نیروی زندگیبخش موسیقی
قهرمان این کتاب بار بزرگی به دوش میکشد، بار یک گذشته، بار فقدانی بزرگ و بار تنهایی. او در این کتاب یاد میگیرد چطور با این همه بار زندگی کند، آدمهایی هم هستند که در کنارش میمانند و کمکش میکنند. همین ویژگیهاست که شخصیت او را تبدیل به یک شخصیت به یاد ماندنی میکند، یک پسربچهی ده ساله که به یک خاطرهی محو و دور دلبسته است و رویای آیندهاش را بر آن سوار میکند.
رویای تئو
نویسنده: آگوستا اسکاتر گود
مترجم: زهرا رحیمی پرگو
ناشر: هیرمند
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۳۹۸
تعداد صفحات: ۲۳۸
قهرمان این کتاب بار بزرگی به دوش میکشد، بار یک گذشته، بار فقدانی بزرگ و بار تنهایی. او در این کتاب یاد میگیرد چطور با این همه بار زندگی کند، آدمهایی هم هستند که در کنارش میمانند و کمکش میکنند. همین ویژگیهاست که شخصیت او را تبدیل به یک شخصیت به یاد ماندنی میکند، یک پسربچهی ده ساله که به یک خاطرهی محو و دور دلبسته است و رویای آیندهاش را بر آن سوار میکند.
رویای تئو
نویسنده: آگوستا اسکاتر گود
مترجم: زهرا رحیمی پرگو
ناشر: هیرمند
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۳۹۸
تعداد صفحات: ۲۳۸
دو هفته میگذرد از وقتی که تئو در خانهی پدربزرگ و مادربزرگش با یک پیانوی قراضه آهنگ تولدت مبارک را نواخت، برای مادربزرگی که خیلی چیزها را فراموش میکرد. تئو فهمید دایی ریموند که هیچ وقت او را ندیده قرار است بیاید و برای همیشه او را با خود ببرد. تئو یک پسربچه قوی است و معلوم نیست این قدرت را موسیقی به او میدهد یا تنهاییاش. کتاب با یک سفر شروع میشود، یک تغییر. زندگی قهرمان کتاب هم برای همیشه تغییر کرده است. او قرار است از این به بعد با داییاش در یک پانسیون زندگی کند. دایی ریموند یک سرباز جنگ ویتنام است و وقایع کتاب در سال ۱۹۷۴ میگذرد یعنی زمانی که حدود یک سال از صلح پاریس و عقبنشینی سربازان امریکایی گذشته است. او مردی است که با حس وطنپرستی جنگیده و فکر میکند بقیهی مردم به او پشت کردهاند، او که شغل خوبی در آلاسکا داشته حالا مجبور شده سرپرستی این خواهرزاده را به عهده بگیرد و میخواهد ارزشهای یک سرباز، نظم، سرسختی و حس وطنپرستی را در خواهرزادهاش زنده کند.
دایی ریموند یک ویژگی مهم دیگر هم دارد: او از موسیقی متنفر است و در این باره با کسی شوخی ندارد. چالشی که نویسنده تئو را با آن درگیر کرده است از همان فصل اول شروع میشود، شنیدن صدای یک پیانو در نیمه شب که پسربچه را در راهپلههای پانسیون سرگردان میکند تا منبع صدا را پیدا کند. یک جرقهی امید در دل تنها و غمگین پسرکی که از دوستان و خانه و خانوادهاش دور افتاده است، پسرکی که خیلی بزرگتر از سنش رفتار میکند. وقتی پدربزرگ به او میگوید که باید با دایی ریموند زندگی کند چون آنها نمیتوانند دیگر از او مراقبت کنند، پسرک ناراحتی را در دل خود نگه میدارد و وانمود میکند خوشحال است. او واقعبین است، هر لحظه به راهحلهای سادهای فکر میکند تا زندگیاش را بهتر کند، سعی میکند ناامید نشود، پذیراست و با شرایط سخت دایی ریموند کنار میآید.
تا اینجای قصه سرنخهای ما برای حدس زدن داستان تئو، موسیقی و تنهایی او در یک شهر غریب است. موسیقی و تنهایی درون او با هم گره خوردهاند. در طول داستان میفهمیم که پدر و مادر موسیقیدان او، در یک تصادف جان باختهاند و از آن تصادف یک زخم روی دست، یادگاری است که برای تئو مانده است. از پدر و مادرش هم، خاطره محوی از زمانی که او را به سمت پیانو هدایت میکردند. موسیقی تنها خاطرهی او از آنهاست، همین خاطره و صدای پیانوست که به او قدرت میدهد تا تنهایی را تحمل کند.
تئو یک نوازندهی خودآموخته است. پدر و مادرش فرصت این را پیدا نکردند که هنرشان را به او یاد بدهند اما شنیدن موسیقی در خردسالی کار خودش را کرده و پیانو نزدیکترین دوست این پسربچه است که نمیداند پدر و مادرش نام یکی از بزرگترین موسیقیدانها را رویش گذاشتهاند. این را خانم سیستر به او میگوید، صاحب پانسیون و یک مربی باله که تئو بالاخره جای خالی محبت خانوادگی را در ارتباط با او پیدا میکند.
پیدا کردن پیانو در پانسیون و استفاده از آن یک قایمموشکبازی دلهرهآور است با دایی ریموند. او نمیخواهد خواهرزادهاش وقتش را با آن تلف کند. تئو را به برنامهریزی سخت، انجام کارهای روزمره زندگی مثل شستن لباسها، درس خواندن و دل نبستن به هیچکجا تشویق میکند. علت تنفر ریموند از موسیقی عمیقتر از این حرفهاست و نویسنده در نقاطی از کتاب نشانههایی برایمان گذاشته تا آن را حدس بزنیم و وقتی در فصلهای آخر بالاخره مشخص میشود چرا ریموند تا این اندازه با موسیقی مخالف است، او را بیشتر درک میکنیم. خواندن حس ریموند به موسیقی در کتاب، تجربه بهتری است تا اینکه که آن را در این یادداشت بخوانید. تئو هم همراه ما این موضوع را کشف میکند و حس دیگری به داییاش پیدا میکند. اما همهی اینها باعث نمیشود که ریموند با موسیقی کنار بیاید یا تئو دست از موسیقی بکشد. شاید بهتر باشد نه ریموند خودش را به خاطر تئو بیش از این به سختی بیاندازد و نه تئو در یک محیط خشک و بیروح زندگی کند.
نویسنده که تا اینجای کتاب شخصیت خانم سیستر را کامل کرده است این ایده را در ذهن مخاطب میگذارد که خانم سیستر بهترین سرپرست تئو خواهد بود. زنی با رویاهای بزرگ که زمانی به خاطر عشق آنها را رها کرده و به زادگاهش برگشته و الان به بچههای کوچک باله یاد میدهد. زنی که استعداد تئو را میشناسد و دست او را میگیرد تا از رویایش دست نکشد. زنی مهربان، بخشنده و سرزنده، چیزهایی که در زندگی تئو و هر کودک دیگری لازم است.
کتاب لایههای دیگری هم به غیر از ماجرای تئو، ریموند و موسیقی دارد. آنابل یکی از شخصیتهای مهم کتاب است. او هم کودک دیگری است که درگیر رویاهای مادرش است و این رویاها با شخصیتش جور در نمیآیند. او تنها دوست تئو در دستینی است. آنها با هم در صد سالگی شهر بخشی از تاریخ شهر را پیدا میکنند و به گوش بقیهی مردم میرسانند. آنابل شخصیت شجاعی است که تئو را از انفعال بیرون میآورد، به او این جسارت را میدهد که بی خبر از دایی ریموند در مراسم صد سالگی شهر پیانو بنوازد. البته خانم سیستر این فرصت را به او داده است اما آنابل کمک میکند تئو ترسهایش را کنار بگذارد. ماجرای خانم سیستر و بازیکنان بیسبال هم یکی دیگر از لایههای کتاب است.
خاطرات و گذشته آدمها بخش مهمی از این کتاب است، خانم سیستر با خاطرهی عشق قدیمی، دایی ریموند با خاطرهی زمانی که به عنوان یک سرباز شخصیت مهمی بوده، شهر دستینی با خاطرهی زمانی که برای بازیکنان بیسبال اهمیت داشت و تئو با خاطرهی یک موسیقی و پدر و مادری که فقط با گفتههای دیگران آنها را میشناسد، هنرمندانی صلحطلب. کتابی که آگوستا اسکاتر گود نوشته، یک کتاب لطیف است، ضدقهرمان ندارد، گره بزرگی در آن نیست، گره اصلی آب شدن یخ رابطه تئو و ریموند است. وجود راوی اول شخص ما را به ذهنیت تئو نزدیکتر میکند اما از آنجا که تئو نگاه مثبتی به آدمها دارد، ما حتی از ریموند هم چندان متنفر نیستیم. راستش خانم سیستر زیادی خوب است و شاید پایان خوش آن را باورپذیر ندانیم اما چه پایان دیگری برای این قصهی لطیف میشد نوشت؟