دنیا غبار بود و به غبار هم بدل میشود
از غبار بپرس (Ask the dust) روایتگر زندگی آرتورو باندینی (Arturo Bandini)، نویسندهی جوان ایتالیایی – آمریکایی است. پسر جوانی که به امید تبدیل شدن به یک نویسندهی مشهور و محبوب، از کلرادو به لسآنجلس مهاجرت میکند. نقطهی شروع ماجرا هتل بانکر هیل است.
جایی که باندینی بیست ساله مجبور میشود برای چند هفته اقامت بیشتر در آن به دروغگویی متوسل شود. در مقابل تهدید مدیر هتل به بیرون انداختن جل و پلاسش با اطمینانی غیر قابل تردید میگوید حق انتشار داستان کوتاه جدیدی را که نوشته است فروخته و چک آن تا چند روز دیگر به دستش خواهد رسید.
باندینیِ بیپول و بیپناه اما امیدوار، به ناگاه خود را در میانهی نبردی با شهر فرشتگان پیدا میکند و درمییابد که او نیز همچون حریفش لسآنجلس، به نبردی نابرابر بین فقری کمرشکن و ثروتی خیرهکننده محکوم شده است. «لسآنجلس، یه کم از خودت رو به من بده! لسآنجلس، به من بیا همونطور که من به تو اومدم و پا گذاشتم توی خیابونهات، ای شهر قشنگی که من این همه دوستت داشتم، ای گل غمگین در ماسهزار، ای شهر قشنگ.» با این وجود آرتورو مصمم بود که وضع قفسهی کتابها در کتابخانهی عمومی لسآنجلس را بهبود ببخشد.
در واقع مهمترین مشکل آرتورو فقر است. او پولی را که از انتشار داستانهایش به دست میآورد به طرز اسفبار و احمقانهای خرج میکند. چیزهای بیهوده میخرد و به پای کارگران جنسی محلات مختلف شهر بذل و بخششهای افسانهای میکند. به تمام اینها، رابطهی بیمارگونهاش با کامیلا لوپز، پیشخدمت مکزیکی یکی از کافههای نه چندان معروف شهر را نیز باید اضافه کرد.
زیبایی کامیلا تمام آن چیزی است که آرتورو از دنیا میخواهد ولی اصالت مکزیکیاش رنجی است که نمیتواند تحمل کند و همین قضیه او را برای آزار رساندن به دخترک تحریک میکند. «اونها از من و از پدرم و از پدرِ پدرم متنفر بودهن، و اگه دستشون میرسید خونم رو میریختن و زمینم میزدن. ولی الان اونها پیرن و دارن توی آفتاب و توی غبار داغ جاده میمیرن، و من جوونم و سرشار از امید و عشق به کشور و روزگارم، و وقتی به تو میگم بدمکزیکی، قلبم نیست که حرف میزنه، ارتعاش یه زخم کهنهس. و من به خاطر کار وحشتناکی که کردهم شرمندهم.»
نثر فانته نثری ساده و سرراست است. او در جریان روایت قصه، هیچ نکتهای را، هر چند کوچک، پشت گوش نمیاندازد. نه تنها چیزی برای پنهان کردن از مخاطب ندارد بلکه علاقهای هم به طرح معماهای ریز و درشت نشان نمیدهد. وقتی از غبار بپرس را به دست دارید، لازم نیست همیشه حواستان جمع این باشد که در صفحهی قبل و قبلترش چه حرفهایی رد و بدل شد تا بلکه گرهای از معمای پیش رویتان باز شود.
او در لحظه، هر قدری که لازم باشد به شما اطلاعات خواهد داد. کتابی که مثل یک شاهکار به تمام معنا، به خواننده فرصت میدهد روح و قلب باندینی جوان را لمس کند، شادیهای کوچکش را جشن بگیرد، عمق ناامیدیهایش را احساس کند و حتی حماقتهایش را مورد لعن و نفرین قرار دهد. علاوه بر تمام اینها، یک رمان شهری هم هست.
فانته توانسته با هنرمندی هر چه تمامتر تصویری واضح و کامل از لسآنجلس دههی ۱۹۳۰ ترسیم کند؛ شهری با کافههای کوچک و بزرگ فراوان، رستورانهای شیک و ارزانی که در کنار هم صف کشیدهاند، سالنهای رقص فیلیپینیها، کلیساها، میدان پرشینگ و آرامشی که در غیاب سایهی ساختمانهای بلند بر آن حکمفرما بود، خانههای چوبی و آجریاش که کسی نمیدانست کدامشان در مقابل زلزله مقاومترند، ردیف درختهای نخل کوچههایش و حتی صندوق پستی خیابان آلِو!
قهرمان دوم این داستان، که شانه به شانهی آرتورو خودنمایی میکند، لسآنجلس است. شهری که میتواند تو را بخنداند، به بازی بگیرد، الهام بخش رویاهایت باشد، افسردهات کند یا حتی به گریه بیندازدت. لسآنجلسی که خودش هم در بدو تولد یک دهکدهی سرخپوستیِ خشتی – کاهگلی بود با اقتصادی مبتنی بر دامداری.
قرعهی فال به نامش افتاد و توانست با فروش محصولات دامیاش به معدندارانی که در پی تب طلای کالیفرنیا به آن منطقه هجوم برده بودند سری میان سرها دربیاورد. از ۱۸۹۰ به بعد که اکتشاف نفت در کنار توسعهی خطوط آهن طالع شهر را روشن کردند دیگر لسآنجلس شهر فرشتگان مقرب و دروازهی فتح رویاها شده بود.
فانته در کتابش به دنبالِ یافتن معنای زندگی از طریق آزادی اراده، انتخاب و علایق شخصی است. مضمونی که ریشه در اگزیستانسیالیسم دارد. سارتر معتقد بود که انسان در یک وضعیت غمبار به سر میبرد نه فقط چون ذات زندگی تیرهبختی است؛ بلکه چون انسان محکوم است به آزادی.
با این تفاسیر میتوان گفت به همان اندازه که تولد و تربیت چیزهایی هستند فارغ از ارادهی ما، انتخابهایمان از سر آگاهیاند. اینطور که به نظر میرسد باندینی هم بر تمام چیزهایی که میخواهد داشته باشد آگاه است. او میخواهد بنویسد، به عنوان یک نویسندهی مشهور و محبوب. دوست دارد عشق بورزد و دوست داشته شود و فراتر از تمام اینها؛ دوست دارد موفقیت کسب کند. قله به قله. سنگر به سنگر.
در مقولهی عشق هم همزمان که رفتار بدی با کامیلا دارد دست از تعقیب کردنش، شعر نوشتن و تلگراف فرستادن برای او برنمیدارد. شاید بتوان گفت کامیلا و آرتورو درست مثل هم هستند. تنهایند.
در تمام طول قصه خبری از دوستان و نزدیکان آنها نیست؛ در آن شهر بزرگ تنها مقصد همدیگرند و همین قضیه باعث میشود به هم احساس نزدیکی کنند و متعاقباً در آزار یکدیگر کوتاهی نکنند. از نظر کامیلا، آرتورو یک نویسندهی مغرور است و برای آرتورو باندینی خیالپردازی کردن و در رویای این شاهزاده خانم مایایی بودن، راحتتر از وقت گذرانی با اوست.
از دیگر سو، برای آرتورو به عنوان یک نویسندهی جوان، مبارز و شهرتطلب، رد شدن توسط ناشران مختلف با پس زده شدن توسط زنها تقریباً هممعنی است. (این قضیه آنقدر در کتاب پررنگ میشود که ناخودآگاه سوالی در ذهن شکل میگیرد که آیا فانته معتقد بوده اغلبِ نویسندههای خوب توسط ناشران و زنها نادیده انگاشته خواهند شد؟) همین احساس هم باعث میشود حتی به مردی که کامیلا تا پای جان دوستش دارد و از بد حادثه او هم نویسنده است ولی ناشی و بیتجربه، مشاورههای ادبی ارائه کند.
در طول کتاب هرگز با نمونهای از داستانهای آرتورو باندینی مواجه نخواهیم شد. آنچه که در جریانش قرار میگیریم رنجها و سختیهایی است که او به جان میخرد تا به هدفی که ریشه در روح و ذهنش دارد برسد. از غبار بپرس نگاهی است واقعگرایانه به عشق. داستان مردی است با عشقی وسواسگونه به زنی که با وسواسی در همان سطح، مرد دیگری را میپرستد.
فانته، خود در سال ۱۹۰۹ در دنور کلرادو دنیا آمده. او هم مثل آرتوروی جوان بچگی خود را در فقر گذراند. اوضاع با رو آوردن پدرش به سومصرف الکل و قمار بدتر هم شد.
در چنین شرایطی، پسر جوانی که در زندگیاش هرگز درگیر ادبیات نشده بود مدت کمی بعد از اخراجش از دانشگاه کلرادو و پس از آشنایی با اچ.ال منکن، روزنامهنگار، منتقد و طنزپرداز معروف، با ادبیات آشنا شد؛ نیچه و ولتر خواند و در «منکنیسم» غرق شد. نامه نوشتن برای منکن را آغاز کرد.
داستانهای کوتاه مینوشت، برایش میفرستاد و از او راهنمایی میخواست. تا اینکه در سال ۱۹۳۲ داستان کوتاه Altar boy مورد توجه منکن قرار گرفت و آن را چاپ کرد. فانته نامهنگاری با منکن را تا زمان مرگش در سال ۱۹۵۶ ادامه داد. در یکی از آن نامهها به دائمالخمر بودن پدرش اشاره میکند و میگوید: پدرم از تولد من خیلی خوشحال شد. آمدنم به زندگیش را با نوشیدن الکل جشن گرفت و این مراسم جشن و سرور را ۲۱ سال ادامه داد.
از غبار بپرس نه فقط در تاریخ ادبیات کلاسیک که در زندگی حرفهای جان فانته هم اثر مهمی است.
کتاب در سال ۱۹۳۹ منتشر شد. در آن سال فانته داشت به عنوان یک نویسندهی معتبر در مسیر زندگیاش اوج میگرفت. اولین رمانش با نام Wait until Spring یک سال قبلتر منتشر و با استقبال خوبی مواجه شده بود. داستانهای کوتاهش در نشریات مختلف و معتبر چاپ میشدند و هر علاقمند به ادبیاتی حداقل یک بار اسم او را شنیده بود.
اما از غبار بپرس و به دنبال آن، مجموعهی Dago red به فروش خوبی دست نیافتند. انتشاراتی که چاپ کتاب را در آمریکا و اروپا برنامهریزی کرده بود، به خاطر چاپ بدون مجوز نبرد من آدولف هیتلر با شکایت حقوقی دولت آلمان روبرو شد که به ورشکست شدن موسسه انجامید. این شکست بزرگ فانته را به سمت فیلمنامهنویسی در هالیوود سوق داد و همین باعث شد که وجههاش به عنوان یک رماننویس در معرض خطر قرار بگیرد و حتی فراموش شود.
تا دههی پنجاه، و پس از چند تلاش ناموفق و ناتمام برای نوشتن، دیگر اثر شاخصی از فانته منتشر نشد. Full of life اما به مثابه بازگشتی دوباره برایش بود. داستانی که در مورد وظایف والدین و بیداریهای مذهبی بود فروش خوبی داشت، اقتباس سینماییاش با استقبال بینظیری مواجه شد و فانته را کاندیدای انجمن نویسندگان برای جایزهی بهترین کمدی نوشتاری آمریکا کرد.
اما این جرقهی ناگهانی برای بازگشت دوباره به عرصهی رقابت کافی نبود. شعلهها دوباره خاموش شدند تا زمانی که رابرت تاون نویسندهی محله چینیها (که بعدها نسخهی سینمایی از غبار بپرس را نوشت و کارگردانی کرد) در جستجوی یافتن منبع موثقی از محاورات دهههای ۳۰ و ۴۰ به فانته برخورد کرد. طالع مدد داد و کمی بعد لسآنجلس بوک ریویو یک سلسله مصاحبه را با فانته پیرامون کارهایش، زندگی شخصی و تجاربش منتشر کرد. فراتر از تمام اینها، چارلز بوکوفسکیِ معروف مهمترین نقش را در احیای اسم فانته در اذهان عمومی و برگرداندن رمان شاهکار از غبار بپرس به ویترین کتاب فروشیها بازی کرد.
بوکوفسکی جوان خیلی اتفاقی و در بین قفسههای خاک خوردهی کتابخانهی عمومی لسانجلس به از غبار بپرس برمیخورد و به گفتهی خودش همین اتفاق ساده تاثیر شگرفی بر حرفهاش به عنوان یک نویسنده میگذارد. و تا جایی پیش میرود که فانته را خدای خود معرفی میکند. در رمان زن بوکوفسکی که در سال ۱۹۷۸ چاپ شده، قهرمان داستان ادعا میکند که فانته نویسندهی محبوبش است.
در سال ۱۹۷۷ هم یکی از منتقدین واشنگتن پست رگ و ریشه فانته را به عنوان رقیبی برای برادران کارامازوف و شاه لیر معرفی کرد. همین ماجراها باعث میشود که ناشر بوکوفسکی، با فانته آشنا شود و به این ترتیب از غبار بپرس در انتشارات Black sparrow press تجدید چاپ میشود. خلاصهاش این است که اگر بوکوفسکی جوان در میان آن قفسههای متروک و مهجور کتابخانهی عمومی لسآنجلس از غبار بپرس را نمیدید موفقیتهای بعدی کتاب هم حاصل نمیشد.
در بخش پایانی از غبار بپرس، باندینی جوانی که از ابتدای داستان مرتباً در جریان گفتگوهایی درونی خود را متقلب، نه کبک نه کلاغ، نویسندهای مطرود در دنیای آدمیان و نویسندهای که نویسنده نیست خطاب میکند عزت نفس خود را باز مییابد و گویی دوباره به زمین مبارزه باز میگردد.
درست مثل خود فانته. نویسندهی از یاد رفتهای که بر اثر دیابت هم بینایی خود را از دست داده بود، هم توانایی راه رفتن را؛ با این حال توانست رویاهایی از بانکرهیل را در سال ۱۹۸۲ بنویسد. از آن تاریخ به بعد داستانها و سایر نوشتههای فانته به طور مرتب تجدید چاپ میشوند. در سال ۲۰۰۰ استفان کوپر زندگینامهی فانته را با نام Full of Life: A Biography of John Fante منتشر کرد و در سال ۲۰۰۶ نیز سرانجام رویای ۳۰ سالهی رابرت تاون محقق شد و نسخهی سینمایی از غبار بپرس با بازی کالین فارل و سلما هایک به سرانجام رسید.