داستانی پر از رودخانه
داستان رابطهی پدرها و پسرها از کهنترین مضامین داستانی است. در به هوای دزدیدن اسبها مردی در آغاز پیری بازگشته به روستای نوجوانیهایش در جایی در دورافتادهترین مناطق نروژ. بازگشت هم از الگوهای کهن داستانی است. او در این بازگشت رابطهی بین خود و پدرش را مرور میکند. پدری که هنوز هم تا آنجا در ذهن او اثر دارد که پیش از انجام هرکاری از خود میپرسد: «اگر پدر بود این کار را چطور انجام میداد؟»
به هوای دزدیدن اسبها
نویسنده: پر پترسون
مترجم: فرشته شایان
ناشر: چشمه
نوبت چاپ: ۲
سال چاپ: ۱۳۹۸
تعداد صفحات: ۲۲۳
داستان رابطهی پدرها و پسرها از کهنترین مضامین داستانی است. در به هوای دزدیدن اسبها مردی در آغاز پیری بازگشته به روستای نوجوانیهایش در جایی در دورافتادهترین مناطق نروژ. بازگشت هم از الگوهای کهن داستانی است. او در این بازگشت رابطهی بین خود و پدرش را مرور میکند. پدری که هنوز هم تا آنجا در ذهن او اثر دارد که پیش از انجام هرکاری از خود میپرسد: «اگر پدر بود این کار را چطور انجام میداد؟»
به هوای دزدیدن اسبها
نویسنده: پر پترسون
مترجم: فرشته شایان
ناشر: چشمه
نوبت چاپ: ۲
سال چاپ: ۱۳۹۸
تعداد صفحات: ۲۲۳
«اوایل نوامبر است. ساعت نه صبح.»
رمان به هوای دزدیدن اسبها نوشتهی پر پترسون با این جملات کوتاه آغاز میشود. ساعت نه صبح اوایل نوامبر چه حسوحالی به خوانندهای میدهد؟ وقتی چند جمله بعدش میخواند:
«من اینجا زندگی میکنم، در خانهای کوچک در منتهاالیه شرق نروژ»
خب خواننده احتمالاً احساس سرما میکند و این سرما سراسر رمان با خواننده میماند. نه فقط برای اینکه منتهاالیه نروژ اوایل نوامبر سرد و یخزده است؛ حوادث داستان هم در القای سرما موثرند. این سرما با حسی از گرما همراه میشود چون داستان را مردی پابهسن گذاشته روایت میکند که خیلی احساس پیری نمیکند:
«میگویند این روزها ۶۷سالگی سنی نیست. خودم هم همینطور حس میکنم. حس میکنم کاملا قبراق و سرحالم.» (ص ۱۰)
خواننده خودش را آماده میکند با مردی قبراق که به تنهایی در کلبهای کنار جنگلهای نروژ زندگی میکند همراه شود و پابهپای گرمای وجود مرد، کنار دریاچهای یخزده قدم بزند.
کتاب به هوای دزدیدن اسبها راجع به مردی است که به روستای پانزدهسالگی خودش بازگشته و طی این بازگشت به یادآوری خاطرات آن دوره و خصوصاً آن تابستان میپردازد. خواننده ضمن رفت و برگشت مرد به گذشته و زمان حال و زنده شدن خاطرات، متوجه اتفاقات ریز و درشتی میشود که در سن نوجوانی مرد به وقوع پیوسته است. ماجرا در تابستانی اتفاق میافتد که بعدها میشود نقطه عطف زندگی راوی.
قلم نویسندهی این داستان ساده و روان است. جاری است عین رودخانههایی که مدام در کتاب ازشان میگوید. نثر بیگره و فراز و نشیب و بسیار یکدست پیش میرود و این ویژگی حاصل ترجمهی خوب و روان کتاب هم هست… اما حوادث به روانی نثر پیش نمیرود. اتفاقات دیگری میافتد. در واقع اتفاقات دیگری افتاده. درست از آن شب تاریک که همسایهی مرد راوی سگش را گم میکند، یکهو انگار نور چراغقوهای که همسایه روی راوی میاندازد فقط صورت مرد را روشن نمیکند، گویی از آن لحظه به بعد درون راوی و کل شخصیتش در فضای رمان به مرور برای خواننده روشن میشود. خواننده به همراه راوی به مکاشفهی درون مرد و حتی افراد و محیط اطرافش میپردازد. کمکم و سر حوصله، زوایای دیگری از روحیات و شخصیت این مرد برملا و رو میشود.
شخصیتهای داستان به خوبی واکاوی شدهاند. مثلا ما با شخصیت خود مرد، پدر و حتی دوست نوجوان به خوبی ارتباط برقرار می کنیم. حتی شخصیت لارس همسایهی مرد هم با وجود حضور کمرنگش در داستان، به خوبی ترسیم شده. خواننده خیلی واضح ناراحتی لارس را لمس میکند و همان اوایل داستان حس میکند لارس چیزی پنهان کرده است. چیزی که در خاطرات مرد راوی برای همیشه ثبت شده بود.
نقطهی قابل تأمل، ریزبینی و دقت نویسنده بوده در بیان سنگینی بار رابطهی پسر و پدرکه بر دوش پسر نوجوان سنگینی میکرده است. داستان به هوای دزدیدن اسبها فقط در مورد دزدیدن چند اسب نیست. حال و هوای این داستان حال و هوای پدرانی است که چیزهایی را از پسرانشان میدزدند و هیچوقت پس نمیدهند. چیزهایی جبرانناپذیر. قدرت نفوذ و تاثیر پدر بر پسر و بعدها مرد جاافتاده بهوضوح تمام قابلِمشاهده است. پسرنوجوان طی اسبسواری آسیب میبیند و این آسیب را با تمام دردی که حس میکند بروز نمیدهد. پدر در ذهن پسر نوجوان ناظر و مقتدر و توانا نشسته و به شدت قضاوت و ملامتش میکند:
[پدرم] پرسید: «چرا گزنهها رو نمیچینی؟»
نگاهی به دستهی کوتاه داس و گزنههای بلند انداختم و گفتم «دستم را زخمی میکنند» پدرم با لبخند ملایمی نگاهم کرد و سر تکان داد و بعد یکهو لحنش جدی شد و گفت « این خود تو هستی که تعیین میکنی کِی دستت را زخمی کنند». (ص ۳۲)
غالباً نوجوانی پر از دردِ به روی خود نیاوردن است. پر است از دردهای پنهان به جان خریداری شدهای که پدرها نباید میدیدند که ناامید نشوند. نوجوانی پر است از ترس ناامید کردن پدر. پسرها باید در نظر پدرها قوی بمانند. رنج به روی خود نیاوردن دردها و اصرار بر اثبات خود به دیگران سراسر داستان یقهی نوجوان و بعدها مرد جاافتاده را گرفته. این داستان، داستان احساسات چندگانه و ناواضح است. راوی احساسات و عواطف چندگانهای نسبت به پدر حس میکند. بعضیهایشان را به صراحت ابراز میکند و بعضیهای دیگر را مسکوت نگه میدارد:
«شاید حرف زدن دربارهی این مسائل با این مکانیک مهربان دشوار باشد. برای همین فقط میگویم پدرم مرد کاری و فعالی بود. خیلی چیزها ازش یاد گرفتم.». (ص ۷۳)
مکانیک از پدر خودش میگوید. میگوید که پدرش دو هفته پیش فوت کرده. از دلتنگی برای پدرش میگوید:
دلم برایش تنگ شده. واقعا تنگ شده.
همانطور که آنجا نشسته من به وضوح میبینم که دلش برای پدرش تنگ شده است. ساده و بیپیرایه. کاش قضیه به همین سادگی بود. اینکه دلت فقط برای پدرت تنگ شود، همین (ص ۷۳)
اما برای راوی قضیه به همین سادگی نیست. احساسات او روشن و واضح نیست. پیچیده است. این برای پسری پانزده ساله طبیعی است اما برای مردی به آن سن کمی غریب می نماید، مگر اینکه مرد همانطور که در ابتدای داستان خواندیم واقعا حس نکند ۶۷ ساله است. شاید مرد ۶۷ سالهی قبراق شور و نشاطش را از این میگیرد که پدر ۴۰ سالهاش که برای همیشه برای او ۴۰ ساله مانده و چهارزانو توی ذهنش نشسته و خود مرد جاافتاده نوجوانی پانزده ساله است که مثل همان روزهای پانزدهسالگی مدام در حال اثبات خودش به پدر است:
«هر وقت میخواهم کار مهمی را سوای کارهای روزمره انجام دهم حرکتی ازم سر میزند که هرگز نگذاشتهام کسی از آن بویی برد. اینجور مواقع چشمهایم را میبندم و با خودم فکرمیکنم اگر پدرم بود چطور انجامش میداد یا اگر زمانی آن کار را انجام داده و من هم تماشایش کردهام چهطور آن را انجام داده است. (ص ۷۲)
با وجود شخصیتپردازی خوب داستان و نثر سبک و جاریاش، شخصیتهایی در بطن داستان هستند که به خوبی رونیامده و در سایه ماندهاند؛ خوب و واضح نمیشود دید و شناختشان. مثلا شخصیت مادرها در این داستان. البته داستان، داستان مردهاست و پدرها و پسرها، خود راوی جاهایی گفته که دختر خانواده ــ و خواهر او ــ به عمد نادیده گرفته می شوند. اما نیاز خواننده برای برقراری ارتباط با زنان در این داستان برآورده نمیشود. با اینکه داستان حول محور آنها نیست اما حتی حضور حداقلیشان هم گذرا و عجولانه است.
نکتهی دیگر این است که علیرغم اینکه رفت و برگشت بین زمان حال و گذشته خوب صورت می گیرد، اما انگار برخی حوادث و ماجراها در هالهی مهی فرو میرود که نویسنده میگوید روز دزدیدن اسبها همهجا را گرفته بوده است. بعضی از حوادث و صحنهها در هالهای از ابهام فرو رفته و خواننده با وجود حدس و گمان نمیتواند ارتباط کاملی باآنها برقرار کند، مثلاً آن داستان خراب کردن لانهی پرنده.
داستان پر از شرح و توصیف طبیعت و دوستی با آن است؛ پر از رودخانه، رودخانههای یخزده و جاری و خروشان، سنگهای صیقلی، درختان غان، کاج و صنوبر است. درست آنطور که از جنگلهای نروژ انتظار میرود. درختهایی که پایینترین برگهایشان سه متر با زمین فاصله دارند…و فاصله. داستان پر از فاصله است. خانهها با هم فاصله دارد، آدمها هم و همهی اتفاقات در لفافهای از سردی و خونسردی رخ میدهد. چگونگی بیان این سردی و هضمش از طرف خواننده از نقاط قوت داستان است.
داستان در مورد انکار درد و فرار از آن و آشتی و صلحجویی با آن است. دوشادوشی و همراهی سرمای درد و گرمای امید و پذیرش. بهطور کلی داستان به هوای دزدیدن اسبها از این حیث حائز اهمیت است که داستان صلح و آشتی است. آشتی با جای خراشهایی که شاید التیام نیافته باشند اما به قول پدرِ راوی، این خود ما هستیم که معین میکنیم چطور با وجودشان زنده بمانیم و زندگی کنیم:
این خود ما هستیم که معین میکنیم خار ناملایمات کی بر روح و تنمان بنشیند. (ص ۲۲۳)
حتی اگر نتوانیم خیلی ساده فقط برای کسی دلتنگ شویم. همین.
6 دیدگاه در “داستانی پر از رودخانه”
ممنون از مقاله.رمان خیلی خوبیه.من چاپ اولش رو خوندم و امسال هم فیلمش رو دیدم.به نظرم با نویسنده متفاوتی روبرو هستیم.ترجمه هم روان بود.
ممنون از معرفی و نقدتون ، واقعا یکی از مهمترین دغدغه روابط پسران و پدران است ، من هم مثل آقای امیرمهدی هنوز هم بعد از چهل سالگی دغدغه رابطه با پدرم رو دارم.
متن مقاله گیرا و سلیس بود . مرا به خواندن کتاب ترغیب کرد .امیدوارم به همین زودی موفق به خواندن آن شوم . ممنونم
نویسنده محترم مقاله، علاوه بر معرفی خوب کتاب، نقد بسیار منصفی بر آن کردند. لذت بردم.
عالی بود خلاصه متن ، حتما کتاب رو می خونمش. باید جالب باشه! هنوزم بعد ده سال دوری از وطن بعضی شب ها خواب میبینم با پدرم در حال دعوا هستم??? بسکه با هم اختلافات اساسی داشتیم…
عالی بود، حتما می خونمش. باید جالب باشه! هنوزم بعد ده سال دوری از وطن بعضی شب ها خواب میبینم با پدرم در حال دعوا هستم??? بسکه با هم اختلافات اساسی داشتیم…