مهلتی بایست تا خون شیر شد: نگاهی به «سهگانهی نوشین»
سه کتاب توپ شبانه، کافهای کنار آب و سرزمین عجایب که به ترتیب در سالهای ۸۸ و ۹۴ و ۹۶ نوشته شدهاند در میان آثار جعفر مدرسصادقی سهگانهای تشکیل میدهند که شخصیت نوشین در محوریت آن قرار دارد. نوشین شخصیت اصلی این سه داستان زنی است پیجوی ادبیت و مدام در حال رفتوآمد به محافل ادبی- هنری. با آدمهای هم مسلک خود آشنا میشود، دوستی نصفه نیمهای برقرار میکند و از زمان نوجوانیاش که فکر کرده به جای درس خواندن و رفتن توی قالب انتظارات جامعه، برود پی دل خودش، همچنان بین خودش، دیگری و مکانها آلاخون والاخون است. در این یادداشت ویژگیهای داستانی و سبکی این سهگانه بررسی میشود.
سه کتاب توپ شبانه، کافهای کنار آب و سرزمین عجایب که به ترتیب در سالهای ۸۸ و ۹۴ و ۹۶ نوشته شدهاند در میان آثار جعفر مدرسصادقی سهگانهای تشکیل میدهند که شخصیت نوشین در محوریت آن قرار دارد. نوشین شخصیت اصلی این سه داستان زنی است پیجوی ادبیت و مدام در حال رفتوآمد به محافل ادبی- هنری. با آدمهای هم مسلک خود آشنا میشود، دوستی نصفه نیمهای برقرار میکند و از زمان نوجوانیاش که فکر کرده به جای درس خواندن و رفتن توی قالب انتظارات جامعه، برود پی دل خودش، همچنان بین خودش، دیگری و مکانها آلاخون والاخون است. در این یادداشت ویژگیهای داستانی و سبکی این سهگانه بررسی میشود.
نگاهی به سهگانه نوشین از جعفر مدرسصادقی
توپ شبانه
نویسنده: جعفر مدرس صادقی
سال انتشار: ۱۳۸۸
نشر: مرکز
توپ شبانه اولین کتاب از سهگانه دربارهی زنی به نام نوشین است. داستان از زبان اول شخص روایت میشود. راوی ساکن کانادا است و در یک فضای طبقهی متوسط روشنفکری خارجهنشین زندگی میکند. او داستان تولد فرزندش و شروع نویسندگی را به زبانِ نزدیک به محاوره، در رفت و آمد به محافل شعرخوانی ایرانی و در پی آن ارتباط با دوستش مهشید، شرح میدهد. سه مرد در زندگی او حضور دارند: همسرش ابی، دوست قدیمی همسرش همایون، و سفرنامهنویس ایراندوست، جیم.
کافهای کنار آب
سال انتشار: ۱۳۹۴
نشر: مرکز
نوشین در کتاب دوم همچنان ساکن کانادا است. به تازگی کتابی که چند سال پیش در خانهی دوستش جیم (و به تشویق او) روی آن کار کرده بود تمام شده است. در همین اثنا نیز با یک کارگردان معروف هنری بین المللی در جلسهی افتتاح کتاب جیم آشنا میشود و قرار میشود بر اساس داستانی که همایون برای کارگردان تعریف کرده است، فیلمی ساخته شود. در این داستان بیشتر از اینکه راوی به خودش بپردازد مدام در جنب و جوش است و مشغول زندگی دیگران است.
سرزمین عجایب
سال انتشار: ۱۳۹۶
نشر: مرکز
راوی اول شخص یعنی نوشین در این کتاب، به ایران بازگشته است. او پس از جدایی از همسرش، رابطههای پی در پی و تلاشهایش برای نوشتن، هنوز نه چیزی نوشته است و نه قرار گرفته است. دختر و مادرش با هم زندگی میکنند و به او به چشم غریبه نگاه میکنند؛ مادرش آپارتمان او را اجاره داده است. خانهی مجردیای که زمانی در آنجا با همسر سابقش ابی و همایون آشنا شده بود حالا پر از آدمهای جدید و غریبه است. او بدون اینکه مکان ثابتی برای زندگی داشته باشد مدام بین مکانهای مختلف و قصههای آدمها در رفت و آمد است.
جعفر مدرسصادقی، نویسندهای پرکار و قابل اعتنا است. مشهورترین اثر او رمان گاوخونی ست که ساختن فیلم گاوخونی از آن در شناخت این اثر بیتأثیر نبوده است. او از اولین آثار، یعنی از دههی شصت تا کنون، تکنیک و فضاهای مختلفی را در نوشتن تجربه کرده و راه درازی را پیموده است. با وجود این به نظر میرسد که کوشیده در تلاشی عامدانه از سبک و جریانهای روز ادبیات دور بماند. او نه تحت تأثیر بازیهای فرمی و زبانی و گاه سیاستزدهی دههی هفتاد (هوشنگ گلشیری، کوروش اسدی، شهریار مندنیپور، بیژن نجدی، ابوتراب خسروی) قرار گرفت و نه تحت تاثیر رمان آپارتمانی دههی هشتاد (فریبا وفی، زویا پیرزاد، ناهید طباطبایی، پیام یزدانجو). سهگانهی مورد بحث ما از سبک باب روز نوشتن دربارهی فقر، اعتیاد و دیگر معضلات اجتماعی (زهرا عبدی، حمیدرضا منایی، سلمان امین، فرهاد گوران، کیهان خانجانی) نیز به دور است.
نوشین شخصیت اصلی این سه داستان زنی است پیجوی ادبیت و مدام در حال رفتوآمد به محافل ادبی- هنری. با آدمهای هم مسلک خود آشنا میشود، دوستی نصفه نیمهای برقرار میکند و از زمان نوجوانیاش که فکر کرده به جای درس خواندن و رفتن توی قالب انتظارات جامعه، برود پی دل خودش، همچنان بین خودش، دیگری و مکانها آلاخون والاخون است. نوشین روی دست خودش مانده است. نه شاعر شده، نه مادر، نه نقاش، نه رفیق، نه عاشق. با همهی زوری که زده، آنچه از او باقی مانده است خودیست که به خودش آسیب میرساند و در مورد رفتارش با دیگری هم، چندان همدلی از خود نشان نمیدهد.
در توپ شبانه که در کانادا میگذرد، نوشین ساکن آپارتمانی در یک برج بلند در مرکز شهر است. به این دلیل آنجا زندگی میکند که از خانهی حیاطدار و بزرگشان در شمال شهر میترسیده است، از اینکه همسرش ابی، که سالها پیش کشته مردهاش بوده است کارش به جایی رسیده که آخر شب هم به زور میآید و او را در آن خانهی «ولنگ و واز» تنها میگذارد. اما حالا بعد از زندگی در این خانهی کوچک که پنجرههای تمام قد شیشهای دارند، چیزی بهتر نشده، جلوی بالکن شیشهای میایستد و فکر میکند کاش جرأت کند و بپرد پایین و بلافاصله این فکر به سراغش میآید که او را همینجور تنها ول کردهاند که خودش را بکشد و اگر این جور باشد «چه فرقی میکرد که با دست خودت یک نفر را بکشی یا این که فقط منتظر باشی که آن یک نفر خودش را از طبقهی بیست و هفتم پرت کند پایین؟» ( ص ۲۰)
تا اینکه بالاخره با یکی از دوستان قدیمی خود و همسرش، همایون، ارتباط برقرار میکند. یک رابطهی هول هولکی با مردی به قول خودش «تاس، صورت گرد، غبغب، عینکی، شکم، با کت و شلوار دهاتی گشادی که به تنش زار میزد.» (ص ۴۶) تازه این مرد ازدواج هم کرده است، اما این قضیه چندان مهم به نظر نمیرسد. اصلاً عشق در این داستان و در کتابهای بعدی اتفاق خاصی نیست. رابطهی مرد و زن، هیچ وقت آن قدر عمیق نمیشود، دستکم از لحاظ عاطفی این اتفاق رخ نمیدهد. همآغوشی زن و مرد یک امر صرفاً جسمانی است. و برای شخصیت نوشین مثل این است که عشق با نشئگی و در پی آن کوبیدن سر خود به دیوار فرقی ندارد. بعدش خلاص. نخود نخود هر که رود خانهی خود. این ماجرای اصلی و تکرار شوندهی این سهگانه است.
در کافهای کنار آب که شش سال پس از توپ شبانه منتشر شد؛ نوشین به زندگی دلمردهی خود با ابی (همسرش) ادامه میدهد. کتابش به زبان انگلیسی آمادهی چاپ شده است، به نظر خودش در ویرایش کتاب، که توسط جیم انجام شده، متن و نثر او به کلی دگرگون شده تا جایی که هیچ کلمهای از آن را نمیشناسد. به تعبیری دیگر میتوان گفت ما به عنوان خواننده داریم کتاب ویرایش شدهی جیم را میخوانیم. این یکی از تمهیدات پنهانی و زیرکانهای است که جعفر مدرسصادقی برای انگیزهی روایت چیده است، بدون آن که به آن اشارهی مستقیم کند و توی چشم خواننده فرو کند، به جز در انتهای کتاب توپ شبانه که راوی به دوستش جیم میگوید: «این داستانی که نوشتهام سه تا شخصیت اصلی داره: یکی خودم، دومی همایون و سومی تو. من از اول تا آخر داستان عاشق این و اون میشم و آخر سر هم عاشق شما دو نفر، اما هیچوقت معلوم نمیشه که واقعن میخوام چه کار کنم و دل به کی بستهام.» (ص ۱۶۵)
ایجاد چنین تمهیدی برای روایت، ممکن است موجب این دیدگاه شود که اصولاً مدرسصادقی علاقهای به رفتن در ژرفا و باز کردن لایههای مختلف زندگی قهرمانها ندارد. اما به نظر من این طور میرسد که قصد او باز گذاشتن دست خود به عنوان یک نویسنده است تا بتواند هر جا که بخواهد جولان بدهد و موقعیت و شخصیت جدید وارد داستان کند. ناگفته پیداست که روایت سرد او ناشی از بیتوجهی به شخصیتها نیست بلکه یک کوشش تکنیکی است که رنج، مصیبت و هیجانات قهرمان را با تصویرهای دقیق و مشخص و گاهی اوقات با نگفتن مستقیم از آنها، نشان دهد. به عنوان مثال در سرزمین عجایب، صحنهی حمله به نوشین در نیمهشبِ تهران را بدون هیچ عجز و لابهای، بدون هیچ توصیف وحشت و درد و خشمی این گونه توصیف میکند: «سرم خورده بود به یک چیز سفتی و داشتم گیجگیجی میخوردم. یکیشان برم گرداند و تاقباز خواباندم و خودش را انداخت روم. زیر هیکلی که بوی بنزین میداد داشتم دست و پا میزدم و نفسم بریده بود.» (ص ۱۲۰) همین.
یک چیز مشترک در تمامی این داستانها، زبان خاص جعفر مدرسصادقی است. زبانی ساده و گاه منعطف و نو. به جز توپ شبانه که فصلبندی شده است، دو کتاب دیگر هر کدام یک پاراگراف طولانی و صدوچندصفحهای هستند. یک زبان روان که از یک فضای سوتوکور و بیاتفاق خواننده را وارد یک دالان بلند تودرتو میکند. ریتم کلمات تند میشوند و به خواننده این حس منتقل میشود که فرصت سر خاراندن یا نفس کشیدن ندارد و باید پشت سر هم بخواند.
ورود قهرمان به مکانها و موقعیتهای تازه، مثل گشت و گذار در یکی از شبکههای مجازی است؛ برخورد با آدمها، دانستن قسمتی از فکر یا قصهشان و بعد بالا یا پایین کردن صفحه و رسیدن به آدم بعدی. همین اندازه گذرا و سطحی؛ در بیشتر موارد هیچ تلاشی برای رفتن به ژرفا صورت نمیگیرد. کسی ممکن است برای لحظهای متأثرت کند، اما بعد یک شوخی، فضا و اتفاق نو به کلی او را از یادت میبرند. البته در این هم تعمدی است. شاید چون نویسنده معتقد است: «هیچ روایت مستندی، نه مکتوب، نه تصویری، هر چه هم عین واقعیت و بدون حشو و زوائد باشد، نمیتواند شما را ببرد توی دل ماجرا و حق مطلب را ادا نمیکند.» (ص ۴۱)
جعفر مدرسصادقی به عنوان نویسندهای که بر فردیت تکیه دارد تا اجتماع، توجهاش بیشتر معطوف بر شخصیت اصلی است. در تمام داستانها، نوشین آواره است. از زمانی که خانهی پدری را ویران شده مییابد و خودش را تک و تنها حس میکند به هر چیزی برای یافتن مأوا نوک میزند. ساکن خانههای غریب و آشنا بودن، مهاجرتش به کانادا، برگشتش به تهران و به قول خودش تن دادن به کلفتی برای این و آن برای اینکه سرانجام سقفی پیدا کند که بتواند زیر آن آرام بگیرد.
با توجه به زندگی خود نویسنده، رفتن از اصفهان به تهران و آشنایی با احوال مهاجران، این جنبهی یافتن جایی که در آن حس کنی در خانه هستی و مجبور نباشی با زبانی حرف بزنی که با آن فکر نمیکنی، همچون یک مسئلهی ملموس و محوری به داستان نوشین هم سرایت کرده است. نوشین در یک فضای جهانوطنی زندگی میکند که آدمها با فرهنگهای مختلف در آن حضور دارند، شاعر معروفی که فارسی را به خاطر حافظ میفهمد و دوستان ایرانیای که با خارجیها وصلت کردهاند یا با کارگردان کلهگندهی جایزه بگیر غربی حشر و نشر دارند. اما نفس کشیدن در این فضا باعث نمیشود که او احساس خوشبختی کند. در کافهای کنار آب، دوستش همایون، با آقای فیلمساز تصمیم دارد فیلمی بسازد که دو نفر آدم از همه جا بریده دور از سرزمین خودشان کافهای بنا کردهاند؛ کنار ساحل، خلوت و زیبا. مرد کماکان خواب جایی را میبیند که از آنجا آمده است، اما «زن هیچ کاری نمیکند. فقط دلش میخواهد برود کنار ساحل قدم بزند و توی هیچ فکری نباشد. » (ص ۵۸) اما مگر میشود این طور بود وقتی از سرزمین عجایب میآیی؟ سرزمین عجایب ایران است. این را جیم میگوید؛ همان سفرنامهنویسی که همهی دنیا را به دنبال ماجرا سفر میکند، سفرهای طولانی، به شرق و جنوب شرق دنیا، آفریقا و خاورمیانه. او بار دوم که به ایران میآید، به خانهی مادر نوشین میرود و دختر نوشین را بچهی خودش میخواند. (در طول داستان او را همواره مردی ماجراجو مییابیم که در خیال خود دختری دارد که با شاعر آمریکایی تی اس الیوت ازدواج کرده است.) او در یک کنفرانس مطبوعاتی تحت عنوان «چند کلمه از جانب خودم» میگوید: «شما که در این سرزمین به دنیا آمدید و بزرگ شدید خبر ندارید. چون که با عجایب بزرگ شدید و عجایب برای شما دیگر عجایب نیست. هر روز با عجایب سر و کار دارید، عجایب توی هواست، تنفس میکنید، توی مشت شماست، کنار شماست.» (ص ۱۵۲)
و واقعیت این است که پس از خواندن این جملات، خواننده از این که قصهای را خوانده که در آن پر از اتفاقهای ریز و درشت هولناک بوده است (خیانتهای پی در پی نوشین به همسرش و همینطور برعکس، دختر دو رگهی ایرانی-اروپایی که بیشتر اوقات نشئه است، دوستی که سرطان دارد، زنی که همسرش را میکشد، پسری که پدرش را هل میدهد و به نوعی موجب مرگش میشود)، متعجب نمیشود. برای اینکه همهی این چیزهایی که رخ داده هر چهقدر بغرنج یا غیراخلاقی، آنقدر در اطرافش شاهدش بوده است که عملاً زحمت حیرت کردن به خود نمیدهد.
به نظر میرسد این همان چیزی است که نویسنده از ابتدا در نظر داشته است به خواننده حالی کند: با استفاده از زبان ساده و گاه پرتکرارش، دو وجهی بودن متن، قرار دادن یک موقعیت طنز در تقابل با موقعیت وحشتناک (مثل آن صحنهای که نوشین میخواهد از خانهی دوستش برود، دوستش بعد از گیراندن سیگاری توی هپروت است و حتی مردمک چشمش هم تکان نمیخورد و از طرفی توی حیاط یک سگِ گرگی است که دندان تیز کرده و نوشین میترسد از در بزند بیرون)، کوتاه و بلند کردن جملهها، ترکیبهای محاورهای؛ آزوقه مازوقه، خوراکی موراکی، شعر معر، بی توجهی به رسمالخط فارسی معیار (به کلی تنوین را حذف میکند.)، گفتگوهای بدون لحن و یکدست (گاهی برای اینکه بگوید گویندهی این حرف چه کسی است تنها به گذاشتن اسم گوینده و دونقطه بسنده میکند)، گاه گیر دادن روی یک کلمه و تکرار پشت سر هم آن به خواننده القا کند:
«از دست این خورشتهای تکراری مامی هم راحت میشم. همیشه قیمه. همیشه قیمه. امروز که میبینه من مهمون دارم دوباره قیمه داده. یک قاشق دیگه هم خورش برای خودم کشیدم و گفتم چه عیبی داره؟ من که قیمه خیلی دوست دارم. هر روزم حاضرم قیمه بخورم. مادر من که هیچوقت قیمه درست نمیکنه. اصلن قیمه بلد نیست.» ( سرزمین عجایب ص۶۰)
حرف زدن از یک چیز و دوباره به شیوهای تکرار کردن همان، مثلاً یک جایی در گفتگو با دیک ــ همسر کانادایی دوستش مهشید ــ در مورد نویسندگی حرف میزند: «آخه چرا باید این همه شاعر و نویسنده داشته باشیم؟ دلم میخواست به حرفش بکشم. گفت برای این که آسونه. سادهترین کاره. نه سواد میخواد، نه معلومات، نه لازمه هیچ زحمتی بکشی…» (کافهای کنار آب ص ۱۰۰) و چند صفحه بعد همین بحث را یک جور دیگر دیگر تکرار میکند: «دیک میگه توی این جمع من تنها کسی هستم که نه شعر میگم نه داستان مینویسم و نه کتاب چاپ شده دارم نه کتاب زیر چاپ. میگه دنیا را عملهها و مهندسها میسازند و شاعرها و نویسندهها این وسط هیچکارهاند، مستمعآزادند.» (کافهای کنار آب ص ۱۱۲).
چیزی که در هر نوشتهی دیگری به آن اطناب و زیادهگویی گفته میشود در زبان مدرسصادقی و همنشینی آن با محتوا، به نظر درست، بازیگوشانه، شوخطبعانه و حتی ضروری میرسد. البته همیشه چنین نیست که مسئله صرفاً تعادل بین زبان و محتوا باشد. مدرس صادقی، از این تکنیکها گاه برای ایجاد ریتم، تأکید یا معرفی شخصیت جدید بهره میبرد و گاهی هم به نظر میرسد که از این کار لذت میبرد، یعنی آن را به مثابه مهر و نشان نثرش و صدای خود، میشناسد.
جعفر مدرسصادقی مدام از زبان نوشین دارد در مورد نوشتن و ننوشتن درس میدهد و توصیه میکند. از یک طرف دلخور است از اینکه هر کسی که خودش را مخاطب ادبیات میبیند فوری قلم برمیدارد و نویسنده میشود و این را مدام توی کتابها تکرار میکند، هر بار به نحوی، هر بار در موقعیت جدید. از زبان دیک، همسر خارجی دوستش، میگوید آخه نمیشه که همه شاعر و نویسنده باشند. پس کی تابوت ساز باشه؟ یا نوشین چندین بار ابراز خوشحالی میکند که پدری داشته است که با اینکه اهل مطالعه بوده و کتابخانهی بزرگی داشته ولی اهل نوشتن نبوده است؛ که البته بعدها میفهمد حتی پدرش هم تلاشهایی برای نوشتن کرده است که این به نظر خودش هم طنز غمانگیزی میرسد.
حین خواندن این سهگانه حس کردم که مدرسصادقی دلخور است. از وضعیت زبان و فرهنگ ایرانی، از جمعهایی که آنها را سطحی و بیریشه مییابد؛ دورهمیهایی که از هیچ کدام حافظ و مولانا در نمیآید. به عنوان مثال شخصیتی مثل همایون دارد که با زحمت و هزینهی بسیار برای خودش در کانادا کتابخانهای بزرگ از کتابهای نفیس فارسی درست میکند و هیچکدام از آنها را نمیخواند. از اصفهان و شهری که خرابش کردهاند، از اینکه این همه قلم به دست وجود دارد که تا به حال هیچ دری را نگشودهاند و این دلخوری را با خودش کول کرده و توی رمانش تا جا داشته وارد کرده است. بعد اینها را به قول خودش به زبان پرندهها گفته است. از همین جهت نیز، راویِ خود را یک زن انتخاب کرده است. با اینکه انتخاب راوی ناهمجنس کار متهورانهای ست، اما از آن جهت که خیلی ساده و پشت سر هم روایت کردهاست، این زن بودن راوی دچار اخلال نشده است. او معتقد است زنها بلدند قصه بگویند و زبان پرندهها را میفهمند.
در جایی جیمِ شاعر و نویسنده به نوشین توصیه میکند: «داستان خودت را به زبان سرراست و بیشیله پیله و بی دنگ و فنگ بنویس. تو داری از بدیهیات حرف میزنی و باید با یک زبان بدیهی بنویسی. به زبان پرندهها بنویس.» یاد گرفتن زبان زنها، پرندهها و یافتن موسیقی در نثر کار سادهای نیست. ساده نوشتن کار سادهای نیست. به زبان مولانا «مهلتی بایست تا خون شیر شد» و این دقیقاً همین کاری است که خود نویسنده انجام میدهد.