واتسلاف هاول، یک سیاست انسانی
نویسنده: واتسلاف هاول
مترجم: احسان کیانیخواه
ناشر: نشرنو
نوبت چاپ: ۲
سال چاپ: ۱۴۰۰
تعداد صفحات: ۴۲۳
شابک: ۹۷۸۶۰۰۴۹۰۲۰۲۱
«نامههای سرگشاده» گزیدهای است از نوشتههای غیرنمایشی واتسلاف هاول. این نوشتهها، هم شامل جستارهایی هستند که برای نشریاتی در خارج یا نشریاتی زیرزمینی در داخل چکسلواکی نوشته، هم متن بعضی سخنرانیهای او و هم نامههایی عمومی برای سیاستمداران کشورش. این نوشتهها در کتاب به ترتیب زمان نگارش مرتب شدهاند از اولین آنها در 1965 تا آخرین آنها در 1990.
و این دوتاریخ -با توجه به سیر زندگی هاول و روند تاریخ معاصر کشورش- اهمیت بسیار دارند. چرا؟ برای پاسخ به این سوال، و برای مواجهه بهتر با متنهای کتاب چندسال را باید به خاطر سپرد.
هاول تا پیش از 1968 نمایشنامهنویسی جوان و شکوفا بود که با تئاتر بالوستراد پراگ همکاری میکرد. 1968 سال کلیدی در تاریخ چکسلواکی است. از ژانویه آن سال جناح میانهروتری در حزب کمونیست حاکم بر چکسلواکی با شعار «ایجاد سوسیالیسم انسانی» پرچم اصلاحات را در دست گرفت و شور و شوق بسیاری در کشور حاکم شد.
این دوره از برف ژانویه تا گرمای تابستان همان سال را «بهار پراگ» مینامند که دست آخر با اشغال نظامی چکسلواکی توسط تانکهای ارتش پنج کشور پیمان ورشو (به رهبری شوروی) خزان شد و پایانی جز سرکوب نداشت. از این سال آزار و اذیت و زندان و مهاجرت سهم روشنفکران چکسلواکی شد. هاول با مواضع سیاسی که گرفت به تدریج چهره شد. در طول دهه ناامیدکننده هفتاد هاول نمایشنامهنویسی بود که آثارش رنگ پرده را به خود نمیدید و نویسندهای بود که جستارهای سیاسیاش برای چکها و اسلواکها امیدبخش بود.
سال مهم دیگر 1977 است. در این سال با الهام از محاکمه یک گروه راک که سال پیش از آن اتفاق افتاده بود، روشنفکران چک دور هم جمع شدند و کانونی حقوق بشری به نام «منشور 77» بنیان گذاشتند.
#واتسلاف-هاول چهره مرکزی منشور بود. اول حصر خانگی شد و بعد در 1979 برای چهارسال به زندان افتاد. وقتی باد مخالف از مسکو وزید و سیاستهای فضای باز سیاسی و بازسازی اقتصادی گورباچف در شوروی شدت گرفت، در عرض یک سال، در سال به یادماندنی 1989، زلزلهای در تمام اروپای شرقی به پا شد و آنچه تصور میشد برای دههها و قرنها محکم و استوار بماند، ناگهان دود شد و به هوا رفت.
بنابراین عنایت میکنید که متنهای کتاب «نامههای سرگشاده» را پل ویلسون بانی این کتاب، با دقت، از کمی پیش از سال کلیدی 1968 تا کمی پس از سال کلیدی 1989 انتخاب کرده است.
بسیاری از متنهای جستارهای سیاسی هاول از اتفاقی روزمره یا خاطرهای خیلی معمولی آغاز میشوند و به تدریج پیچیدهتر شده و حتی به مفاهیم انتزاعی میرسند. مقالهی «در باب تفکر طفرهجو» (دومین متن کتاب) از آنجا شروع میشود که لبه سنگی پنجرهای در پراگ لغزیده و روی سر عابری افتاده و او را کشته.
این اتفاق باعث خشم مردم پراگ شده. مردم به خشم آمدهاند چون کار سادهای مثل وارسی کردن لبه پنجرهها و تعمیرات جزئی بلوکهای وسیع آپارتمانی هم در چکسلواکی کاری دولتی است و این وظیفه ساده در پیچ و تاب بوروکراسی گم شده و به همین سادگی شهروندی از بین رفته.
اما مقاله روزنامه رسمی در عین پذیرفتن این نقص که نباید تعمیرات ساختمان نادیده گرفته شود به شرح پیشرفتهای «سوسیالیسم ما» ختم میشود و اینکه نباید توجه به مسائل فرعی ملت را از افتخار کردن به مسیر اهداف کلان بازدارد. هاول اینجاست که وارد میشود و با لحظه به لحظه تشریح آنچه اتفاق افتاده انتقاد میکند که زندگی در نهایت یعنی اینکه مطمئن باشی لبه هیچ پنجرهای روی سرت سقوط نمیکند اما حکومت کمونیستی و زبان طفرهجوی حاکم بر آن چنان درگیر تبلیغات کلانش در آسمان شده که زمین را فراموش کرده است.
مقاله بلند «سرگذشتها و توتالیتاریسم» با یک خاطره آغاز میشود. هاول دوستی دارد که به نفستنگی مبتلاست و در زندان دود سیگار همبندیها سلامتش را به خطر انداخته. دست کسی به مسئولان زندان نمیرسد و وقتی به مطبوعات غربی برای رسانهای کردن مساله رجوع میکنند سردبیر آمریکایی با صداقتی بیرحمانه (و شاید بیرحمیای صادقانه) پاسخ میدهد هروقت مرد به من بگویید خبرش را کار کنم. هاول این خاطره را استعارهای از وضع کشورش (در سال 1987) در نظر میگیرد که چنان آرام و عاری از خبر است که بنگاههای خبری غربی یکی یکی نمایندگیهایشان را میبندند.
لبنان دهه هشتاد پر از خبر است و هرلحظه مرگ و اتفاقی آنجا مخابره میشود و چک خالی از شورش و اعتصاب و فعالیت سیاسی و حتی ترور. هاول دستش را روی همین نقطه میگذارد: کشوری که چنان روحش از بین رفته که شور و حماسه و مبارزه از آن رخت بربسته، بیقانونی لباس میش به تن کرده و شهروندان ترسخورده تنها به فکر محافظت از زندگی هرلحظه در معرض تهدید خویشند. «ناپدیدی خبر از این گوشهی دنیا خودش یک خبر است»
بعضی از نامههای کتاب، نوشتههایی هستند به یادماندنی در تاریخ چک و اروپای شرقی. از آن جمله است دو نامهی او به دو رییس جمهور چکسلواکی در دو مقطع متفاوت. اولی نامه به الکساندر دوبچک، که در اوت 1969 درست یک سال بعد از تهاجم نظامی شوروی نگاشته شده. در این نامه هاول از رییسجمهور اصلاحطلب کشور -که شورویها با قصد و غرضی بعد از اشغال او را هنوز برکنار نکردهاند- میخواهد با گرفتن موضعی شجاعانه دست به اقدامی بزند تاریخی.
او در این نامه که با لحنی شفقتآمیز نوشته شده برای دوبچک استدلال میکند در هر سه راهی که برای او متصور است (اشغال را تایید کند/ با ادامه سکوت جواب آری یا نه به اشغال را به تعویق بیندازد / در مقابل فشارها مقاومت کند) شکست در پیش پای اوست.
در هر دو حالت اول دوبچک از صحنه سیاست حذف میشود (هرچند ممکن است مقام ریاست یک اداره را به او بدهند برای خالی نبودن عریضه) اما در صورت تایید کردن روند اصلاحات و ایستادن جلوی زیادهخواهی شورویها، گرچه مقامش را از دست میدهد اما «مردم میفهمند همیشه میتوان در کنار آرمانها ماند و کمر خم نکرد؛ میتوان جلوی دروغها ایستادگی کرد؛ میفهمند برای بعضی از ارزشها هنوز هم میتوان جنگید و هنوز رهبران قابل اعتمادی در بین ما هستند.
اقدام شما آینهای اخلاقی برابر ما میگذارد که به اندازه عمل اخیر یان پالاخ [خودسوزی در اعتراض به اشغال پراگ] موثر و نافذ است.» آنچه هاول از الکساندر دوبچک میخواهد عصاره نگاه او به سیاست است. سودای خلق سیاستی انسانی و بر مبنای ارزشهای اخلاقی. به دور از کارخانه عملآوری قدرت به قرائت ماکیاولی و به دور از توتالیتاریسم متجلی در رژیمهای کمونیستی.
مقاله «سیاست و وجدان» او اساساً در شرح و تفصیل این نگاه هاولی به سیاست است. او در این مقاله خارج شدن انسان از مدار طبیعی را سرچشمه همه انحرافات بعدی میداند.
انسانی که به خود غره شده و خیال میکند میتواند برای طبیعت تکلیف تعیین کند، طبعاً و تبعاً در روندی مشابه با غره شدنی به همین سبک خیال میکند بر سیر تاریخ هم مسلط میشود و میتواند برنامه کاری (ایدئولوژیای) فراهم کند که میلیونها نفر را به طور نهایی خوشبخت کند و در این راه چه بسا هزاران نفر هم قربانی شوند که ارزش آن خوشبختی نهایی را دارد. بنابراین از دید او کمونیسم مشکل انسان اروپای شرقی نیست، بلکه تنها تجلی ناگزیر گناه انسان غربی است در خارج شدن از مدار طبیعی و خدایگونه رفتار کردن او.
هاول در نامه به گوستاو هوساک دیکتاتور چکسلواکی در سالهای بعد از اشغال که در اوج اختناق حاکم بر کشور با عنوان «نامه به هوساک عزیز» نوشته شده، تصویر آنچه اختناق بر روح چکسلواکها میآورد را رسم میکند به مثابه آخرین هشدار او را از راهی که در پیش گرفته زنهار میدهد. نامهای برای ثبت در تاریخ.
بعضی دیگر از متنهای این کتاب نیز متنهایی تاریخی هستند. از جمله شرحی که بر دوران حصر خود در خانه ییلاقیاش نوشته و با دقتی کمنظیر و طنزی خاص اروپای شرقی این دوران و کنترل بلاهتبار ماموران پلیس مخفی و غیرمخفی کشور را ثبت کرده است.
«تشریح یک خاموشی» هم از جستارهای به یادماندنی این کتاب است. هاول در این مقاله تلاش میکند ذهنیت حاکم بر شهروندان و دگراندیشان بلوک شرق را برای مخاطب روشنفکر غربی باز کند تا بفهمد در این سوی پرده آهنین آدمها چطور و چرا تلاشهای اکتویستهای چپ غربی برای تنشزدایی و «صلح» را درک نمیکنند. این یکی مقالهای است هنوز خواندنی، و پر از طنز و گاهی دست انداختن خود و گاهی دست انداختن عمل سیاسی ناشی از روی سادگی و سیری بعضیها در غرب.
نوشتههای دهه هشتاد واتسلاف هاول گاهی بسیار غمزدهاند. رکود و هیچ کاری نکردن چکسلواکها حسی از ناامیدی به نویسنده میدهد. گرچه او همیشه بسیار امیدوار است اما میداند آنها، آنها که به سلطه دروغ تن ندادهاند و از امتیازات زندگی به نفع حقیقت چشمپوشی کردهاند، بسیار در اقلیتاند.
هرچقدر در نیمه دوم کتاب پیش میآیید و به سالهای آخر دهه هشتاد میرسید، تکانهای جامعه و پیوستن شهروندان عادی به این اقلیت معدود کم کم دل او را گرم میکند اما تا 1988 هنوز او تصورش را هم نمیکند که فقط یک سال بعد قرار است همه چیز در فقط شش هفته تغییر اساسی کند و همین جامعه تنبل و به قول او بدبین و شکاک چه آتشی زیر خاکستر دارد.
در اکتبر 1987 مینویسد: «چکها و اسلواکها مردمان پرشور و حرارتی نیستند. کم پیش میآید چیزی در میانشان جوش و خروشی برپا کند. با این حال در 1968 با شور و اشتیاق خاصی باور کرده بودند که اوضاع بهتر میشود و در نتیجه آستینها را بالا زدند و مرد میدان شدند. اما داغ تمام آن امیدها به دلشان ماند و حالا بیست سال تمام است که تاوان آن شور و شوق را میدهند.
آدم باید عقلش را از دست داده باشد که خیال کند بعد از چنین تجربه تلخی میشود دوباره جوش و خروشی به دلشان انداخت و مجابشان کرد تا خطر عاقبت مشابهی را به جان بخرند و دوباره به میدان بیایند، بخصوص وقتی درست همان کسانی آنها را دعوت به مشارکت کنند که مدتهای مدید برای همان شور و شوق گذشته کاملاً حسابشده و بهقاعده مجازاتشان کردهاند» شاید هاول محاسبه نکرده بود نسل جدیدی در کشورش بیست ساله شده که آنزمان تازه به دنیا داشت میآمد!
سرگذشت هاول چنان پایان خوشی دارد که شبیه فیلمهای کمدی رمانتیک است! او که دهه هشتاد را در زندان آغاز کرده، به عنوان رییس جمهور به پایان میبرد و پایانبخش کتاب متن سخنرانی هاول در شب ژانویه 1990 است که در یک سخنرانی رادیوتلویزیونی متنی به واقع تاریخی قرائت میکند.
سخنرانی که بسیار نامعمول برای یک سیاستمدار شروع میشود: «هموطنان عزیز؛ در طول این سالهای گذشته، رییسجمهورهای قبلی در چنین روزی به شکلهای مختلف راجع به یک مضمون واحد برایتان سخن گفتهاند: اینکه کشور قدر شکوفا شده، اینکه تولید فولاد به میلیونها تُن رسیده، اینکه چقدر همه شاد و خوشبختیم.. گمان نمیکنم مرا به این منصب خوانده باشید تا من هم به شما دروغ بگویم.»
هاول شرحی از مشکلات کشور و نابسامانیها میدهد اما میگوید: «اما مشکل اصلی ما هیچکدام از اینها نیستند. بدترین مشکل ما این است که در محیطی زندگی میکنیم که اخلاقش آلوده است. ما مبتلا به بیماریهای اخلاقی شدیم، چون عادت کردیم که در فکرمان یک چیز باشد و بر زبانمان چیزی دیگر. کمکم یاد گرفتیم چیزی را باور نکنیم، چشم به روی یکدیگر ببندیم و و فقط به فکر خودمان باشیم. مفاهیمی مثل عشق، دوستی، همدردی، تواضع یا بخشایش عمق و ابعادشان را از دست دادند و دیگر خیلی از ما به این مفاهیم به چشم خلقیاتی عجیب و غریب نگاه کردیم»
هاول در ادامه از بهایی که در دهههای گذشته برای این آزادی داده شد داد سخن میدهد. از نخستین رییس جمهور کشور ستایش میکند و یک اعتماد به نفس ملی را توصیه میکند: «با اینکه ما کشور کوچکی هستیم، در گذشته کانون معنوی اروپا به حساب میآمدیم.
چرا نتوانیم دوباره به این کانون مبدل شویم؟» هاول رویایش برای آینده کشور را شرح میدهد که یک جمهوری آزاد و مستقل و دموکراتیک با اقتصادی شکوفا و قوانینی عادلانه است. بیایید سطر پایانی این سخنرانی را بخوانیم: «برجستهترین فرد در میان اسلاف من نخستین سخنرانیاش را با نقل قولی از آموزگار بزرگ چک کومنسکی آغاز کرد. اجازه بدهید من با نقل خودم از مضمون همان جمله [مسیح، نه سزار] نخستین سخنرانیام را به پایان ببرم: مردم، حکومتتان به شما بازگشته است!»
واتسلاف هاول، یک سیاست انسانی