شایو: داستان یک زوال
داستان از زبان دختر خانوادهای نجیبزاده به نام کازوکو، با بهرهگیری از سیالیت ذهن و مونولوگهای درونی روایت میشود و آرام آرام خواننده را با زوال یک خانوادهی ژاپنی اهل توکیو بعد از پایان جنگ، همراه میکند. تخم زوال کازوکو در دل رازی نهفته است. رازی که کازوکو در دل از آن نگهداری میکند و با خبر زنده بودن نائوجی پسر خانواده از آن رونمایی میشود. نائوجی که تمام روحش زخم خورده. او نماد انسان ژاپنی جنگزدهای است که به سبب شکستِ ارزشهایی که به آنها باور داشته، حالا باورش را به همهی آنها از دست داده و ملتمسانه بر لبهی مرگ و زندگی قدم برمیدارد
شایو
نویسنده: اوسامو دازای
مترجم: مرتضی صانع
ناشر: کتاب فانوس
نوبت چاپ: ۸
سال چاپ: ۱۴۰۰
تعداد صفحات: ۱۲۶
شابک: ۹۷۸۶۲۲۹۹۰۲۷۸۳
داستان از زبان دختر خانوادهای نجیبزاده به نام کازوکو، با بهرهگیری از سیالیت ذهن و مونولوگهای درونی روایت میشود و آرام آرام خواننده را با زوال یک خانوادهی ژاپنی اهل توکیو بعد از پایان جنگ، همراه میکند. تخم زوال کازوکو در دل رازی نهفته است. رازی که کازوکو در دل از آن نگهداری میکند و با خبر زنده بودن نائوجی پسر خانواده از آن رونمایی میشود. نائوجی که تمام روحش زخم خورده. او نماد انسان ژاپنی جنگزدهای است که به سبب شکستِ ارزشهایی که به آنها باور داشته، حالا باورش را به همهی آنها از دست داده و ملتمسانه بر لبهی مرگ و زندگی قدم برمیدارد
شایو
نویسنده: اوسامو دازای
مترجم: مرتضی صانع
ناشر: کتاب فانوس
نوبت چاپ: ۸
سال چاپ: ۱۴۰۰
تعداد صفحات: ۱۲۶
شابک: ۹۷۸۶۲۲۹۹۰۲۷۸۳
جنگ دوم جهانی پایش را بر گلوی ادبیات ژاپن میفشرد. در طی سالهای جنگ دوم، ادبیات ژاپن تا مرز نابودی پیش رفت. تقریباً تمامی نویسندگان برجستهی ژاپنی نوشتن را رها کرده بودند و هر روز دم بر جسم خستهی ادبیات این کشور تنگتر میگشت. دلیل اینکه امروزه ادبیات سرزمین خورشید، چنین تابان است را باید در تلاشهای نویسندگانی چون اوسامو دازای Osamu Dazai، نویسنده برجسته اهل توکیو، جستوجو کرد.
به رغم محبوبیت جهانی و ملی دازای، این نویسنده تا حد زیادی برای مخاطبان فارسیزبان ناشناخته ماند و تا پیش از ترجمه رمان شایو (آن هم نه از زبان اصلی) تقریباً هیچ اثری از دازای به فارسی ترجمه نشده بود.
واضح است که فضای سیاسی-اجتماعی هر دوره، تأثیرات محسوسی بر هنرمندان و اندیشمندان آن دوران میگذارد و کموبیش جهانبینیشان را شکل میدهد. اوسامو دازای، نویسندهی دوران جنگ و بعد از آن است. دوران مرگ، شکست، ویرانی، ناامیدی، پوچی و سقوط ارزشها. تمام اینها در قلم و چه بسا در زندگی شخصی دازای (با شش خودکشی ناموفق و دست آخر مرگ با خودکشی دو نفره با همسرش به سبک «جوشی») تجلی مییابد.
داستان رمان شایو از زبان دختر خانوادهای نجیبزاده به نام کازوکو، با بهرهگیری از سیالیت ذهن و مونولوگهای درونی روایت میشود و آرام آرام خواننده را با زوال یک خانوادهی ژاپنی اهل توکیو بعد از پایان جنگ، همراه میکند. شایو اصلاً در زبان ژاپنی به معنای پایین آمدن خورشید است و رمان شایو همانند نامش، با متنی مملو از نماد و استعاره، داستان یک پایین آمدن را روایت میکند: یک زوال!
در همان ابتدای رمان شایو دازای با توصیفات و دیالوگهایش قاطعانه مشخص میکند که مادر، خورشید این داستان است. آنجا که پسر خانواده، نائوجی، میگوید: «مامان توی خونوادهی ما تکه. چیزی تو خودش داره که ما هیچ کدوم نداریم.» (ص۱۰) یا آنجا که کازوکو این اندیشه از برابر ذهنش میگذرد که «… در او چیز بیکران و ستایشبرانگیزی وجود دارد که من نمیتوانم از آن تقلید کنم.» (ص ۱۱) یا آنجا که دازای رهایی، معصومیت و مهر مادر را با توصیفاتش به تصویر میکشد؛ خواننده احساس میکند که با شخصیتی مثالی روبهروست. و هر چه میگذرد بیشتر اطمینان حاصل میکند که گویی مادر را از جهان مُثل افلاطون قرض گرفتهاند و بر روی زمین نشاندهاند. اما در همان صفحات است که احساس میکنیم مادر را خطر مرگ تهدید میکند. مادر سالم و سرزنده است اما کازوکو دائماً نگران مرگ مادر است و شواهدی در اینجا و آنجا برایش مییابد: «آدمهای پست عمر دراز دارند. خوبها زود میمیرند. مادر آدم خوبی است، ولی دوست ندارم زود بمیرد.» (ص۱۴)
مخاطب دچار نوعی تعلیق میشود: مرگ مادر چه زمان اتفاق خواهد افتاد؟ و پرسشی مهمتر: چرا مادر خواهد مرد؟

دازای (نویسنده رمان شایو) نشان میدهد که مرگ مادر، مرگی معمولی نیست. مادر نماد خورشید است. نماد تمام چیزهای خوب. مرگش نه تنها تراژیک است بلکه باید دلیلی مطابق با عظمت مرگش داشته باشد. اینجاست که دازای از زبان کازوکو سرنخی به خواننده میدهد: «انگار هر کاری که میکنم مایهٔ عمیقتر شدن غم مادر میشود و بیجانترش میکند.» (ص ۲۶) کازوکو در سراسر کتاب خودش را برای مرگی که اتفاق نیفتاده سرزنش میکند و احساس میکند هر خطا و عمل ناشایستی که انجام میدهد سلامت مادر را زایل میکند: «سلامت مادر رو به زوال گذاشته […]. از فکر اینکه این شیرهٔ جان مادر است که دارم میمکم و فربه و فربهتر میشوم رهایی ندارم.» (ص۳۶)
اما مادر هم گویی از مرگ قریبش بیاطلاع نیست و این را گاهگاه به کازوکو گوشزد میکند: «میگن اونهایی که گلهای تابستونی دوست دارن تو تابستون هم میمیرن. نمیدونم درسته یا نه.» (ص ۳۷)
زوال آغاز میشود. اما مگر کازوکو مرتکب چه گناهی میخواهد بشود که مرگ مادر را، که نماد عظمت ارزشهای انسانی است، رقم بزند؟
«مادر، من تازگیها به چیزی رسیدهام که آدم رو کاملاً از بقیهٔ جونورها جدا میکنه. اینکه آدم سخنگوئه، آگاهی داره، اصول و سامان اجتماعی خودش رو داره رو خودم میدونم، ولی مگه باقی حیوونها هم (بدون در نظرگرفتن اختلاف درجهها) اینها رو ندارن؟ حتی احتمال داره اونها دین هم داشته باشن. آدم به اشرف مخلوقات بودنش مینازه، ولی انگار اساساً کوچکترین اختلافی با بقیهٔ جونورها نداره. ولی مادر، به یه چیزی رسیدهام که آدم رو بیچون و چرا از اونها جدا میکنه. شاید سر در نیاری. نیروی ویژهٔ آدمی: راز داشتن. منظورم رو میفهمی؟» (ص ۴۲)
تخم زوال کازوکو در دل رازی نهفته است. رازی که کازوکو در دل از آن نگهداری میکند.
مادر و دختر که از سر فقر از توکیو به خانهای روستایی مهاجرت کردهاند، با وجود مرگ پدر در جنگ و بیخبری از نائوجی، دوران آرامی را میگذرانند. اما قرار نیست اوضاع بر این منوال ادامه پیدا کند: «هرچه بیشتر پیش میرفتم برایم روشنتر میشد که آینده چیزی جز رخدادهای بد و ناگوار برایمان کنار نگذاشته.» (ص۴۵ – رمان شایو)
خبر زنده بودن پسر خانواده، نائوجی، میرسد. او دوباره مانند گذشته درگیر اعتیاد شده است و مادر و دختر باید خود را برای مواجهه با او آماده کنند.
در نگاه نخست شخصیت نائوجی ابداً شخصیت جذابی نیست. به افیون معتاد است و در مصرف نوشیدنی الکی زیادهروی میکند. زبانش تند و تیز است و تحملش ناممکن جلوه میکند:
«مادر رو دیدی؟ به نظرت عوض شده؟»
«خیلی هم عوض شده. لاغرمردنی شده. هرچه زودتر بمیره برای خودش بهتره. آدمایی مثل مامان اصلاً براشون خوب نیست تو همچین دنیایی زندگی کنن. نگاه کردن بهش حتی برای من هم مایه دلسوزیه.»
«من چطور؟»
«تو زمخت شدهای. شبیه مردا شدهای. ساکه داریم؟ میخوام امشب مست کنم.» (ص ۴۷)

همینجا مشخص میشود که زوال بر نائوجی پوشیده نیست. اما او قصد ندارد برای مقابله با این زوال کاری کند.
زمانی که کازوکو به صورت اتفاقی دفتر نائوجی را میخواند بیشتر با او آشنا میشویم:
«فلسفه؟ دروغ است. اصول اخلاقی؟ مشتی دروغاند. ایدهآلها؟ دروغاند. قانون؟ دروغ است. صداقت؟ دروغ است. پاکی؟ راستی؟ بیریایی؟ از دم دروغاند.» (ص ۵۰)
«انسانیت؟ بچه شدهاید؟ انسانیت یعنی کوبیدن رفقا برای رفاه حال شخصی. درجهای از قتل است. دیگر چه فرقی میکند، فقط حکم مرگ در آن نیست. خودمان را گول نزنیم.» (ص ۵۳)
اینجاست که میفهمیم نائوجی نه تنها از این زوال بیزار نیست، بلکه گویی عمیقاً مشتاق آن نیز هست. تمام ارزشهایی چون صداقت، پاکی و انسانیت در نظرش دروغ و فریباند و عمیقاً باور دارد که «آدمی برای بقا باید ادا دربیاورد». (ص۵۵) از طرفی به نظر میرسد وجود مادر که تجلی خالصانهی تمام این ویژگیهاست او را آزار میدهد و مانع آن میشود که در فلسفهی «همه چیز دروغ است» خودش غرق شود. اگر قرار است انسانیت، صداقت، مهربانی و اخلاق دروغی بیش نباشند پس کسی که نماد تمام اینهاست باید نیست و نابود شود:
«خوبی مامان از حد گذشته. هر وقت به او فکر میکنم گریهام میگیرد. با حالت پوزش از مادر خواهم مرد.» (ص۵۴)
اما نائوجی تمام روحش زخم خورده. او نماد انسان ژاپنی جنگزدهای است که به سبب شکستِ ارزشهایی که به آنها باور داشته، حالا باورش را به همهی آنها از دست داده و ملتمسانه بر لبهی مرگ و زندگی قدم برمیدارد:
«وقتی وانمود میکردم باهوشام، همه میگفتند «بهبه… چه هوشی.» وقتی ادای خنگها را در میآوردم، شایعهٔ خنگیام سر زبانها بود. وقتی وانمود میکردم در نوشتن ناتوانام، میگفتند «خب نمیتواند بنویسد.» ادای دروغگوها را که در میآوردم دروغگو میخواندندم. وقتی مثل پولدارها رفتار میکردم انگ پولداری بهم میچسباندند. وقتی بیقید و سهلانگار رفتار میکردم جزو سهلانگاران به حسابم میآوردند. ولی زمانی که ندانسته از دردی که به راستی داشتم نالیدم، چو انداختند که دارد ادا در میآورد و ساختگیست.
دنیا جای شوم و نامبارکیست.
راست راستی چارهای جز خودکشی دارم؟
با وجود دردی که متحمل میشدم، زمانی که از خودکشی مطمئن و به فکر پایان کار بودم غرّیدم و زیر گریه زدم.» (ص ۵۳ و ۵۴)
بعد از خواندن بخشی از دفترِ نائوجی، همراه با ذهن کازوکو به ۶ سال قبل سفر میکنیم و رازها را یکییکی کشف میکنیم. در آن زمان کازوکو به همسریِ مردی ثروتمند و محترم درآمده بود و زندگیای آبرومندانه داشت. همان موقعها بود که نائوجی درگیر اعتیاد شده بود و بدهی هنگفتی بالا آورده بود. ناچار از کازوکو پول قرض میگرفت اما چون تاب دیدار خواهرش را نداشت از او میخواست که پول را به خانهی شخصی به نام جیرو اوهارا که گویی دوست نویسندهی نائوجی است بفرستد تا او قرضش را صاف کند و اعتیاد را ترک کند. اما هر بار زیر قولش میزند. کازوکو که در آن زمان حامله بوده به دیدار اوهارا میرود و آنجاست که با شخصیت منفور اوهارا آشنا میشویم. شخصیتی که گویا رفیق گرمابه و گلستان نائوجی گشته و نائوجی را حسابی شیفتهی خود کرده است.
اوهارا فردی الکلی، خوشگذران، بیتفاوت به سنتها و اخلاق و متنفر از نجیبزادگان است. در پایان همان ملاقات است که رازی بین این دو شکل میگیرد: «ناگهان برگشت و چابک مرا بوسید. بوسهاش را با لبهای بسته پاسخ دادم. کشش خاصی به او نداشتم، با این حال از آن لحظه به بعد من هم گرفتار رازی شدم.» (ص۵۹)
و همین راز به شکلی غیرمستقیم زندگی زناشویی کازوکو را پایان میدهد و او با بچهای در شکمش به خانهی مادر برمیگردد. بچهای که مرده به دنیا میآید. بدهی نائوجی، زندگی سراسر رنج خودش، همه و همه این فکر را به سرش میاندازد که «نمیدانم چه میشود اگر همه چیز را رها و خود را از بیخ و بن درگیر فساد و تباهی کنم.» (ص۶۱)
در دفتر نائوجی جملهای را خوانده بود که بر پشت جلد همین کتاب هم نوشته شده است: «آیا کسی هست که تباه نشده باشد؟» (ص۵۱) شاید پرسش کلیدی دازای همین باشد. کازوکو و نائوجی هرکدام از راههایی متفاوت دچار این زوال و تباهی میشوند و این تباهی در سلامت مادر خود را نشان میدهد: خورشیدی که دارد غروب میکند. ارزشهایی که دارند رخت میبندند.
نائوجی و کازوکو علت این تباهیشان را نقصانی میدانند که درون هر انسانی وجود دارد: «هر چیز راستینی گرایش به کژی دارد.»(ص۱۱) یا «همه از یک قماشاند.» (ص۱۱۳) به بیان دیگر همگان تباهشدهاند چرا که انساناند و محکوم به این زوال هستند. اما در نظر خواننده این توجیهی نه چندان نیرومند برای بیمسئولیتی شخصیتهاست. چرا که آنها خود، آگاهانه در حال انتخاب مسیرهای زوال هستند. از همان ابتدا کازوکو میداند که هر اشتباه و گناهی که مرتکب میشود اندکی مادر را به مرگ نزدیکتر میکند. و هر لحظه بر فاجعهبار بودن تصمیمهایش آگاه است: «هراسانام، چون میتوانم به روشنی آیندهٔ خود را ببینم که تباه میشود، همچون برگی که بر روی شاخه میپوسد.» نائوجی هم با تمام زبانآوریهایش تجلیِ انسانیِ چیزی درست مقابل جهانبینی پوچگرایانهاش را در مادر میبیند و هر لحظه نادرستی عقایدش بر او ثابت میگردد. با این حال هر دو به این زوال شتاب میبخشند.
شش سال از ملاقات کازوکو با اوهارا میگذرد و کازوکو هرگز راز بینشان را فراموش نکرده. گویی اوهارا تجلی تمام آن چیزی است که در مادر نیست. تمام ضدارزشها، بیاخلاقیها، فریبها و دروغها در او تجلی یافته. روحیه مارکسیستی اوهارا باعث میشود که او از نجیبزادگان متنفر باشد اما دقیقتر که شویم درمییابیم که او دشمن تمام ارزشها و فرهنگی است که تا آن زمان در ژاپن رواج داشته. ارزشهایی که قرار است بمیرد بدون آنکه ارزشهای درخور جدیدی جایگزینشان شود. گویی رویکرد دازای به مدرنیتهی فرهنگیای که بعد از جنگ در ژاپن در حال شکلگیری بوده، چنین است. هرچند که او در ۱۹۴۸ به همراه همسرش در جوانی خودکشی کرد و بازسازی ژاپن پس از جنگ را ندید.
کازوکو تصمیم میگیرد برای اوهارا نامه بنویسد و علاقهاش را به او اعتراف کند. علاقهای که نمیتواند آن را عشق بخواند چرا که هنوز ارزشهای مادرش را در دل دارد: «شش سال پیش روزی رنگینکمان کمرنگی در سینهام سربرافراشت. نامش عشق نبود اما کمکم رنگهایش پررنگ و پررنگتر شدند. ثانیهای هم از جلوی دیدهام کنار نرفت. رنگینکمانی که آسمان صافِ پس از بارندگی را میپوشاند چندی نمیگذرد که محو میشود. اما رنگینکمان دل آدمی به این سادگیها از میان نخواهد رفت.» (ص۶۴)
او سه نامه برای اوهارا ارسال میکند. از علاقهاش به او میگوید. از اینکه میخواهد بچهای داشته باشد: «من همونام که نیچه بهش میگفت زنی که میخواهد بزاید. من بچه میخوام. دنبال خوشبختی نیستم.» (ص۶۶) همچنین میگوید که میداند هیچگاه نمیتواند به همسری او در بیاید چون اوهارا همسر و فرزندی دارد و اقرار میکند که برایش مهم نیست که فاسق او بشود: «ولی من با این مسأله که هیچگاه نمیتوانم با شما ازدواج کنم خو گرفتهام. […] مشتاقام نَشمهٔ شما بشوم. اصلاً از این واژه خوشم نمیآید ولی میخواستم بنویسم معشوقه فهمیدم که منظورم را مردم به طور کلی با نشمه میرسانند و خواستم رک و راست باشم.» (ص ۶۹)
اوهارا جواب نامهها را نمیدهد و همین کار، کازوکو را بیش از پیش تشنه میکند. سعی میکند به انواع تحقیرها و تهدیدهایی که در حق خود روا میدارد و شخصیتش را له میکند اوهارا را وادار به پاسخ کند: «اگر خبری از شما نرسد از دست خواهم رفت.» (ص۶۹ – رمان شایو)
و این درست همان کازوکویی است که وقتی به اشتباه موجب آتش گرفتن انبار چوب شده بود با خود چنین فکر میکرد:
«اما فکرش را بکنید اگر به قول خانم نیشییاما آن شب باد تندی میوزید سرتاسر روستا آتش میگرفت. اگر این طور میشد حتی خودکشی هم بس نبود، و مرگ من نه تنها عامل مرگ مادر میشد، بلکه نام پدر را هم تا ابد لکهدار میکرد. خوب میدانم که امروزه نجیبزادگی دیگر ارج و قرب گذشته را ندارد، اما اگر قرار باشد به هر دلیلی نابود شود دوست دارم در کمال وقار و زیبایی از میان برود.» (ص۳۱)
هم اوست که حالا طالب فرزندی از یک الکلی دغلکار گشته و در نامهاش به اوهارا میگوید که «دوست ندارم بچهٔ کس دیگری را بزایم.» (ص۷۰) یا «از تباهی خوشم میآید. به ویژه آنهایی که برچسب هم خورده باشند. خودم هم دوست دارم روزی فاسد شوم. انگار راه دیگری برای ادامهٔ زندگی پیش رویم نیست.» (ص۷۲) یا «معتقدم کسانی که در جهان به نیکی ازشان یاد میشود دروغگو و متظاهرند. اعتقادی به جهان ندارم. تنها یارانم فاسدان برچسبخوردهاند؛ تباهشدگان انگ خورده. تنها صلیبی که مصلوبش میشوم همان است.» (ص ۷۴) یا «شما اخلاقیاتی که سد راهتان باشد به کناری نمیاندازید؟» (ص۷۵)
همانگونه که پیداست زوال کازوکو، زوالی خودخواسته است. رویگردانی از مادر که تجلی ارزشها و اخلاقیات است به سوی اوهارایی است که ضدارزشی مطلق است. پس میشود به خواننده حق داد که وقتی این خواهر و برادر سعی میکنند نقصان وجودی درون ذات آدمیان را دلیل تباهشدگیشان بیان کنند، با آنها تمام و کمال همدلی نداشته باشد.
کمکم کازوکو جرأت میکند به احساسش نسبت به اوهارا واژهی عشق را اطلاق کند و آن زمانیست که در حال مطالعهی کتاب «پیشگفتاری بر اقتصاد» اثر رزا لوکزامبورگ، مارکسیست و انقلابیِ رادیکال آلمانی، است که به همراه آثاری از لنین و کائوتسکی از اتاق برادرش کش رفته است. کازوکو اقرار میکند که در کتاب لوکزامبورگ «ایرادها و موردهایی ناشایست» پیدا میکند و در آن چیزی جز «زیادهروی در عبارتهای پیشپاافتاده و بدیهی» نمیبیند. اما خواندن آن کتاب او را سر ذوق میآورد و دلیلش را «بیباکی ناب» نویسنده «در راستای فروپاشی بیدرنگ تمامی اندیشههای پیرو سنت» میداند. در نظرش خراب کردن و ساختن بسیار جذاب است اما اقرار میکند که اهمیتی نمیدهد که در پی این تخریب، ساختنی در کار نباشد. او شور و اشتیاق خراب کردن را میپسندد: «ولی من باید در شور عشق نابود شوم. انقلابی راه بیندازم. رزا بسیار سوزناک عشق جدانشدنیاش را به مارکسیسم اختصاص میدهد.» (ص ۸۵)
حالا او نیز قصد دارد که انقلاب کند. و این انقلاب در نظرش چیزی جز به دنیا آوردن فرزندی از اوهارا نیست! اوهارایی که سراسر مقابل اخلاقیات، ارزشها و سنتهاست.
درست زمانی که کازوکو دست از اخلاقیات و ارزشها میشوید، مادر هم میمیرد و پازل این زوال تکمیل میشود. زمانی که کسی مقید به اخلاقیات نباشد، دلیلی هم برای حضور آن وجود نخواهد داشت.
مدتی بعد از مرگ مادر، کازوکو که حالا دیگر تصمیمش را برای همخوابگی با اوهارا گرفته، به بهانهی دیدن دوستش به توکیو سفر میکند تا اوهارا را ببیند و از او صاحب فرزندی شود. به خانهاش میرود. اوهارا آنجا نیست. همسر اوهارا و دختربچهی معصومش را ملاقات میکند. همسر اوهارا شبیهترین شخصیت به مادر است. سادگی، رهایی و محبتش به چشم کازوکو میآید اما تأثیری بر تصمیمش ندارد: «ولی من به جای خدا جای حق نشستهام و اندک عذاب وجدانی ندارم. انسان برای عشق و انقلاب زاده شده. دلیلی ندارد عذاب ببینم.» (ص ۱۰۰ – رمان شایو)
بالاخره اوهارا را در میخانهای مییابد که با چند بدکاره روی هم ریخته و مشغول ساکه نوشیدن است. از پلشتی و ظاهر زشت او متعجب میشود: «شبیه میمون پیری شده که با گوژِ پشتش در کنار اتاق چمباتمه زده.»
اما شور عشق و انقلاب لوکزامبورگیاش بر او غلبه میکند و میخواهد به هر شکل که شده بچهای از او داشته باشد. صبحِ همخوابگی با اوهارا، نائوجی خودکشی میکند.
نائوجی در وصیتنامهاش مینویسد: «فایده ندارد. من دیگر نیستم. کوچکترین دلیلی برای ادامهٔ زندگی نمیبینم. تنها آنهایی که دلیلی برای ادامهی آن دارند باید ادامه دهند. همانطور که آدم حق زندگی دارد، حق مردن نیز باید داشته باشد.» (ص۱۱۲) اما در عین حال اقرار میکند که دلیل اینکه تا آن زمان دست به خودکشی نزده «مهر مادر» بوده است.
آن زمان که با پتک به جان ارزشها و اخلاقیات بیفتیم بدون آنکه بخواهیم چیزی بیافرینیم در پوچیای بیمعنا غرق میشویم. و نائوجی درست چنین کسی است.

آلبر کامو در کتاب «عصیانگر» خود چنین میگوید: «ماجراجویان بزرگ، در قلمرو پوچی، کم نبودهاند. اما در تحلیل نهایی، بزرگیشان به این بستگی دارد که به چه میزانی به رضایتی که از پوچی احساس میکنند تن ندهند تا بتوانند تنها الزامات آن را نگاه دارند. اینان در بیشترین- و نه کمترین- حدی که میتوانند ویران میکنند.
نیچه میگوید:« کسانی دشمن مناند که میخواهند ویران کنند، اما نمیخواهند خویشتن خود را بسازند.» نیچه ویران میکند، اما قصدش ساختن است. از درستی و شرافت ستایش میکند و خوشگذرانان را «با چهرهٔ خوکمانندشان» به باد انتقاد میگیرد.» (ترجمه مهستی بحرینی)
نائوجی در وصیتنامهاش توجیه «همه از یک قماشاند» را نیز به سخره میگیرد و خواننده درک میکند که او هم بر پوچی تمام دلیلآوریهای گذشتهاش واقف بوده است:
«همه از یک قماشاند. چه چاپلوسانه. عبارتیست که همزمان با خرد کردن انسان، خود را نیز خوار میکند. بیافتخار در پی واگذاری هرگونه تلاش و کوششیست. مارکسیسم برتری کارگر را جار میزند. نمیگوید همه از یک کرباساند. دموکراسی از شأن فردی دم میزند. نمیگوید همه مثل هماند. تنها یک لات گردن کلفت ادعا میکند: «آره، هر چقدر هم ناتوبازی دربیاره، اون هم آدمه، مثل باقی ما.» (ص ۱۱۴ – رمان شایو)
نائوجی قربانی جنگ و شرایط پس از آن بود. نتوانسته بود خودش را با تغییرات همگام کند. نتوانسته بود جای خودش را بیابد و از این رو نومیدانه و خودخواسته خود را درگیر انواع مسکرات، افیونها و همخوابگیها میکرد تا به قول خودش از نجیبزاده بودنش فرار کند. از تمام ارزشهایی که به نظر میرسد حالا رو به افول است.
در همین وصیتنامه است که متوجه میشویم نائوجی ابداً به اوهارا علاقهای نداشته و تنها دلیلی که باعث پیوند آنها میشده، علاقهٔ پنهان نائوجی به همسر اوهارا بوده است. زنی که شاید یادآور تمام آن ارزشهایی بوده که در مادر تجلی یافته بود و جدای از تحلیلهای فرویدی، میتوان دید که چطور نائوجی تا لحظهی مرگ در حسرت تمام آن ارزشها و اخلاقیاتی بوده که از دست داده است.
کازوکو بچهی اوهارا را به دنیا میآورد. دفعهی پیش بچهاش مرده به دنیا آمد اما این بار زنده است. بچهای که تجلی آینده است. آیندهای که در آن دوران پس از جنگ به نظر میرسید سراسر ضدارزشهای اخلاقی و سنتهاست: «اخلاقیات پیشین را با وجدانی آسوده کنار گذاشتهام و پیامدش خرسندی داشتن بچهای خوب و تندرست است.» (ص۱۲۵)
و چنین زوال یک خانواده، یک جامعه، رقم میخورد و خورشید فرهنگ و ارزشها غروب میکند و تهدید سیاهی همگان را به وحشت میاندازد.
کازوکو در نامهی آخرش به اوهارا مینویسد: «قربانیان. قربانیان دورهٔ در حال گذار اخلاقیات، که بیشک هر دوی ما جزوشان به حساب میآییم. انقلاب رخ خواهد داد ولی اخلاقیات پیشین دستنخورده در جهان خواهد ماند و سد راهمان خواهند شد. هرچقدر هم که موجهای سطح دریا بخروشند، آبهای زیرین آنها، به دور از هیاهوی انقلاب، بیحرکت دراز کشیدهاند. بیدارند اما خود را به خواب زدهاند.» (ص ۱۲۵ – رمان شایو)
7 دیدگاه در “شایو: داستان یک زوال”
با توپ پر اومدم مطلب رو بخونم که ازش ایراد بگیرم (مثل چندتا مطلب دیگه که به فارسی در مورد این اثر دازای هست ولی مثل آب روی آتیش بود.)
دقیقا رویکرد درستی داشتید. دازای و کلا نویسندگان دهه ۳۰ و ۴۰ توکیو (و نه کیوتو) رو نباید با نشانهشناسی و استعارات ادبیات کلاسیک ژاپنی تحلیل کرد. اینها اثرشون درست مقابل این سنت هست.
نوشتههای فارسی دیگه با استعاره شکوفه گیلاس و مرگ شکوهمندانهٔ سامورایی و… اثر رو تحلیل کرده بودند که واقعا خندهداره!
چیزی که جاش خالی بود فقط واکاوی اسم هر فصل بود که سرنخ خوبی برای دریافت منظور نویسنده میداد.
?
خیلی خوب بود. رمان نه آدمی از همین نویسنده رو لطفاً همینطوری توضیح بدید.
من اصلا متوجه وجه شباهت لوکزامبورگ و کازوکو نشده بودم و برام خیلی مبهم بود.
نه آدمی هم همینطوره تقریباً.
خیلی خوب بود.
کتاب طولانی خیلی نیست ولی یادمه خوندنش کمی برام سخت بود.
با اینکه شخصیت پسر خانواده به خاطر یادداشتهاش محبوب همست ولی برای من اصلا اینطور نبود
اون موقع فکر کردم موضع خود نویسنده با پسر هم راستاس
ولی الان میبینم برعکسه
البته چند ماهی گذشته و درست داستان توی ذهنم نیست
چه خوب که باعث شد دوباره به این داستان فکر کنید
دازای نویسندهٔ بسیار جذابی هست. نویسندگان نسل بعدی ژاپن همه چه خواسته و چه ناخواسته ازش تاثیر گرفتند.
یکی از بزرگترین جذابیتهاش اینه که در فرهنگ بستهٔ ادبیات ژاپن ژانر اعتراف رو به اوج میرسونه.
از به اشتراک گذاشتن نظر و اطلاعاتتون ممنونیم.