همراه پدر پیرش به تماشای رژهی سربازان ناپلئون ایستاده که خودشان را برای یکی از کارزارهای سالهای ابتدایی قرن ۱۹ آماده میکنند. ماجرا، طبق معمولِ داستانهای کلاسیک با جزئیات و حوصلهی فراوان روایت میشود و راوی در آن از آیندهی شخصیتهایی که میآفریند خبر دارد؛ شکنندگی، نازیبایی و اندوه قرار است در کنار صحنههای آفتابی ابتدای داستان بنشیند، یک ازدواج نافرجام، یک زندگی ناخوش. رئالیسم آمده تا رمانتیسیسم را دربنوردد و واقعگراییهای بدبینانهی بالزاک را دامن بزند که بعدها در تاریخ ادبیات فرانسه به ریشههای ناتورالیسم رمانهای امیل زولا میانجامد.
ژولین جوان هشدارهای پدر بیمارش را دربارهی نامناسب بودن سرهنگ دگلمون برای ازدواج نادیده میگیرد و خیلی زود به دام زندگی غمانگیزی میافتد که زیبایی و سلامتش را به تاراج میبرد. شرح احساسات اندوهبار، و تیرهروزی ژولی تا نیمههای کتاب ادامه دارد. بالزاک در این صفحات از زبان پدر ژولی، عمهی سرهنگ و گاهی خود راویاش بدبختیهای ژولین را به گردن مردی میاندازد که فقط میتواند افسر نظامی یک پادشاه جنگاور (ناپلئون) باشد؛ شوهری بیتوجه به نیازها و اندوه زنی جوان که دارد روز به روز بیشتر از دست میرود.
«فرشتهی کوچک من، شما ویکتور را بسیار دوست دارید، درست است؟ اما ترجیح میدهید خواهرش باشید تا همسرش. شما اصلاً ازدواج موفقی ندارید.
_ بله، درست است، عمه جان…
… نظامیان این امپراتور مستبد همگی پست و بدکار و بیشعورند. وحشیگری را با احترامگذاردن به زنان اشتباه گرفتهاند، نه زنها را میشناسند و نه عشق ورزیدن بلدند؛ به خیالشان چون فردا به پیشواز مرگ میروند امروز از توجه کردن و احترام گذاشتن به ما زنان معافاند.» (ص. ۴۵)
در این صفحات است که کتاب کمکم اوج میگیرد. نویسنده، گرهی اصلی را پرورانده و شخصیتهای مهم کتابش را هم کمابیش معرفی کرده است. طرفداری بیچونوچرای راوی از شخصیت اول کتاب و توصیفات حیرتانگیزش چنان مسحورمان میکند که بیکموکاست در یکی از بهترین تجربیات خواندنمان قرار میگیریم. اما دست سرنوشت قرار نیست ژولی را برای مدت طولانی در مصاحبت با عمهی پیر سرهنگ قرار دهد. عمه میمیرد و شخصیت جدیدی به نام آرتور که یک ژانرال انگلیسی مطلع از طب است وارد داستان میشود.
شباهت اولیهای که ژولینِ زن سیساله با مادام مورسوف زنبق دره (از همین نویسنده) دارد، به این خیال خام میاندازدمان که داریم یکی دیگر از قصههای بالزاک پر کار را دربارهی زندگیهای زناشویی ناموفق و عشقهای افلاطونی نافرجامی که زنان پاکدامن با مردانی عاشقپیشه برقرار میکنند، میخوانیم. (مادام مورسوف، همسر مردی خشن و در آستانهی ورشکستگی در زنبق دره به دام عشق فلیکس جوان میافتد و تا پایان کتاب در تلاش است که نجابتش را در این راه از دست ندهد.) اما بالزاک در زن سیساله پستی بلندیهای بیشتری را برای زندگی ژولی در نظر گرفته است؛ اتفاقی که از قضا از یکدستی کتاب کم میکند.
عشق افلاطونی آرتور و ژولی بنابر علتی که حالا شرحش نمیدهم تا داستان را کمتر لو بدهم، زیاد دوام نمیرود، در طول مدتی که جوان انگلیسی و همسر افسردهحال سرهنگ باهم معاشرت دارند، نویسنده دائماً ژولی را در حالی توصیف میکند که دارد برای حفظ نجابتش با امیالش میجنگد،از آن طرف، ژولی حالا مادر دختری است به نام هلن که از رابطهای بدون عشق با همسرش به وجود آمده. مهر مادری زن ناکام از عشق برانگیخته نمیشود و عذاب او به این واسطه در داستان چند برابر میشود…
مرد دیگری به نام شارل از راه میرسد، ژولی سی ساله را با عشق دیگری آشنا میکند و زنی که تا نیمههای کتاب، او را اسیر عرف و سنتهای فرانسهی قرن نوزدهم و در چنگال یک ازدواج ناموفق بدون راه چارهی طلاق میدیدیم چهره عوض میکند، کمکم به اصول حفظ ارزشهای خانوادگی بیاعتنا میشود و در برابر همهی قوانین و اخلاقیات عصیان میکند. حاصل این عصیان پسری نامشروع است که نویسنده خیلی ناگهانی به داستان وارد و از ماجرا خارجش میکند…
توصیفهای بالزاک دربارهی پختگی و زیبایی زنان در سی سالگی در همین صفحات کتاب است که از راه میرسند. عبارتپردازیهایی اغراقشده که در مقابل توصیفات اولیهی دقیق او از احساسات انسانی شخصیتهایش، وضعیت زنان و جامعهی فرانسهی قرن نوزدهم ارزش چندانی ندارند. گویا حوصلهی نویسنده از توصیف زندگی آهسته و احساسات کسالتبار شخص اول کتابش (ژولی) سر رفته و حالا یکباره به فکر تزریق گرههای جدید، شخصیتهای نو و تغییرات چشمگیر در کلیت ماجرا افتاده، روندی که متأسفانه به علت شتابزدگی و پرداخت نامناسب خواننده را حسابی ناامید خواهد کرد.
همین است که حالا بعد از چند هفته که از خواندن زن سی ساله میگذرد، هنوز دارم با خودم کلنجار میروم که این کتاب را دوست داشتم یا نه؟! سه ستارهی روشن برای کتابی که به شکل حیرتانگیزی از زبان یک نویسندهی مرد به درونیات زنانه نزدیک شده و دو ستارهی خاموش برای پراکندهگوییها، از این شاخه به آن شاخه شدنها و روند غیر منطقی کتاب که از نیمه به مرور گریبان اثر را میگیرد. گفته میشود که کتاب در ابتدا مجموعهای از داستانهای کوتاهی بوده که در سال ۱۸۴۲ بالزاک تصمیم به بازنویسیشان میگیرد و اثر حاضر را شکل میدهد؛ ادعایی که در پایان کتاب به شکل پاورقی از سوی مترجم تأیید شده و به عنوان علت برخی از ناهمخوانیها، از همگسیختگیهای روایی و تناقضهای کتاب ذکر شده است.
بالزاک در این کتاب به سیاق دیگر نویسندگان آثار کلاسیک، مشاهدات و کشفیاتش را از دنیای شخصیتهایی که میآفریند به تمام زمانها و مکانها تعمیم میدهد، با روحیهای مطمئن و صدایی که هنوز تشکیکات دنیای مدرن آن را نلرزانده و دچار تزلزل نکرده، از چگونگی درونیات زنان و مردان، با اقتدار مینویسد، حاصل این اطمینان که خود نشئت گرفته از مشاهداتی دقیق، ممارست در نوشتن و موشکافی در روابط است (نقل شده که بالزاک اغلب ساعتهای روز را به نوشتن مشغول بوده و در زندگی شخصیاش با زنان متعددی رابطه برقرار کرده است)، در درجهی اول متن و قصهای است دقیق و واقعگرا که کمی هم رنگ و بوی عبرتآموزی به خودش گرفته است.
«مرد در کار عشق، هرگز نباید هنگامی که زن احساس پشیمانی و تأسف میکند نگران شود، عذاب وجدان زن به نفع مرد است؛ زیرا، میل به جبران خطا و رفع قصور، زن را به دام میاندازد. بیسبب نیست که میگویند: دوزخ با قالیهای حسن نیت فرش شده است…» (ص. ۱۴۴)
اما به هرحال، دیکتهی نویسندهی خبره هم بدون غلط نیست. تمام جانبداریهای راوی و یکهتازیاش در دفاع از ژولی که در قفس ازدواجی نامناسب گرفتار شده، بعد از اینکه ژولی به عشق زمینی شارل دچار میشود، دود شده و به هوا میرود.
در کتاب، پیر شدن ژولی و بزرگ شدن هلن را میبینیم. اتفاقات زیادی قرار است در کمتر از ۱۰۰ صفحه برای شخصیتها رخ بدهد که رمان را دو پاره میکند. در ۱۵۰ صفحهی اول، کتاب دفاعیهای است به نفع زنان بیپناهی که در یک سیستم اخلاقی غلط سنتی به اسم دفاع از ارزشهای خانواده گیر افتادهاند و در ۱۰۰ صفحهی دوم، نویسندهی روشنفکر خودش را در مقابل سرنوشت شوم خلع سلاح کرده و دیگر از ژولی حمایتی نمیکند. در بخشی از کتاب، کشیش متعصبی به قصد هدایت ژولی با او وارد گفتگو میشود و ژولین به این شکل از درد و رنجش سخن میگوید:
«من باید برای دخترم مادری شریف و عفیف و محترم باشم. آه! من در قفسی آهنین افتادهام که تنها با رسوایی و بیآبرویی میتوانم از آن بیرون بیایم. انجام وظایف خانوادگی بدون پاداش خستهکننده و ملالآور است؛ من از این زندگیای که دارم بیزارم… شما موجودات درمانده و بدبختی را که برای چند سکه تنفروشی میکنند پست و حقیر میشمارید، احتیاج و گرسنگی، گناه تندادن به این پیوندهای ناپایدار را میشویند؛ در حالی که جامعه، ازدواج سریع دختری سادهدل با مردی که جمعاً سه ماه هم ندیدهاش را میپذیرد و حتا دختران را به این ازدواج، که به شکلی دیگر دردناک است، تشویق میکند؛ این دخترانِ معصوم، فروخته شده مادامالعمرند…» (ص. ۱۱۷-۱۱۶)
اما سخنران این نطق باشکوه قرار نیست در انتهای کتاب به خوشبختی برسد. بالزاک هم مانند اکثریت فرانسهی آن روزگار در ردیف متهمکنندگان ژولی به بیاخلاقی میایستد و رفته رفته شرنگ تیرهروزی را به زنی که از مهر مادری بهرهای نبرده، میچشاند. به این ترتیب کتابی که در ابتدا بسیار جلوتر از زمانهاش به نظر میرسید و در بطن وقایع بهظاهر سادهاش برای خواننده پرسشهای اخلاقی پیچیدهای طرح میکرد در انتها به خواننده پند و اندرزهای اخلاقی میدهد و از ژولیِ معصوم و تیرهروز ابتدای کتاب مادری دیوصفت میسازد که به سزای اعمالش خواهد رسید.
بالزاک، به مجموعهی آثار خودش عنوان «کمدی انسانی» را داده، عبارتی بهحق که حتی در این کتاب هم که از نظر پیرنگ تناقضاتی دارد بهخوبی قابل تأیید است. تأثیر این کتاب بر شکل گرفتن مادام بوواری و شخصیت اِما، بارها تأیید شده و نمیشود ضعفهایی را که در زن سی ساله به آنها اشاره کردیم به پای بیاهمیتی کتاب گذاشت.
2 دیدگاه در “وقتی بالزاک به تناقضگویی میافتد”
وای بالزاک علاقه دوران راهنمایی من بود ولی خیلی می خواندمش این کتاب را هم خوانده ام ولی یک کلمه از آن به خاطر ندارم باباگوریو و اوژنی گرانده را بیشتر به خاطر می آورم …
واقعا دلیل ترجمه جدید این کتاب را نمی فهمم! با این همه گزینه های جذاب جدید و متناسب با نیازهای انسان امروزی