دست از این کارها بردار فروغ
برای یاری در حمایت از کتابفروشیهای محلی این گزینه را انتخاب کنید.
بزودیبرای تهیه سریع کتاب از کتابفروشیهای آنلاین این گزینه را انتخاب کنید.
ایران کتاب کتابراه انتشارات آگاه فیدیبو بزودی بزودیترانهی مرغ اسیر رمانی نوشته شده بر اساس زندگی فروغ فرخزاد است. ما در آستانهی کتاب با یک تعلیق خیلی خوب، فضاسازیهای زنده، شخصیتهایی قابل رویت در یک زبان داستانی و با حادثهای مواجهیم که سنگبنای زندگی پر چالش فروغ فرخزاد است اما هرچه فصلهای کتاب پیش میروند از قدرت کتاب کم میشود تا جایی که میشود اثر را با داستانهای فیلمفارسیوار زرد مقایسه کرد.
ترانه مرغ اسیر
نویسنده: جازمین دارزنیک
مترجم: علی مجتهدزاده
ناشر: مانوش
نوبت چاپ: ۱۰
سال چاپ: ۱۴۰۲
تعداد صفحات: ۳۶۸
شابک: ۹۷۸۶۰۰۸۲۸۰۲۵۵
ترانهی مرغ اسیر رمانی نوشته شده بر اساس زندگی فروغ فرخزاد است. ما در آستانهی کتاب با یک تعلیق خیلی خوب، فضاسازیهای زنده، شخصیتهایی قابل رویت در یک زبان داستانی و با حادثهای مواجهیم که سنگبنای زندگی پر چالش فروغ فرخزاد است اما هرچه فصلهای کتاب پیش میروند از قدرت کتاب کم میشود تا جایی که میشود اثر را با داستانهای فیلمفارسیوار زرد مقایسه کرد.
ترانه مرغ اسیر
نویسنده: جازمین دارزنیک
مترجم: علی مجتهدزاده
ناشر: مانوش
نوبت چاپ: ۱۰
سال چاپ: ۱۴۰۲
تعداد صفحات: ۳۶۸
شابک: ۹۷۸۶۰۰۸۲۸۰۲۵۵
برای یاری در حمایت از کتابفروشیهای محلی این گزینه را انتخاب کنید.
بزودیبرای تهیه سریع کتاب از کتابفروشیهای آنلاین این گزینه را انتخاب کنید.
ایران کتاب کتابراه انتشارات آگاه فیدیبو بزودی بزودیدست از این کارها بردار فروغ
ترانهی مرغ اسیر یک رمان ۳۶۵ صفحهای بهقلم جازمین دارزینک و ترجمهی علی مجتهدزاده است که در سه بخش و ۲۹ فصل در سال ۱۳۹۷ برای اولینبار توسط نشر پارسه منتشر شد و اکنون به چاپ سوم رسیده است. مولف در پنج سالگی ایران را ترک کرده.
در بزرگسالی ادبیات داستانی را به شکل آکادمیک دنبال کرده و هماکنون در دانشگاه هنر کالیفرنیا به تدریس ادبیات و نگارش خلاق مشغول است. خانم جازمین این رمان را بر اساس مستندات زندگی و اشعار فروغ نوشته. نامها برخی حقیقی و برخی مستعارند.
لحن و زبان اثر به گونهای است که خواننده بهراحتی میتواند بخشهای خلاقانه را از مستند تشخیص دهد. اما قدر مسلم در همهجا، قهرمان این رمان فروغ فرخزاد است با راوی اول شخص. قهرمانی که خواستهاش زندگی است بر اساس آنچه بدان باور دارد و احساس میکند، مانعش طیفهای مختلف از جهل حاکم بر محیط اطراف، کشمکشهایش تکاندهنده و جذاب و نقطهی اوجش یک تراژدی جاودانه است.
ما در آستانهی کتاب با یک تعلیق خیلی خوب، فضاسازیهای زنده، شخصیتهایی قابل رویت در یک زبان داستانی و با حادثهای مواجهیم که سنگبنای زندگی پر چالش فروغ فرخزاد است. حادثهای که معلول جهل حاکم بر مردمان آن روزگار است. جهلی که مادر فروغ را به خانهای در ته شهر میکشاند تا از باکرگی فروغ در شانزده سالگی، مطمئن شود.
جهالتی که در لباس حیثیتطلبی سرهنگ ظاهر میشود و نه تنها امکان بالا آمدن روح شاعرانه را در خودش که فرصت ایجاد هرگونه ارتباط انسانی با دخترش را نیز از او میگیرد. جهلی که امتدادش در فصلهای بعدی تا کوچه پسکوچههای اهواز میرود و بعدتر در شمایلی متفاوتتر از صفحات روزنامهها و محافل ادبی سر بر میآورد و در کلینیک بیماران روانی به اوج میرسد. فشردهی این نگاه جاهلانه یک جمله بیشتر نیست: «زن را چه به این حرفها!»
بخش اول رمان تحت عنوان «دلم برای باغچه میسوزد» شامل ۹ فصل است. آستانهی رمان تمامی انتظارات ما را از یک آغاز خوب و حرفهای برآورده میکند، حتی اگر ندانیم قرار است با فروغ مواجه شویم، میدانیم شخصیت ویژهای هست که میخواهد بداند در این کوچهی عجیب چهکار دارد:
«…مادرم صدایم زد : پیشت! این جوری زل نزن. بعد سقلمهای به پشتم زد و مرا عقب کشید و به پشتی چسباند.. چند گامی پشت سر مادر و خواهرم رفتم. بعد ایستادم و دست به کمرم زدم: چرا اومدیم اینجا؟…»
و این شخصیتپردازی خوب تا انتهای اثر ادامه دارد. ما فروغ فرخزاد را از لابهلای شعرها و مصاحبههایش از قبل هم میشناختیم اما آنچه در این رمان اتفاق افتاده، دست گذاشتن روی جنبههایی از شخصیت اوست که داستان میسازد و حادثه تولید میکند و جنبههایی که قابلیت همذاتپنداری خواننده را بالا میبرد. اما با کمال تاسف این تولید حادثه فقط در مورد خود فروغ اتفاق میافتد. باقی شخصیتها همانطور که در ادامه خواهد آمد فقط توضیح داده میشوند.
انتظار دیگر از یک آستانهی خوب -که در این اثر برآورده شده- جغرافیای داستانی است و نه لوکیشنهایی که به کار مستندسازی میآید. فضاسازیهای ملموس و قابلتصور که تا آخر قصه حفظ میشود:
«…سر بالا کردم و همه جای آن پستو را دید زدم. بالای سرمان پنجرهای بزرگ بود که نور ضعیفی تو میداد و شبکههای آهنی محکم داشت… دیوارها لخت و عور… شکاف بزرگی پای یکی از دیوارها را خط انداخته بود و تا سقف کشیده شده بود…»
انتخاب این فضا کاملا مناسب جنایتی است که قرار است در آن انجام شود. نویسنده تا انتهای کار به رعایت این تناسب پایبند است.
در فصل دوم اما با اولین نشانههای نوسان زبان در روایت مواجهیم. نوسانی که حداقل مخاطب ایرانی را آزار میدهد. محتوا جذاب است اما زبان گزارشی ، غیر داستانی و در مواردی شعاری است:
«نام من فروغ است. من در ایران به دنیا آمدم… کشوری گسترده بر فلاتی بلند… شمال ایران به دریای خزر میرسد… در دیگر سوی ایران جابجا مساجد زیبای ایرانی…»
در ادامه با توضیحات نویسنده از شخصیت پدر فروغ روبهروییم و نه با حوادثی که ما را به شخصیت رهنمون شود و این سیاق نوشتن از یک تحصیلکرده و مدرس داستاننویسی بعید به نظر می رسد:
«پدرم! بچه که بودم جرأت نداشتم به او بگویم پدر… حق نداشتیم چیزی جز سرهنگ صدایش بزنیم… همیشه بدون هیچ مناسبت خاصی فقط با لباس نظامی کامل از خانه بیرون میرفت… مادرم توران زن اول پدرم بود با یک خرمن گیسوی سیاه و لبهای گوشتالو… مادرم خیلی زود فرصت کرد تا پدرم را بشناسد… سرهنگ را برای مدتی به ییلاقات تهران فرستادند…»
در ادامه گریزی کاملا مستقیم و غیرداستانی به غائلهی کشف حجاب میزند:
«… هزاران زن ایرانی حاضر نبودند حجاب از سر بردارند. به خانههایشان گریختند و شکایت به خدا بردند.»
در فصل سوم و چهارم هم همین معضل وجود دارد توضیح بهجای پرورش حادثه. کودکی و نوجوانی فروغ و ارتباطش با اعضای خانواده نه در قالب قصه که به شیوهای گزارشی بیان شده است:
«…مادر بینوایم همیشه از دست من عذاب میکشید… از قدیم به دخترها یاد میدادند که آرام و باحیا باشند اما من از همان بچگی شیطان و شلوغ و گستاخ بودم…»
«… مادرم تا میدید دارم چیزی میخوانم ، میگفت: آخه دنبال چی هستی تو؟… بدبخت هرچی بیشتر بخونی زبونت درازتر میشه و مردها ازت فرار میکنن…»
«… در سینما بازیگران هالیوود را تماشا میکردم و دلم همان را میخواست که آنها داشتند. زیبایی، فریبندگی و قدرت…»
با ورود پرویز شاپور به رمان، ورق برمیگردد و زبان دوباره داستانی میشود. فصل ششم یکی از تکاندهندهترین فصلهای رمان است که بخشی از آن در فصل اول آمده است. فروغ در اتاق معاینهای سنتی در جنوب تهران، به دلیل مقاومت و ترسی کودکانه باکرگیاش را از دست میدهد اما زن مزبور گواهی سلامت صادر میکند و دامنهی این تراژدی سالها در زندگی فروغ ادامه دارد.
«… من کاری نکرده بودم… چند کلمه در خیابان با پرویز حرف زدم… یک مشت نامه و یک قرار ملاقات در شهر…»
پایان این فصل عروسی فروغ است و فصل هفتم فلشبک به ماجرای قبل عروسی است. با یک راوی دانای کل. سرهنگ با یک زبان خوب داستانی پرویز و خانوادهاش را به زور وادار به عروسی میکند. از فصل هشتم -که در واقع ادامه ی فصل ششم است- به بعد، بهراحتی میشود گفت موتور داستان راه افتاده است:
«درد. همهی هفت روز پس از آن تنها و تنها به درد فکر می کردم…»
دلواپسیهای فروغ، دغدغههای خانواده برای عروسی زودهنگام و… ما را با قدرت هرچه تمامتر با خود همراه میکند.
در فصل نهم و شب عروسی رو شدن جنبهای دیگر از شخصیت پرویز شاپور را میبینیم و آغاز یک شخصیتپردازی خاکستری و البته بسیار دوستداشتنی در کنار یک روایت نفسگیر و سرشار از تعلیق:
«… پرویز خودش را مرتب کرد. دستی به موهایش کشید و با صدایی که از ته چاه درمیآمد، گفت: فروغ!»
«… پرویز اتفاقی برای من افتاده… ولی یه راهی هست پرویز…کافی بود با تیغ نیشتری به خودش بزند… به او نمیشد امید بست…»
«… وقتی رفتند، پرویز لبهی تخت نشست و پشت به من صورتش را بین دستهاش گرفت… مادرم خیلی چیزها دربارهی تو میگفت…»
بخش دوم کتاب ترانهی مرغ اسیر «عصیان» نام دارد.
فصل دهم زندگی فروغ و پرویز، سردی رابطه و تلاش بینتیجهی فروغ برای دفاع از خودش. تلاش برای رخنهکردن در دل مادرشوهر، تلاش برای بیدارکردن روح شعر در پرویز بهامید درک بهتر شرایط روحی خودش و … همهی این تلاشهای بینتیجه فروغ را دوباره به انزوا و در نتیجه رویآوردن دوباره به شعر میکشاند:
میتوان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان…
و جملهی پایانی این فصل: «پرستار به من توضیح داد داری مادر میشی!»
فصل یازدهم به تولد کامی، مراسم عجیب و غریب مربوط به آن و مشکلات اولیهی مادرانگی میگذرد و در فصل دوازده شاهد یک چرخش عالی در رمان هستیم و یک نقطهی عطف فوق العاده: فروغ فرخزاد خانهاش را بیخبر، به قصد چاپ شعرهایش ترک میکند!
من از سلالهی درختانم
تنفس هوای مانده ملولم میکند…
…بعدها فهمیدم که آن همه بیپروایی موقع ترک اهواز تنها از روی سادگیام بوده…
… از فرق سر تا نوک پایم را نگاه کرد و بعد گفت:
- خانم اگه برای کار اومدین نیازی به منشی نداریم.
- اومدم اینها رو به حضورتون تقدیم کنم… شعرند… شعرهای خودم.
- آهان شاعره! هستین. تا به حال چیزی از شما چاپ شده؟
- نه.
- بهتره برگردین سر خونه و زندگیتون خانم.
در ادامهی همین فصل ورود ناصر خدایار به زندگی فروغ را میبینیم و ورود جدی او به دنیای ادبیات که در فصل سیزدهم به اوج میرسد:
«… از آن به بعد ماهی یکبار از اهواز به تهران میرفتم. لازم نبود دائم رفتنم را به کسی خبر بدهم. خیلی ساده چمدان کوچکی میبستم و به ایستگاه میرفتم… هر بار که به تهران میآمدم شعرهای تازهای با خودم میآوردم… ناصر که دید کارهایم چاپ شده خیلی تشویقم کرد… از همین روزها بنویس… از همین ساعتها که اینجا میگذرونی…»
و بالاخره:
گنه کردم گناهی پر ز لذت
در آغوشی که گرم و آتشین بود
«… خودم هم نمیدانستم با همین شعر چطور به میانهی یک زندگی تازه پرتاب میشوم.»
در فصل چهاردهم بازتاب این شعر را در نشریات مختلف میبینیم. یک زندگی تازه توأم با شایعات مبتذل، عکسالعملهای روشنفکرانه و تحسینآمیز و آشنایی با لیلا فرمان فرمایان یک مترجم باسواد و بانفوذ از تبار قاجار.
در فصل پانزدهم بالاخره سکوت پرویز شاپور میشکند:
«دست از این کارها بردار فروغ!
- از کدوم کارها؟
- همین که خودت تنهایی میری تهران
- باز مادرت چیزی گفته؟
کیفش را روی پایش گرفت. روزنامهای از آن بیرون کشید:
… این زن این فروغ فرخزاد بر این باور است که با چنگ زدن بر سادهترین هوسهایش میتواند خود را آزاد کند…
تاب این را نداشتم که باقی مطلب را بخوانم.
- بخون فروغ. همهش رو.
… خانم فروغ فرخزاد زن بودنش را ابزار دست کرده تا شهرتی به هم بزند…
- هر بار که تهران رفتی من اینجا پشت سرت دراومدم و گفتم به دیدن مادرت میری
- میرفتم.
- فقط برای دیدن اون نمیرفتی نه؟ تازه این شعرا هیچکدوم دربارهی من نیستن…
… نگاهش کردم. همان چشمهای غمزده…
- از من بدت میاد پرویز؟
- نه اصلا.
- دست از چی بردارم؟ از نوشتن؟ از رفتن به تهران؟ از…؟
- اگه میخوای بری تهران من جلوتو نمیگیرم.
- اگه من بخوام طلاق بگیرم؟
- تصمیم تو هر چی باشه کامی با من می مونه… اینجا در اهواز.
…جنجالی که گناه به راه انداخت به زندگی خصوصی من رسید. هر روز از گوشهای سروکلهی مردی پیدا میشد که ادعا میکرد همان مرد شعر من است.
… یک روز در مجلهی روشنفکر داستانی دیدم از ناصر خدایار به نام شکوفههای کبود…
… و بعد ماجراهای عشقی فروغ فرخزاد که در نشریات مختلف تولید و چاپ می شد.
روزی سرهنگ نامهای تهدیدآمیز دریافت میکند: دختر بدکارهات را جمع کن…
- دست از این کارها بردار فروغ!
- در غیر این صورت؟»
من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
اگر به خانهی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور…
این شعر آغاز فصل شانزدهم است. سرهنگ تصمیم میگیرد فروغ را به آسایشگاه بیماران روانی بیندازد!
«… در کلینیک رضائیان بود که فهمیدم دیوانگی چند نوع است: دیوانگی قدمرو، بدو رو، چهارنعل و یک نوعش که از همه شایعتر بود: ولگرد. کارکنان کلینیک به این عده از جمله خود من میگفتند تعطیل!
… وقتی از این جا پا بیرون بذاری، قراره بهت بگن حق نداری کتاب بخونی یا شعر بنویسی چون ذهنت بیماره!»
تا این که در فصل هفدهم فروغ توسط لیلا فرمانفرمایان آزاد میشود.
بخش سوم کتاب «تولدی دیگر» نام دارد.
در دو فصل بعدی شرح روزهای نقاهت در خانهی لیلا و طلاق غیابی او را میبینیم و فصل بیست شروع ماجرایی است که همهی طرفداران فروغ به دنبالش هستند: ورود ابراهیم گلستان!
«… همان شبی که نگاهش از آن سوی اتاق به من افتاد. آن کت شلوار تیره، چهرهی گیرا و نیرومند…»
از گلستان در این کتاب با نام داریوش گلشیری یاد میشود. از این جا تا فصل بیست و چهار شرح رابطهی کاری و عاشقانهی آنهاست:
ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم…
سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست
سخن از روز است و پنجرههای باز
و هوای تازه…
و این هوا در فصل بیست و چهار دوباره تولید حادثه میکند:
«…گمونم باز سر زبونا افتادم… یه رسوایی دیگه…
نوشتهاند: فروغ فرخزاد برکهای ساکت بود با آرامشی زنانه. داریوش گلشیری مثل سنگی روشن به این برکه پرتاب شد و آن را با امواجی خروشان متلاطم ساخت… او شعرهای فروغ را برایش مینویسد!
- اینو ببین…
- جدی نگیر!
همیشه به این خونسردیاش حسودی میکردم.
- یه مهمونی برات راه میاندازیم… بذار همهشون برن بهدرک!»
در دو فصل بعدی پایان تلخ آن مهمانی را داریم در شب ترور حسنعلیمنصور و بحرانهای حزب توده و ماجرای زخمی شدن برادر لیلا.
فصلهای بیست و هفت و بیست و هشت تراژدی کشتهشدن لیلاست و تأثیری که این حادثه بر فروغ گذاشت:
خورشید مرده بود
و فردا در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشدهای داشت
و همین درگیریها بود که پای فروغ را به زندان باز کرد جایی که برای اولینبار شاهد اشکهای سرهنگ میشود که برای آزادیاش میآید! و بعد پیشنهاد ابراهیم گلستان:
- از کشور بریم. یه جایی گم و گور شیم.
- کجا بریم؟
- انگلستان، آمریکا، هر جا تو بگی!
و در نهایت فصل سرد بیست و نهم:
به مادرم گفتم دیگر تمام شد
گفتم همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم…
… من از ایران نرفتم. سالها گذشت و عشق من به داریوش تکان نخورد. اما هیچکدام تغییری در خود ندادیم… نه او کوتاه آمد نه من… بارها گسستیم و پیوستیم…
یک روز سرد بهمن ماه سال چهل و پنج به دیدن مادرم رفتم وقتی بلند شدم که بروم گفت: میگن امشب برف میگیره…
تویآیینه دیدم که یک فورد سیاه پشت سرم بالا میآید. آمد و آمد و به من رسید و آن قدر نزدیک شد که…
از ماشین پرت شدم…خون کاسهی سرم را پر میکرد… داریوش کنارم پهن شد و داد زد فروغ!… دیگر شب شده بود… دیگر ظلمت بود… صداهایی از دور میآمد… جراحی بی فایدهس
…گورکن ها از کلهی سحر کارشان را شروع کردند… صدها نفر به تشییعم آمدند…
شاید حقیقت آن دو دست جوانی بود
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
شایعات مختلف در مورد مرگم دهان به دهان چرخید… صدای لا اله الا الله میآمد… نماز میت شروع شد… سکوتی آمد و بعد اولین مشت خاک را رویم ریختند… صدای زمین میآمد که مرا میپذیرفت و به سوی خود میخواند…