دربارهی برخی داستانهای فلسفی چخوف
شاید بزرگترین درس فلسفی ـ عقیدتی ـ فکری که بتوان از مجموع آثار چخوف گرفت این باشد: «در اندیشهی چخوف، اصل قضیه نه در شرایط، بلکه در خود انسانهاست»؛ نتیجهای در تضاد کامل با آموزههای بسیاری از رئالیستهای متقدم روس، که پیوسته دلیل انحطاط انسانها را در غلبهی شرایط اجتماعی بر آنان میجستند و شاید به همین دلیل نیز منتقدان انقلابی نمیتوانستند به راحتی با این داستانها همدلی پیدا کنند.
شاید بزرگترین درس فلسفی ـ عقیدتی ـ فکری که بتوان از مجموع آثار چخوف گرفت این باشد: «در اندیشهی چخوف، اصل قضیه نه در شرایط، بلکه در خود انسانهاست»؛ نتیجهای در تضاد کامل با آموزههای بسیاری از رئالیستهای متقدم روس، که پیوسته دلیل انحطاط انسانها را در غلبهی شرایط اجتماعی بر آنان میجستند و شاید به همین دلیل نیز منتقدان انقلابی نمیتوانستند به راحتی با این داستانها همدلی پیدا کنند.
کمدی ژانر دشواری است. کمدینویس خوب باید دهها برابر نویسندگان ژانرهای «جدی» تلاش کند تا او را در عرصه ادبیات «جدی بگیرند». چخوف نیز، بهویژه در آغاز راه، نقدهای سخت و بیامانی را به جان خرید تا سرانجام همه ناقدان را وادارد او را نویسندهای «جدی» بشمارند. آلکساندر اسکابیچِفسکی، از نامدارترین منتقدان نیمه دوم سده نوزدهم، در مقاله «داستانهای رنگارنگ آ. چخونته» او را در معرض خطر تبدیل شدن به یکی از
«مسخرهبازهای سبُک و دلقکهای خندهآفرین» میدانست و در مقاله «آیا چخوف آرمانی دارد؟»
او را به نداشتن جهانبینی منسجم متهم کرد. به باور میخایلوفسکی، منتقد همفکر اسکابیچِفسکی، چخوف به شرایط اجتماعی بیتفاوت بود و به قهرمانانش بیاعتنا (البته هر دو آنان بعدها در ارزیابیهای خود تجدیدنظر کردند).
منتقدی دیگر به نام لئانید آبالِنسکی در ۱۹۰۳، یعنی یک سال پیش از مرگ چخوف، در مقاله «ماکسیم گورکی و دلایل موفقیت او»، هنگام مقایسه هنر چخوف و گورکی، قهرمانان چخوف را «ضعیف، بیاراده، منفعل، خرفتشده» نامید و نوشت خوانندهی آثار چخوف احساس میکند جهان و زندگی به پایان خط رسیده است، در حالی که گورکی به خواننده امید و میل به زندگی میدهد. (نسخهی صوتی این مقاله را از اینجا میتوانید بشنوید. )
با استقبال خوانندگان سراسر جهان از آثار چخوف در دهههای متمادی و انبوه نقد و تحلیلهایی که بر آنها نوشته شده است، به دفاع از او و تبرئهاش از این اتهامات نیازی نیست. داستانهای بهظاهر بیضرر و بهظاهر فاقد تعهد اجتماعی او و قهرمانان مضحک و رقتبرانگیزش که در چشم برخی از منتقدان مایه ریشخند یا وهن مقام و جایگاه والای انسان در جهان بودند، بدون داشتن جهانبینی و ریشههای عمیق فکری نمیتوانستند این قدر ماندگار و تأثیرگذار شوند.
و اتفاقاً درونمایههای فلسفی آثار او نیز کاملاً منسجم هستند و نسبت به بسیاری دیگر از نویسندگان دیگر در طول زمان کمتر دستخوش تغییر و دگرگونی شدهاند. شاید بزرگترین درس فلسفی ـ عقیدتی ـ فکری که بتوان از مجموع آثار چخوف گرفت همین یک جمله راستیسلاف سِمِنتکوفسکی باشد:
«در اندیشهی چخوف، اصل قضیه نه در شرایط، بلکه در خود انسانهاست»؛
نتیجهای در تضاد کامل با آموزههای بسیاری از رئالیستهای متقدم روس، که پیوسته دلیل انحطاط انسانها را در غلبهی شرایط اجتماعی بر آنان میجستند و شاید به همین دلیل نیز منتقدان انقلابی مانند اسکابیچِفسکی و میخایلوفسکی نمیتوانستند به راحتی با این داستانها همدلی پیدا کنند.
ولی گذشته از این آموزهی کلی، چخوف در بسیاری از آثار خود، بهویژه در داستانهای بلندترش، اندیشههای فلسفی ـ عقیدتی مختلفی را، گاه حتی با اشاره صریح، مطرح میکند و وارد گفتوگویی با نویسندگان اندیشهورزی میشود که «وجه فلسفی» آثارشان جای بحث ندارد. در داستان ملالانگیز (۱۸۸۹) مثلاً، که باعث تغییر نگرش میخایلوفسکی به چخوف شد، هم مناظرهای با فاوست گوته میبینیم و هم با مرگ ایوان ایلیچ تالستوی.
دکتر نیکالای استپانویچ در داستان ملالانگیز، همانند دکتر فاوست غرق در جستوجوی معنای زندگی است. شباهت جالبتر این دو اثر در تقابل این دو دانشمند راستین با دو «کارگر قلمرو علم» است: واگنر در فاوست و پیوتر ایگناتِویچ در داستان ملالانگیز، که چخوف او را این گونه توصیف میکند:
آدمی است پرکار، فروتن، ولی بیاستعداد. […] از صبح تا شب کار میکند، بیاندازه مطالعه میکند و هر چه را خوانده عالی به خاطر میسپارد. از این نظر انسان نیست، بلکه طلاست. از باقی جهات یک اسب بارکش است، یا به قول معروف، یک خنگ دانشمند. […] افق دیدش تنگ و بسته است و فقط به تخصصش محدود میماند. […] بهروشنی میتوانم آینده او را مجسم کنم.
او در طول زندگی خود داروهای زیادی با خلوص فوقالعاده تهیه خواهد کرد، تعداد زیادی گزارش علمی خشک و بسیار آبرومند خواهد نوشت، دهتایی ترجمه درست و حسابی انجام خواهد داد، ولی جنم حتی یک کشف انقلابی را هم نخواهد داشت. کشف انقلابی به تخیل نیاز دارد، به ابتکار، قوه حدس و گمان، ولی پیوتر ایگناتِویچ هیچ کدام از اینها را ندارد. خلاصه آنکه او در قلمرو علم کارگر است، نه صاحبخانه.
آنچه چخوف در این داستان دربارهی علم و عالمان واقعی و «کارگران قلمرو علم» مینویسد بهتمامی در مورد دانشگاههای امروز ما نیز صدق میکند. چخوف در برخی از داستانهای دیگرش مانند دوئل و راهب سیاهپوش نیز قهرمانانی را به تصویر میکشد که زندگی خود را وقف علم کردهاند و گفتوگوهای جالبتوجهی را درباره قدرت دانش و میزان کارایی آن در بهبود زندگی بشر پیش میکشند.
پهلو به پهلو زدن داستان ملالانگیز با مرگ ایوان ایلیچ تالستوی آشکارتر است، تا حدی که برخی از منتقدان گفتهاند اگر تالستوی مرگ ایوان ایلیچ را نمینوشت، داستان ملالانگیز نیز نوشته نمیشد.
در هر دو داستان، قهرمان اثر در اواخر عمر در معنای زندگی دقیق میشود و با ژرفنگری بیشتری به تقابل خود با اطرافیان و محیط چشم میدوزد، ولی آنچه بیش از شباهت این دو داستان جلب توجه میکند، تفاوتی است که میان نگرش دو قهرمان به زندگی و معنای آن به چشم میخورد: به گفته لئانید گروموف، اگر قهرمان تالستوی مسئله را برای خود از دید مذهبی ـ فلسفی حل میکند و معنای زندگی را در عشق و گذشت بیحدومرز میبیند، بینش قهرمان چخوف کاملاً اجتماعی ـ فلسفی است و فعالیت سودمند اجتماعی و جهانبینی مترقی را عامل معنابخش زندگی میداند.
داستان استپ بینش فلسفی چخوف را از وجه تازهای مطرح میکند. داستان ماجرای سفر پسربچهای در استپهای روسیه است. بخش قابلتوجهی از این اثر، که یکی از بلندترین داستانهای چخوف است، به توصیف طبیعت استپ و پهنههای گستردهی آن اختصاص دارد و از این جهت، با اغلب داستانهای دیگر چخوف که معمولاً در فضاهای تنگ و محدود رخ میدهند و شخصیتهایشان پیوسته در فضاهای پرتنگنا و خفقانآور دستوپا میزنند (چیزی که در اتاق شمارهی ۶ به اوج میرسد)، تمایز آشکاری دارد.
لئانید گروموف، ضمن اشاره به معانی نمادین مفاهیم «گستره»، «دوردست»، «جاده» و «پرواز» در آثار چخوف، نمونههایی ارائه میدهد تا ثابت کند که چخوف معنای راستین زندگی و رها شدن از ملال روزمره را در «بال»های انسان و پرواز او میدید.
چخوف در زندگی من مینویسد: «هنر به انسان بال میدهد و او را به دوردستهای دور میبرد» و در داستان مردی در قاب (که نامش هم از این لحاظ نمادین است) این اندیشه را مطرح میکند که آزادی به روح بال میدهد. یِلِنا آندرِیِونا در دایی وانیا خسته از زندگی ملالآور خود آرزو میکند:
«کاش مثل پرندهی آزادی پرواز کنم و از همهی شما دور شوم، از قیافههای کسلتان، از حرفهایتان، کاش فراموش کنم که شما در این دنیا وجود دارید»
و نینا زارِچنایا که هنر به او بال داده است «مرغ دریایی» لقب میگیرد.
تقابلی که در همین گستردگی و فراخی تصاویر استپ با سایر داستانهای چخوف وجود دارد، کلید راهگشایی است برای درک بهتر اندیشه فلسفی منسجم و تکرارشوندهی چخوف. طبیعت گسترده، جاودان و آزاد استپ در تقابل با انسانهای پایدربندی که مورچهوار بر آن در حرکتاند و هیچ کدام در قیاس با پهنهی استپ اصلاً به چشم نمیآیند، بهخوبی نشان میدهد که به باور چخوف، انسان برای رستگاری در همین جهان باید «بال» دربیاورد و در جادهای به سوی دوردستها به پرواز درآید تا همچون طبیعت به جاودانگی برسد.
در داستانهای دیگر چخوف، ما معمولاً شاهد موانعی هستیم که «بال»های انسان را میبندد یا آنها را از بیخ قطع میکند (مهمترین این موانع از دید چخوف احتمالاً روزمرگی است)، و شاید فقط در استپ باشد که حقارت انسانهای بالبسته را در برابر بیکرانگی طبیعت میبینیم.
ولی شاید بارزترین جلوه افکار فلسفی در داستانهای چخوف در اتاق شمارهی ۶ نمایانده شده باشد. چخوف در سالهای نگارش این اثر به فلسفه مارکوس اورلیوس علاقهمند شده بود. دکتر راگین، قهرمان داستان، نیز گاه جملاتی از این اندیشمند رواقیمسلک نقل میکند.
مهمترین آموزهی او، که بحث اصلی در اتاق شمارهی ۶حول آن میگردد، این است که رضایت و سعادت مفهومی کاملاً درونی است و انسان با تسلط بر خویشتن میتواند بر هر عامل نامطلوب بیرونی (حتی عوامل فیزیکی مانند سرما یا درد) غلبه کند؛ تعبیری دیگر از همان آموزهای که پیشتر نقل شد: «اصل قضیه نه در شرایط، بلکه در خود انسانهاست».
البته پیامد چنین تفکری از موضع منفعلانه ترسآور است: به اعتقاد اورلیوس، انسان به رغم آنکه تا ابد در جهان با دروغ و بیعدالتی روبهرو خواهد شد باز باید مطیع و فرمانبردار باقی بماند؛ او باید آزادانه به سرنوشتش تن دهد، نه آنکه درگیر مبارزهای شرمآور با آن شود. این همان فلسفهای است که راگین تبلیغ میکند و با مخالفت دیوانهای روبهرو میشود که به اعتقاد راگین، تنها آدم عاقلی است که او ظرف بیست سال گذشته در شهر دیده است.
برخی از منتقدان فلسفه راگین را باز با اندیشههای تالستوی مرتبط میدانند و آن را تجلی آموزهای معرفی میکنند که بهاشتباه به «عدم مقاومت در برابر شرّ» مشهور شده است، در حالی که تالستوی هیچگاه توصیه نکرده است که نباید در برابر شرّ مقاومت کرد، بلکه صرفاً راههای خشونتآمیز مقاومت را نفی میکند و برعکس، همه را فرامیخواند که به هر روش غیرخشونتآمیز که میتوانند (و گاه بسیار دشوارتر و پرهزینهتر از روشهای خشونتآمیز نیز هستند) در برابر شرّ بایستند.
نکته جالبتوجه در مورد داستانهای فلسفی چخوف، و بهویژه اتاق شمارهی ۶، آن است که پاسخی روشن به مسئله موردبحث نمیدهند و بیشتر خواننده را در برابر دوراهی فلسفی و پرسشهای بیپاسخ و جاودانه بشر به حال خود رها میکنند:
نیکالای استپانِویچ در داستان ملالانگیز معنای زندگی بشر را در کار و فعالیت اجتماعی میبیند، ولی در پایان زندگی ظاهراً چندان رضایتی هم از دستاوردهای علمی بزرگش ندارد، مسافرانی که در استپ راه میپیمایند و گستره آن را میبینند، باز درس مورد نظر منتقدان داستان را نمیگیرند و همچنان با افق دید تنگ و محدودشان مانع باز شدن بالهای خود میشوند؛ دکتر راگین که مبلّغ فلسفه مارکوس اورلیوس است هنگامی که در شرایط درد و ستم قرار میگیرد خلاف اصول خود عمل میکند و خواننده نمیتواند بهروشنی قضاوت کند که کدام موضع درست است و انسان سرانجام چگونه باید باشد.
چخوف احتمالاً همین عدمقطعیت، همین بیپاسخ ماندن پرسشهای بهظاهر ساده، و همین تعارض میان آرمان و واقعیت را وجه کمدی زندگی میدید و به همین دلیل بود که بسیاری از آنچه برای دیگران تراژدی بود، به چشم او کمدی میآمد.
#چخوفآنتون پاولُویچ چخوف (زادهٔ ۲۹ ژانویهٔ ۱۸۶۰ در تاگانروگ – درگذشتهٔ ۱۵ ژوئیهٔ ۱۹۰۴) پزشک، داستاننویس، طنزنویس و نمایشنامهنویس برجستهٔ روس است.