تخیل بر مسند قدرت
فوئنتس در این کتاب سه روایت از سه جنبش همزمان یعنی «می ۶۸» فرانسه، «بهار پراگ»ِ چکسلواکی، و «جنبش دانشجوییِ» مکزیک در آستانه المپیک ارائه میدهد. سه جنبشی که همزمان و در یک سال اتفاق افتادند اما مشابهت چندانی با هم نداشتند. اعتراض جوانهای پاریسی علیه «نظم محافظهکار، سرمایهدار و مصرفگرا» بود، جوانان چکسلواکی به «نظم حاکمان کرملین» معترض بودند و جنبش ۶۸ مکزیک اقدامی بود «علیه قدرت همسایهی سلطهطلب، ایالات متحده امریکا»
68؛ پاریس، پراگ، مکزیک
نویسنده: کارلوس فوئنتس
مترجم: زهرا نعیمی
ناشر: خرد سرخ
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۳۹۹
تعداد صفحات: ۱۳۷
شابک: ۹۷۸۶۲۲۹۶۶۶۴۰۱
فوئنتس در این کتاب سه روایت از سه جنبش همزمان یعنی «می ۶۸» فرانسه، «بهار پراگ»ِ چکسلواکی، و «جنبش دانشجوییِ» مکزیک در آستانه المپیک ارائه میدهد. سه جنبشی که همزمان و در یک سال اتفاق افتادند اما مشابهت چندانی با هم نداشتند. اعتراض جوانهای پاریسی علیه «نظم محافظهکار، سرمایهدار و مصرفگرا» بود، جوانان چکسلواکی به «نظم حاکمان کرملین» معترض بودند و جنبش ۶۸ مکزیک اقدامی بود «علیه قدرت همسایهی سلطهطلب، ایالات متحده امریکا»
68؛ پاریس، پراگ، مکزیک
نویسنده: کارلوس فوئنتس
مترجم: زهرا نعیمی
ناشر: خرد سرخ
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۳۹۹
تعداد صفحات: ۱۳۷
شابک: ۹۷۸۶۲۲۹۶۶۶۴۰۱
فوئنتس، به سیاق دیگر نویسندگان امریکای لاتین، پاک سیاسی بود. نه فقط یک فعال سیاسی به سبک مارکز و یوسا، بلکه حتی یک دیپلمات رسمی، مثل اوکتاویو پاز. اما پیش از آنکه در ۱۹۷۵ مسئولیت سفارت مکزیک در فرانسه را عهدهدار شود، در لباس خبرنگار راهی اروپا شده بود تا در متن اتفاقات می 68 حاضر باشد و یادداشتهایی را بردارد که چهار دهه بعد دستمایه او برای کتاب 68اش شوند.
کتابی که در اصل سه روایت از سه جنبش کمابیش همزمان است، «می 68» فرانسه، «بهار پراگ»ِ چکسلواکی، و «جنبش دانشجوییِ» مکزیک در آستانه المپیک. او البته هیچ بنا نداشت این سه ماجرا را به هم ربط دهد و فصل مشترکی پیدا کند. برعکس و بدون هیچ تعارفی اعلام میکند مقارنت این جنبشها همانقدر بیدلیل است که مجاورت ستارهها در یک صورت فلکی.
گواه این بیربطی را هم از دل محرکهای متفاوت جنبشهای مزبور بیرون میکشد، اعتراض جوانهای پاریسی علیه «نظم محافظهکار، سرمایهدار و مصرفگرا» بود، جوانان چکسلواکی به «نظم حاکمان کرملین» معترض بودند و جنبش 68 مکزیک اقدامی بود «علیه قدرت همسایهی سلطهطلب، ایالات متحده امریکا». به این ترتیب، فوئنتس به جای اینکه خط و ربطهای انترنتاسیونال را دنبال کند و مثلا از اشتراکات این تحرکات در آزادیخواهی و نفی اقتدارگرایی بگوید، تفاوتها را میبیند و روی تکینگی رویدادها در تاریخ انگشت میگذارد.
شاید همین تاکید بر تفاوت خاستگاهها بوده که روایتهای سهگانۀ فوئنتس از جنبشهای مزبور را سه شکل متفاوت بخشیده است. روایت پاریس کمابیش یک روایت واقعی است، آمیزهای از مشاهدات و گفتگوها و تحلیلهای مستند. او درونمایه می 68 را از متن شعارهای رنگارنگش بیرون میکشد؛ مضمون ضدسرمایهداری آن را در فریادهای کارگران و دانشجویان در برابر سازمان بورس پاریس میشنود: «معبد گوسالهها را آتش بزنید».
ضدیتشان با نظام دانشگاهی را در این فریاد میبیند: «در دانشگاه ما رعیتیم نه شهروند». طبیعت سرکششان را در این شعار مشهور مییابد که «ممنوع کردن، ممنوع است» و رویاپردازیشان را هم در آرزوی نشاندن «تخیل بر سر قدرت». فوئنتس هیچ از رادیکالیسم جاری در می 68 نمیکاهد و بلکه آن را به سرحداتش میبرد. از قول دوست روانکاوش نقل میکند، دیگر «کسی به مطبمان نمیآید.
واقعاً هیچ کس. انقلاب جایگزین روانکاوی شده است. ما واقعا احساس بیهودگی میکنیم. دیروز دخترکی که مراجع من است پیشم آمده بود و میگفت شما از ما میخواهید خودمان را با این جامعه احمقانه وفق دهیم. من نمیخواهم خودم را وفق دهم، میخواهم پس زده شوم و این جهان را پس بزنم.» چیزی که فوئنتس در می 68 دیده بود همانی است که ژاک لکان بعدتر نامش را «طغیان هیستریک» گذاشت.
به همان میزان که روایت پاریس جمعی و واقعی است، روایت پراگ شخصی و خیالی است. نویسنده که به اتفاق کورتاسار و گارسیا مارکز عازم پراگ شده، میهمان میلان کوندرا در شهر «جادوی مجسمهها»ست ، و شاید همین میزبانی سبب شده که بهار پراگ را، به جای آنکه در متن خیابانها روایت کند، از لابلای سطور نوشتههای کوندرا بیرون بکشد.
شاید هم البته دیر رسیدن آنها به پراگ (در ماه دسامبر) بی تاثیر نبوده باشد تا واقعیت پراگ را در متن فرزندانش جستجو کند. موقعی که آنها آمدند دیگر زمستان پراگ از راه رسیده بود و شهر، بدون هیچ مبارزهای، به تصرف تانکهای شوروری درآمده بود. بهار چکسلواکی که با به قدرت رسیدن دوبچک در این کشور پاگرفت، البته به هیچ عنوان اقدامی علیه شوروی یا تلاشی برای خروج از پیمان ورشو نبود.
اصلاحات آنان چیزی در حدِ بخشیدنِ «چهرهای انسانی به سوسیالیسم» بود که دوبچک تلاش میکرد از راه کاهش سانسور، تمرکززدایی از اقتصاد، و تزریق مقداری دموکراسی در حکومت تکحزبی این کشور محقق سازد. شوروی و همپیمانانش اما در خاموش کردن آتش این فتنه درنگ نکردند، در اگوست همان سال با دویست هزار سرباز و ستون نامتناهیای از تانکها پراگ را به اشغال خود درآوردند و کار شهر و بهارش را یکسره کردند. حالا فوئنتس با درآمیختن با کلمات دوستش میلان و سرک کشیدن در کارهای کافکا به کاوش در بهشت گمشدهی پراگ مشغول است.
روایت پراگ را با همهی پستی و بلندیهایش به هر تقدیر میخوانید و در فکر فرو میروید، روایت مکزیک را اما نه به آسانی میتوان خواند و نه به آسانی میتوان از آن خلاص شد. دیگر نه خبری از شور و شرّ خیابانی است و نه خبری از پرواز خیال در بهشتی گمشده؛ «تلاتلولکو از چهار طرف در محاصرۀ مرگ بود». روایت سوم درآمد کوتاهی به یک مرگ دستهجمعی است.
همه چیز کنار هم قرار گرفته تا شما را مهیای رودررو شدن با نعش خونین سانتیاگوی سوم سازد، جوان مبارزی برهنه در سردخانه و درازکش روی تختههای چوبی، به همراه دو زن، پیر و جوان، که با نوه و همسر خویش درآمیختهاند.
سانتیاگو یکی از صدها مبارزِ به رگبار بسته شده در تلاتلولکوست، کشتار دوم اگوست 68، که ضرورتا باید انجام میگرفت تا گوستاو دیاس اوردس بتواند با خاطر جمع «مسابقات المپیک را با پرواز دادن کبوتران صلح و قهقههی رضایتمندانه بر پوزهی خونآلودش افتتاح کند.» نه سانتیاگو و نه آن دو زن، البته هیچ یک واقعی نیستند، آنها همگی شخصیتهای رمان لائورا دیاسِ فوئنتس اند که سی سال پس از این قائله به چاپ رسید. هرچند نه لزوما سی سال بعد از نوشتن روایت مکزیک، چرا که چاپ کتاب 68 شش سال دیرتر از انتشار رمان صورت گرفت.
با این همه هنوز هم یک شخصیت واقعی در روایت فوئنتس حاضر است، همان گوستاو دیاس اوردس، سرکوبگری که آن روز تیر خلاص را به جنبش زد. هرچند فکر فوئنتس هیچگاه از او و از «آن قربانگاه عظیم» خلاص نشد. او بعدها و در سال ۱۹۷۷، در اعتراض به انتصاب دیاس اوردس به عنوان سفیر مکزیک در اسپانیا از مقام سفارتش در فرانسه کناره گرفت، تا مگر رئال پولیتیک را در سرزمین رئالیسم جادویی ریشخند کند.
هم او که در بحبوحهی شهری که حالا «به مرگ تسلیم شده بود» و در تاریکترین لحظه داستان، پیرزن را روایت میکند که به پای نعش نوهاش برچسبی میزند با این مضمون: «به امید جهانی که یک روز به سرانجام برسد.»
خبر خوب دربارهی این کتاب این که از متن اصلیِ اسپانیایی ترجمه شده است،ترجمهای زنده و آبدار، و خبر خوبتر اینکه ترجمهی فارسی از ترجمهی انگلیسی، که هنوز درنیامده، سبقت گرفته است. پاورقیهای ترجمه انصافاً زیادند، اما به هیچ وجه زیادی نیستند، و تقریباً همگی برای خوانندهی معمولی آموزنده و بعضاً لازمند- منظورم از خوانندهی معمولی چیزی است در مایههای راقم این سطور.
از مزایای خواندن این کتاب، و شاید از مضارّ آن،-بستگی به موضع شما دارد- این است که بعید نیست با خواندنش هوس انقلاب به سرتان بزند، بهویژه آنجا که عشقهای خیابانی جوانان پاریسی را به تصویر میکشد و میگوید «آندره و آنه ماریا همدیگر را نمیشناسند، به هم نگاه میکنند، نگاهی میاندازند به آنچه خواندهاند، دستهای یکدیگر را میگیرند و به راهپیمایی عظیمی که به سمت میدان دنفر روشرو میرود میپیوندند…غریبهها دیگر غریبه نبودند. بار دیگر انقلاب جایی برای به هم رسیدن و در آغوش کشیدن شده بود:
در انقلاب هیچ کس با دیگری غریبه نیست. هرچه بیشتر انقلاب میکنم، مثل این است که بیشتر عشقبازی میکنم؛ هرچه بیشتر عشقبازی میکنم، مثل این است که بیشتر انقلاب میکنم.»