سایت معرفی و نقد کتاب وینش
سایت معرفی و نقد کتاب وینش

در کلکته همیشه زمستان است

در کلکته همیشه زمستان است


تاکنون 3 نفر به این کتاب امتیاز داده‌اند

 

تهیه این کتاب

گودی داستان دو برادر است. در هند و دقیق‌تر در کلکته. دو برادر با دو خلق‌وخو و دو سرنوشت کاملا متفاوت. یکی درگیر بخش خطرناک سیاست می‌شود و خانواده را فراموش می‌کند. دیگری دنبال رویاهای خود به آمریکا می‌رود و زندگی هندی را فراموش می‌کند. حالا او باید به خاطر وقوع یک تراژدی در زندگی خانواده‌اش به کلکته بازگردد. اما خبری از استقبال گرمی که انتظارش را داشت نیست. به هند برگشته تا در ازدحام هند خودش و خواسته‌هایش را فراموش کند. در نبود او خیلی چیزها تغییر کرده. در او، در کلکته و در خانواده.

گودی

نویسنده: جومپا لاهیری

مترجم: امیرمهدی حقیقت

ناشر: ماهی

نوبت چاپ: ۱

سال چاپ: ۱۳۹۳

تعداد صفحات: ۴۰۸

گودی داستان دو برادر است. در هند و دقیق‌تر در کلکته. دو برادر با دو خلق‌وخو و دو سرنوشت کاملا متفاوت. یکی درگیر بخش خطرناک سیاست می‌شود و خانواده را فراموش می‌کند. دیگری دنبال رویاهای خود به آمریکا می‌رود و زندگی هندی را فراموش می‌کند. حالا او باید به خاطر وقوع یک تراژدی در زندگی خانواده‌اش به کلکته بازگردد. اما خبری از استقبال گرمی که انتظارش را داشت نیست. به هند برگشته تا در ازدحام هند خودش و خواسته‌هایش را فراموش کند. در نبود او خیلی چیزها تغییر کرده. در او، در کلکته و در خانواده.

گودی

نویسنده: جومپا لاهیری

مترجم: امیرمهدی حقیقت

ناشر: ماهی

نوبت چاپ: ۱

سال چاپ: ۱۳۹۳

تعداد صفحات: ۴۰۸

 


تاکنون 3 نفر به این کتاب امتیاز داده‌اند

 

تهیه این کتاب

گودی داستان تنهایی اعضای یک خانواده در کنار هم است. خانواده‌ای که سنت آن‌ها را کنار هم قرار می‌دهد، اما هیچ‌کدام از آن‌ها از این در کنار هم بودن دل خوشی ندارند.

خانواده‌ در گودی اهرم فشاری است که آدم‌ها تا مجالی پیدا می‌کنند از آن فرار می‌کنند. فراری که درنهایت چندان موفقیت‌آمیز هم نیست و انگار سرنوشت ما شرقی‌ها است که در یک رودربایستی تمام‌نشدنی دوباره و با وجود همه‌ی اختلاف‌ها و دل‌خوری زیر سقف ویترینی به نام خانواده در یک سکوت معنادار جمع شویم. سکوتی که به شکل بلاهت‌باری کسی نمی‌خواهد آن را بشکند و درباره‌ی اتفاق‌هایی که در همین جامعه‌ی کوچک چندنفره وجود دارد حرف حقیقی‌اش را بزند.

به همین دلیل می‌شود این‌طور گفت که گودی داستان سکوت، غم، دل‌خوری و آشفتگی چند نسل از یک خانواده است. داستان اواخر دهه‌ی شصت میلادی و در زمان جنبش‌های کمونیستی و مائوئیستی در هند می‌گذرد و هم‌زمان به تقابل سیاست‌های هند و آمریکا می‌پردازد. یکی از شخصیت‌های اصلی داستان به وسیله‌ی دولت اعدام می‌شود و بعد همه‌ی اتفاق‌های داستان حول این ماجرا شکل می‌گیرد؛ مرگی که زندگی چند نسل بعد از یک خانواده را تحت تاثیر قرار می‌دهد.

لاهیری در گفت‌وگویی بعد از انتشار رمان گودی با بی‌بی‌سی می‌گوید که هیچ‌وقت هیچ‌کدام از کتاب‌هایش را برای انتقال یک پیام سیاسی ننوشته است. او تعریف می‌کند که نطفه‌ی شکل‌گیری این داستان از خاطراتی که از آن دوران از اطرافیانش شنیده، بسته شده است. یک نفر را در محله‌ی پدربزرگ و مادربزگش در کلکته اعدام می‌کنند و برایش سوال پیش می‌آید که چرا دولت هند کسی را باید اعدام کند.

لاهیری مانند بیش‌تر نویسنده‌ها ذهن کنج‌کاوی دارد. او خاطرات و تجربه‌های دیگران را می‌شنود و در ذهنش ذخیره می‌کند و بعد در درونش به آن‌ها جان می‌دهد. این طور است که داستان‌های او اغلب از زندگی روزمره آدم‌ها سرچشمه می‌گیرند اما مسیری که شخصیت‌های داستان طی می‌کنند، در عین باورپذیری غیر تکراری و مملوس است.

 

 

 

درست مانند دو برادر گودی سوبهاش و اودایان که در کنار برادری، دوستی و همراهی زیادی هم بین‌شان برقرار است. آن‌ها برادرهایی هستند که در دوران جوانی مسیر زندگی‌شان از هم جدا می‌شود. اودایان به گروه‌های انقلابی و مبارز با رژیم دیکتاتوری می‌پیوندد و سوبهاش برای ادامه‌ی تحصیل و در سودای یک زندگی راحت و بدون دغدغه راهی امریکا می‌شود. اما از آن‌جایی که سرنوشت برادرها همیشه در یک جایی از زندگی به هم گره می‌خورد، این سوبهاش است که زیر بال و پر دختر اودایان را می‌گیرد و او را بزرگ می‌کند.

باوجود این انگار همیشه آن فرزندی که به هوای زندگی بهتر خانواده را ترک می‌کند، مقصر اصلی همه‌ی اتفاق‌ها است. شاید برای همین است که وقتی سوبهاش بعد از دو سال دوری از خانواده به کلکته برمی‌گردد شاهد سردترین استقبال یک خانواده از فرزندش است. یک استقبال خشک و خالی در ازدحام فراموش شده‌ی کلکته. سوبهاش «این ازدحام جمعیت را از یاد برده بود. حضور هم‌زمان این همه آدم را در یک مکان که انگار عصاره‌ی تعفن زندگی بود. تابش آفتاب را بر پوستش، فقدان سرمای تلخ تلقی کرد. اما در کلکته زمستان بود.

مردمی که روی سکوی ایستگاه ایستاده بودند، مسافران، کارگران و بی‌خانمان‌هایی که ایستگاه برایشان تنها سرپناه بود، خود را در شال و کلاه‌های پشمی پیچانده بودند. فقط دو نفر به استقبال او آمده بودند. آن‌ها کنار یک دکه‌ی میوه‌فروشی ایستاده بودند و با دیدن او حتی لبخندی به لب نیاوردند. او از این استقبال خشک و خالی تعجب نکرد. اما نمی‌فهمید چرا حالا که بعد از دو سال دوری و تحمل راه سفر، بازگشته باز هم پدر و مادرش نخواستند که به استقبالش بیایند. حداقل برای این‌که نشان بدهند که از بازگشتش آگاه هستند.»

 

 

 

نادیده گرفتن اما برای سوبهاش تازگی نداشت. این درست همان رفتاری است که خانواده همیشه با او انجام داده است. خانواده به این توجه نمی‌کند که سوبهاش دلش می‌خواهد چه‌طور زندگی کند و برای همین است که بدون هیچ سوال و جوابی برای زندگی او برنامه‌ای می‌چیند. اما قرار نبود سوبهاش مجری بی‌چون و چرای خواسته‌های خانواده‌‌اش باشد.

«وقتی هند را ترک می‌کرد مادرش به او وعده داده بود وقتی برگردد مانند قهرما‌ن‌ها از او استقبال کند. و وقتی از قطار پیاده شد حلقه گلی به گردنش بیاویزد. سوبهاش آخرین بار در همین ایستگاه اودایان را دیده بود. همان غروب روز سفرش. اودایان با کاروانی که سوبهاش و پدر و مادرش را آورد نیامد. اما قول داد روی سکوی ایستگاه با آن‌ها ملاقات کند.

سوبهاش با همه خداحافظی کرده بود و در قطار نشسته بود که اودایان رسید و در کنار پنجره‌اش ظاهر شد. دستش را از لای میله‌ها دراز کرد و شانه‌ی سوبهاش را فشرد. عاقبت در آخرین لحظه آن‌ها توانسته بودند در میان ازدحام یک‌دیگر را پیدا کنند.»

 

اما حالا نه از قهرمان خبری بود و نه از حلقه‌ی گلی که در یک استقبال پر شور بر گردنش آویخته شود. او در یک زمستان نه‌چندان سرد به کلکته برگشته بود تا آن‌طور که هیچ‌وقت دلش نمی‌خواست زندگی کند. تا در ازدحام، خودش و خواسته‌هایش را فراموش کند.

در کلکته همیشه زمستان است

 

 

 

 

  این مقاله را ۲۳ نفر پسندیده اند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *