سایت معرفی و نقد کتاب وینش
سایت معرفی و نقد کتاب وینش

ماشین‌نویسِ لنین‌گراد

ماشین‌نویسِ لنین‌گراد


تاکنون 1 نفر به این کتاب امتیاز داده‌اند

 

تهیه این کتاب

سوفیا پتروونا یک زن ساده است. یک شهروند سر به راه شوروی استالینی و یک ماشین‌نویس. لیدیا چوکوفسکایا داستان زندگی او در سال‌های دهه سی و پیش از آغاز جنگ میهنی را در قالب این رمان کم‌حجم ریخته است. داستان وقایعی که برای یک آدم معمولی در زیر سایه دوران تصفیه و سرکوب استالینی پیش می‌آید. کتاب البته سال‌ها بعد از مرگ استالین در شوروی به چاپ رسید. زمانی که از فشارها کاسته شده بود.

سوفیا پتروونا

نویسنده: لیدیا چوکوفسکایا

مترجم: خشایار دیهیمی

ناشر: ماهی

نوبت چاپ: ۳

سال چاپ: ۱۴۰۱

تعداد صفحات: ۱۸۴

شابک: ۹۷۸-۹۶۴-۲۰۹-۳۱۸-۲

سوفیا پتروونا یک زن ساده است. یک شهروند سر به راه شوروی استالینی و یک ماشین‌نویس. لیدیا چوکوفسکایا داستان زندگی او در سال‌های دهه سی و پیش از آغاز جنگ میهنی را در قالب این رمان کم‌حجم ریخته است. داستان وقایعی که برای یک آدم معمولی در زیر سایه دوران تصفیه و سرکوب استالینی پیش می‌آید. کتاب البته سال‌ها بعد از مرگ استالین در شوروی به چاپ رسید. زمانی که از فشارها کاسته شده بود.

سوفیا پتروونا

نویسنده: لیدیا چوکوفسکایا

مترجم: خشایار دیهیمی

ناشر: ماهی

نوبت چاپ: ۳

سال چاپ: ۱۴۰۱

تعداد صفحات: ۱۸۴

شابک: ۹۷۸-۹۶۴-۲۰۹-۳۱۸-۲

 


تاکنون 1 نفر به این کتاب امتیاز داده‌اند

 

تهیه این کتاب

داستان زندگی سوفیا پتروونا، ماشین‌نویسِ روسی، در سال‌های ۱۹۴۰-۱۹۳۹، توسط لیدیا چوکوفسکایا، شاعر و نویسنده‌ی روس و ساکن لنین‌گراد نوشته شده است. اما او، به‌دلیلِ شرایط حاکم بر جامعه، پس از مرگ استالین است که تصمیم می‌گیرد این رمان کوتاه را منتشر ‌کند.

درواقع رمان در سال ۱۹۶۵ منتشر می‌شود. هدف نویسنده این بوده که وقایع کشور را در آن دوران بازگو‌ کند و نشان دهد جامعه چگونه به دروغ آلوده شده است. چوکوفسکایا با شروع جنگ از لنین‌گراد می‌رود اما دفترچه‌اش بعدها به‌شکل معجزه‌آسایی به دستش می‌رسد و فقط به یک دلیل تصمیم به انتشار آن می‌گیرد: «اینکه [ما] به نام آینده از علل و عواقب تراژدیِ بزرگی که رنج بسیاری برای مردم به بار آورده بود پرده برداریم.» (ص. ۶)

 

داستان از جایی شروع می‌شود که شخصیت اول رمان، سوفیا پتروونا، پس از مرگ همسرش تصمیم می‌گیرد دوره‌ای برای یادگیریِ ماشین‌نویسی ببیند تا از پسِ مخارج زندگی بربیاید. اما چون کارش را دقیق و خوب انجام می‌دهد، به استخدام نشر بزرگی درمی‌آید و طولی نمی‌کشد که او را مسئول گروه ماشین‌نویسی می‌کنند و همه‌ی کارمندان کم‌کم از او حساب می‌برند و به او لقب «خانم معلم» می‌دهند.

اوضاع خوب پیش می‌رود و یک سال بعد از کار در انتشاراتی، سوفیا در یک گردهمایی به‌نمایندگی از کارکنان غیرحزبی سخنرانی می‌کند. آن‌زمان یک کمیته‌ی اتحادیه‌ی کارگری ملی وجود داشت به نام «مستکوم» که سازمان حزب به‌اتفاق با آن، سوفیا را برای این کار انتخاب می‌کند.

سوفیا یک پسر دارد به نام کولیا. وقتی کولیا بزرگ‌تر می‌شود، سوفیا پتروونا بیشتر از همیشه به او علاقه‌مند می‌گردد. او پسر بااستعدادی است و چندی بعد، کولیا به‌همراه دوستش آلیک که حالا دیگر دانشجو شده‌اند، جهت کار به شهر دیگری اعزام می‌شوند و تحصیلاتشان را به‌صورت مکاتبه‌ای ادامه می‌دهند.

 

بعد از رفتنِ کولیا، سوفیا پتروونا وقت‌های آزادش را با دوستش ناتاشا می‌گذراند؛ باهم به سینما می‌روند، موسیقی گوش می‌دهند و پیرامون مسائل گوناگون حرف می‌زنند. هردو به‌شدت تنها هستند و بودن در کنار هم شرایط را برایشان تحمل‌پذیرتر می‌کند.

در این میان سوفیا مدام برای پسرش نامه می‌نویسد و از وضعیت خودش خبر می‌دهد. هر یکشنبه هم از کولیا نامه‌ای به دستش می‌رسد. اما او در بیشتر نامه‌هایش به شرح وضعیت کار در کارخانه می‌پردازد تا خودش. تا اینکه سوفیا یک روز در روزنامه‌ها عکس پسرش را می‌بیند که به‌خاطر ابداع دستگاه تراش چرخ‌دنده در کارخانه‌ی ماشین‌سازیِ اورال، از او تقدیر شده است.

همه‌ی این ماجراها به قبل از سال‌ ۱۹۳۷ برمی‌گردد، یعنی سال‌های قبل از جنگ جهانی دوم. سوفیا پتروونا به زندگی عادی خود ادامه می‌دهد تا اینکه به گوشش می‌رسد شمار زیادی از پزشکان شهر را دستگیر کرده‌اند، آن‌هم حاذق‌ترینشان را! این خبر سوفیا را به‌شدت متأثر می‌کند.

به‌مرور در روزنامه‌ها می‌نویسند که دادگاه‌هایی علیه این اشخاص تشکیل داده‌اند و از آن‌ها به‌عنوان ضدحکومتی و تروریست یاد کرده‌اند که قصد جان استالین را داشته‌اند. کم‌کم به تعداد دستگیرشدگان اضافه می‌شود. سوفیا مدام از خودش می‌پرسد که این وقایع صحت دارد؟ واقعاً این‌ها جنایت‌کار هستند؟

 

تا اینکه طی یک گردهمایی که در انتشاراتی برگزار می‌گردد، مدیر مستکوم در سخنرانی‌اش اعلام می‌کند که این‌ها «دشمنان خلق» هستند و همه‌جا حضور دارند و همه باید مراقب باشند.

بازی احزاب. فرقی نمی‌کند که باشی یا چه طرز فکری داشته باشی؛ حکومت‌های توتالیتر انتظار دارند مطابق میلشان رفتار کنی و طوری تفکرات و ایدئولوژی‌هایت را به بازی می‌گیرند که یک‌آن به خودت می‌آیی و می‌بینی همه‌ی زندگی‌‌ات را در راه حمایت از آن‌ها فد‌ا کرده‌ای. این همان بازی احزاب و توده‌هاست!

داستان با یک اتفاق شوکه‌کننده به نقطه‌ی اوج می‌رسد: کولیا دستگیر می‌شود و سوفیا که فکر می‌کند سوءتفاهمی بیش نیست، درصددِ رفع آن برمی‌آید. او‌ باور نمی‌کند که پسرش هم در دسته‌ی فاشیست‌ها (لقبی که به هر غیرحزبی می‌دادند) باشد. سوفیا در پیِ پیدا کردنِ پسرش راه می‌افتد. فکر می‌کند پسرش را اشتباهی به‌جای کس دیگری گرفته‌اند. «برای یک مادر خیلی سخت است که بفهمد پسرش خرابکار بوده.» (ص.۸۲)

 

خرابکار. معنیِ این واژه‌ را نه‌فقط سوفیا، که کلیه‌ی اعضای حزب مستکوم به‌خوبی می‌دانستند. هرکس بازداشت شود حتماً خائن به وطن بوده است.

موج خفقان و بدگمانیِ حاکم بر جامعه روزبه‌روز بیشتر می‌شود و انتشاراتی را هم در بر می‌گیرد. ناتاشا به‌دلیل یک اشتباه تایپیِ ساده اخراج می‌شود. او نام «ارتش سرخ» را به‌اشتباه «ارتش شرخ» تایپ می‌کند و مدیر انتشارات آن را «شوخ» می‌خواند و تصور می‌کند به‌عمد این نام را به‌سخره گرفته است. او این کار را «خواب کردنِ جنایت‌کارانه‌ی هشیاری سیاسی» می‌داند.

در دورانی که سوفیا پتروونا در آن زندگی می‌کند، کلماتی که بر زبان جاری می‌شوند خیلی اهمیت دارند. کسی اگر بی‌هوا حرفی مغایر با تفکرات و ایدئولوژی‌های حکومتِ حاکم ‌بزند، جرمش سنگین است. این خفقان در اکثر حکومت‌های دیکتاتوری به چشم می‌خورَد.

اما نتیجه‌ی این ‌سرکوب‌ها چیست؟ این‌قبیل سرکوب‌ها به‌مرور جای خودش را به شک و تردید می‌دهد؛ آدم به همسایه‌اش، به دوستش و درنهایت به حکومتش شک می‌کند، حس می‌کند همه فریبش می‌دهند و همه در پیِ منافع خودشان حتی یکدیگر را لو می‌دهند. در جامعه‌ای که هیچ‌کس به دیگری اعتماد ندارد، چگونه می‌توان زندگی کرد؟ چطور می‌توان شاهد زندانی شدن جوانانِ تحصیل‌کرده‌ای چون کولیا بود و اعتراض نکرد؟

 

وقوع این حوادث در یک جامعه‌ی آرمان‌گرا سیر تدریجی دارد. در ابتدای امر کسی باور نمی‌کند کشورش درگیر چنین مسائلی شده، اما با به هم ریختن اوضاع‌واحوال جامعه، مردم پی می‌برند که در منجلابی گیر افتاده‌اند که هرچقدر دست‌وپا می‌زنند، نمی‌توانند از آن بیرون بیایند.

داستان زندگی سوفیا پتروونا مانند دیگر زخم‌خورده‌ها‌ی حکومت‌های دیکتاتوری، فرجام تلخی دارد اما زندگیِ رقت‌انگیز و مشقت‌بارِ امثال این‌ افراد تا ابد در یادها می‌ماند و به گوش نسل‌های بعدی می‌رسد. گویی این چرخه‌ی روزگار است که عده‌ای فدای حاکمان ظالم شوند تا عده‌ای دیگر در آرامش زندگی کنند. اما اگر به‌رغم این‌ فداکاری، نسل‌های بعدی همچنان نتوانند آسایش را تجربه کنند چه؟ در جامعه‌ای که شاهد دروغ و فریب‌کاری هستیم، آیا می‌توان در انتظارِ فردایی بهتر ماند؟

در چنین جوامعی که رعب و وحشت حکم‌فرماست، همان‌طور که خودِ نویسنده اشاره کرده، همه‌چیز ممکن است به بیراهه برود، حتی عواطف مادرانه. ازیک‌طرف، سوفیا می‌داند که پسرش مرتکب هیچ جرمی نشده، اما ازطرفِ‌دیگر می‌خواهد این‌طور فکر کند که هرآنچه روی می‌دهد، عاقلانه و عادلانه است و پسرش بی‌دلیل زندانی نشده.

 

دلش می‌خواهد خود را با این باور فریب دهد که تا اعماق وجودش به حزب و حکومت استالین وفادار است و همین دوگانگی است که درنهایت نه‌تنها او، بلکه خیلی از کسانی را که در وضعیت او گرفتارند دیوانه می‌کند. بله، درست است؛ قهرمانِ دیوانه‌ی داستانِ ما زنی وفادار به حکومت است که بی‌آنکه جرمی مرتکب شده باشد زندگی‌اش به ورطه‌ی نابودی کشیده ‌شده و به‌گفته‌ی نویسنده «یکی از آن هزاران زنی است که او دیده».

ازآنجایی‌که هم نثر کتاب ساده است و هم ترجمه‌ی روانی دارد و از همه مهم‌تر نشر ماهی در ۱۸۴ صفحه‌ی جیبی آن را منتشر کرده، خواندنش به زمان زیادی نیاز ندارد. بنابراین سوفیا پتروونا را به کسانی توصیه می‌کنم که می‌خواهند چند ساعتی را در برنامه‌ی آخر هفته‌ی خود به مطالعه اختصاص دهند و درعین‌حال پس از اتمام آن، درباره‌‌اش تعمق کنند.

  این مقاله را ۲۶ نفر پسندیده اند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *