سایت معرفی و نقد کتاب وینش
سایت معرفی و نقد کتاب وینش

اشتراک گذاری این مقاله در فیسبوک اشتراک گذاری این مقاله در توئیتر اشتراک گذاری این مقاله در تلگرام اشتراک گذاری این مقاله در واتس اپ اشتراک گذاری این مقاله در لینکدین اشتراک گذاری این مقاله در لینکدین

من این‌طور مُردم

رمان دیروز، درواقع مرز بین خیال و واقعیت را درهم می‌آمیزد. محوریت داستان دروغ، خیانت، مشکلات خانوادگی و کودکی است. توبیاس زندگی‌ را طوری‌که دلش می‌خواهد داشته باشد، در خیالش تصور می‌کند و از آن می‌نویسد. همان کاری که نویسنده‌ی کتاب، آگوتا کریستوف، پس از مهاجرت به نوشاتل، شهری فرانسوی‌زبان در سوئیس، انجام داد.

دیروز

نویسنده: آگوتا کریستوف

مترجم: اصغر نوری

ناشر: مروارید

نوبت چاپ: ۵

سال چاپ: ۱۳۹۷

تعداد صفحات: ۱۲۲

 

 

 

 

 

تهیه این کتاب


اولین نفری باشید که به این کتاب امتیاز می‌دهید

من این‌طور مُردم

 

 

«روزمرگی.» واژه‌ای که این روزها به زندگی خیلی‌ها راه پیدا کرده و آن‌ها را دچار رخوت و بی‌انگیزگی کرده است. همه‌ی ما به‌نوعی تلاش می‌کنیم تا از این وضعیت رهایی یابیم و به‌قول نویسنده‌ی کتاب، آگوتا کریستوف (۲۰۱۱-۱۹۳۵)، این «چرخه‌ی ابلهانه» را از سر نگیریم. هریک به‌شیوه‌ی خود. داستان این رمان کوتاه نیز درباره‌ی روزمرگی فردی به نام توبیاس است.

توبیاس، راوی داستان زندگی‌ِ خودش است؛ دهقان‌زاده‌ای که با مادر روسپی‌اش که گاهی دزدی هم می‌کرده، در تنگدستی بزرگ می‌شود. داستان این‌گونه آغاز می‌گردد که او سوار اتوبوسی می‌شود که هر روز با آن به محل کارش، به یک کارخانه‌ی ساعت‌سازی می‌رود، اما این بار، آخر خط، در جایی شبیه پارک پیاده می‌شود و تصمیم می‌گیرد خودکشی کند. اما زنده می‌ماند. گردشگری او را پیدا می‌کند و در بیمارستان بستری می‌شود. سپس چون قصد خودکشی داشته، به یک آسایشگاه روانی فرستاده می‌شود.

راوی داستان از چند موضوع خیالی که در ذهنش می‌پروراند، نام برده است: ببر، پیانو، پرنده‌ و لین. لین‌ــنامی که راوی داستان با الهام گرفتن از اسم مادرش لینا که خیلی دوستش داشته انتخاب کرده‌ــزنی است که مدام در خیال و نوشته‌هایش با او زندگی می‌کند. درحقیقت توبیاس با کابوس‌هایش زندگی می‌کند. او در جواب شخصی که می‌پرسد آیا برای چیزهایی که وجود حقیقی ندارند می‌خواسته خودکشی کند، می‌گوید: «کارخانه و همه‌ی چیزهای دیگر، نبودن لین، نبودن امید.»

«امید.» این همان واژه‌ی کلیدی است که از ابتدا تکلیف خواننده را با داستان معلوم می‌کند؛ راوی انسانی کاملاً ناامید است و خسته از یک‌ روزمرگیِ کسالت‌بار.

او از زندگی بیزار شده است، از کار یکنواخت، از حقوق ناچیز، و از تنهایی. حوصله‌ی هیچ‌کس و هیچ کاری را ندارد. بااین‌حال به‌نظر می‌رسد هنوز امید به زندگی دارد. فکر می‌کند زندگی نباید این‌گونه باشد و منتظر است چیزی سر راهش قرار بگیرد و تغییری حاصل شود: «حالا کمی امید برایم مانده است. قبلاً جست‌وجو می‌کردم، مدام جا عوض می‌کردم. منتظر چیزی بودم. چه چیز؟ هیچ نمی‌دانستم. اما فکر می‌کردم زندگی نمی‌تواند همین چیزی که هست باشد، یعنی هیچ. زندگی می‌بایست چیزی می‌بود و منتظر بودم آن چیز از راه برسد، دنبالش می‌گشتم.»

 

توبیاس راجع به بعضی از مسائل زندگی‌اش دروغ می‌گوید، برای مثال کودکی‌اش را برای دکترش جور دیگری تعریف می‌کند. درواقع تمایلی ندارد گذشته‌اش را برای دکتر بازگو کند، اما برای ما آن را با تمام جزئیاتش تعریف می‌کند تا متوجه ‌شویم که علت پنهان کردن آن چه بوده است. از صفحه‌ی ۲۲، گهگاه گریزی می‌زند به دوران کودکی‌اش و‌ حوادثی که برای او و مادرش پیش آمده بود.

او‌ در مدرسه همواره به‌خاطر کارهای مادرش مورد تمسخر و توهین هم‌کلاسی‌هایش قرار می‌گرفت. اکنون که بزرگ شده، حس می‌کند زندگی‌اش همچنان تحت تأثیر گذشته است. بنابراین تصمیم می‌گیرد از گذشته‎‌ی دردناکش فرار کند: «دلم می‌خواست دور شوم، دیگر برنگردم، ناپدید شوم، توی جنگل گم‌وگور شوم، وسط ابرها، دیگر چیزی یادم نیاید، فراموشی، فراموشی.»

و با یک اتفاقِ شوکه‌کننده از گذشته‌اش فرار می‌کند. درواقع این قسمت از داستان، بعد از خودکشی راوی، دومین نقطه‌ی ‌عطف رمان است که پس از شروعی پرهیجان، با اتفاقی باورنکردنی ادامه می‌یابد و داستان را از یکنواختی نجات می‌دهد.

توبیاس غمگین است، آن‌قدر غمگین که حرفی برای گفتن به کسی ندارد. دفترچه‌اش را برمی‌دارد و شروع به نوشتن می‌کند. او‌ عاشق نوشتن است و از اینکه هر روز ناچار است به کارخانه برود و کارهای تکراری انجام دهد، به ستوه آمده است. نه‌تنها او، همکارانش نیز خسته شده‌اند و به‌طرق مختلف سعی دارند نارضایتی خود را بروز دهند. بخش‌هایی که راوی داستان دست به قلم می‌برد، از مواردی است که خواننده بیشتر دوست دارد؛ هر بخش عنوان‌های خاصی دارد که حال‌وهوای داستان را مشخص می‌کند: فرار، دروغ، فکر می‌کنم، پرنده‌ی مرده، آن‌ها، باران و مسافران کشتی.

رمان دیروز، درواقع مرز بین خیال و واقعیت را درهم می‌آمیزد. محوریت داستان دروغ، خیانت، مشکلات خانوادگی و کودکی است. توبیاس زندگی‌ را طوری‌که دلش می‌خواهد داشته باشد، در خیالش تصور می‌کند و از آن می‌نویسد. همان کاری که نویسنده‌ی کتاب، آگوتا کریستوف، پس از مهاجرت به نوشاتل، شهری فرانسوی‌زبان در سوئیس، انجام داد.

 

کریستوف در مجارستان به دنیا آمد، اما بعد از شکست انقلاب کمونیستی، به‌دلیل فعالیت‌های سیاسی همسرش مجبور به ترک زادگاهش شد. ازآن‌پس، به‌سختی زبان فرانسوی آموخت و نوشته‌هایش را به این زبان منتشر کرد. از دیگر آثار ارزشمند او دفتر بزرگ است که در سال ۱۹۸۶ منتشر شد و او را به نویسنده‌ای جهانی و چهره‌ای تأثیرگذار در ادبیات داستانیِ اروپا تبدیل کرد. درواقع، این کتاب یکی از آثار سه‌گانه‌ی کریستوف است. دو کتاب دیگر مدرک و دروغ سوم نام دارند که با ترجمه‌ی اصغر نوری در ایران معرفی شده‌اند. آثار آگوتا کریستف، با قلمی ساده و روایتی خطی خواننده را به تفکر وامی‌دارند و این از ویژگی‌های بارز سبک مینی‌مالیستیِ او به شمار می‌رود. رمان دیروز پس از این سه‌گانه‌ نوشته شده است.

 

راویِ دیروز شرایط مشابهی با نویسنده دارد، گویی کریستوف خودش را در قالب توبیاس عیان کرده و قصد دارد در مشقت‌هایی که متحمل شده است، خواننده‌ را نیز سهیم کند. ابتدای داستان، راوی مأیوس و رنج‌کشیده است، اما اواخر داستان احساس ناتوانی نیز در وجودش نقش می‌بندد. او ناتوانی را «وحشتناک‌ترین حس ممکن» می‌داند و فکر می‌کند دیگر هیچ کاری از دستش برنمی‌آید.

این همان شرایطی است که همه‌ی ما در مواقع بحرانی دست‌کم یک بار آن را تجربه کرده‌ایم؛ وقتی کارد به استخوانمان می‌رسد، یا به انتقام فکر می‌کنیم یا به عقب‌نشینی و انزوا. اما فراموش می‌کنیم که راهکارهای بهتری هم برای رهایی از این وضعیت وجود دارند. زندگی توبیاس محدود شده است به لین. تمام زندگی‌اش با فکر لین می‌گذرد. همه‌ی زن‌های زندگی‌اش را لین می‌نامد. معلوم نیست وقتی او را ملاقت می‌کند، واقعاً این اتفاق می‌افتد یا جزئی از توهماتش بوده است. درواقع خواننده چند بار این حس مبهم را حین خواندن کتاب تجربه می‌کند. ‌یک‌ بار هم توبیاس، در اوج علاقه‌اش به لین، اعتراف می‌کند که نه او را دوست دارد و نه هیچ‌چیز دیگر را. نه زندگی را.

 

توبیاس مانند یک انسان سردرگم است که نمی‌داند از زندگی، از لین و از عشق چه می‌خواهد. شاید هم می‌داند، اما طوری با تنهایی عجین شده که حتی در لحظه‌ای که می‌کوشد لین را از عالم خیال به واقعیت بیاورد، به تنهایی‌اش فکر می‌کند: «لین دوستت دارم، واقعاً دوستت دارم لین. ولی وقت ندارم به این موضوع فکر کنم. کلی چیز هست که باید بهشان فکر کنم. مثلاً همین باد، الآن باید بروم بیرون و در باد قدم بزنم. با تو نه لین. عصبانی نشو. قدم زدن در باد کاری است که آدم فقط باید تنها انجام بدهد.»

 

شخصیت‌های دیگر این رمان نیز تا حدودی زندگی‌شان شبیه توبیاس است؛ مغموم و مستأصل. مثلاً یکی از دوستانش به اسم ژان، پس از شنیدنِ اینکه همسرش به او خیانت کرده، شیر گاز را باز می‌کند و تصمیم می‌گیرد خودکشی کند. اما نمی‌میرد. از بخت بدش (یا خوبش) توبیاس پول گاز را پرداخت نکرده و آن را قطع کرده‌اند. درواقع شخصیت‌های داستان هم مثل راوی دچار یک‌جور از‌هم‌پاشیدگیِ ذهنی هستند و انگار همه‌ی آن‌ها منتظر مرگ‌اند که هرچه زودتر به‌سراغشان بیاید و از این زندگی عذاب‌آور نجاتشان دهد. اما آیا در پس این داستان ساده‌ی مینی‌مالیستی، هیچ کورسوی امیدی وجود ندارد؟

 

آگوتا کریستوف که چنین تجربه‌ی تلخی را در کارنامه‌ی زندگی شخصی‌اش داشته، معتقد بود که «نهیلیسم» نزدیک‌ترین واژه برای توصیف سبک زندگی‌اش است. بااین‌وجود، علاقه‌ای به مردن نداشت. این درست برعکس چیزی است که در شخصیت‌های داستانش می‌بینیم. او در مصاحبه‌ای گفته بود: «زندگی خیلی کو‌تاه است و بعد از آن همیشه مرده خواهیم بود.

پس تا آن‌موقع می‌توانیم صبر کنیم.» بنابراین نمی‌توان قلم او را تماماً غم‌انگیز و عاری از امید دانست. هر بخشی از زندگی تلخی و شیرینی خاصی دارد و کریستوف نیز سعی داشته در اوج ناامیدی، نوری بر داستان‌هایش بتاباند و حسی از امید را در وجود مخاطبش برانگیزد. درحقیقت، کریستوف معتقد است زندگی حقیقی از چیزی که در رمان‌هایش می‌خوانیم غم‌انگیز‌تر است و او آن را تلطیف می‌کند.

پس باتوجه‌به مرزهای غیرواقعی داستان، آیا می‌توان نتیجه‌گیری کرد که رؤیاپردازی، تحمل سختی‌ها را آسان‎‌تر می‌کند؟ آیا نوشتن می‌تواند احساس تنهایی را از انسان دور کند؟ آیا هویت یک فرد با عشقی خیالی شکل دیگری به خود می‌گیرد؟ آیا صرفاً تصورِ اینکه می‌توان به کسی عشق ورزید، آرامش را در زندگی واقعی‌ به ارمغان می‌آورد؟ این‌ها پرسش‌هایی هستند که با خواندن رمان دیروز، ذهنمان درگیرشان می‌شود. علاوه‌براین‌ها، با سؤال دیگری هم از سوی راوی داستان مواجه می‌شویم: «فردا، دیروز، این کلمه‌ها چه ارزشی دارند؟ فقط زمان حال وجود دارد.»

 

و درنهایت، با خواندن این رمان از خودتان خواهید پرسید که شرح حال یک زندگی ملالت‌آور و یکنواخت چطور می‌تواند به‌ اثری پرکشش تبدیل شود؟ پاسخ چیزی نیست جز هنر نویسنده.

 

  این مقاله را ۲ نفر پسندیده اند

اشتراک گذاری این مقاله در فیسبوک اشتراک گذاری این مقاله در توئیتر اشتراک گذاری این مقاله در تلگرام اشتراک گذاری این مقاله در واتس اپ اشتراک گذاری این مقاله در لینکدین اشتراک گذاری این مقاله در لینکدین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *