بخش هایی از کتاب «زمستان 62»
رمان قطور زمستان 62 سرشار از لحظات و صحنههای خواندنی است. بخصوص بعداز گذشت نزدیک به چهل سال از وقایع داستان، خواندن بسیاری از توصیفهای آن مثل سفر در زمان است. بخشهایی از این کتاب را برای آشنایی با فضا و قلم نویسنده در این بخش میتوانید بخوانید.
رمان قطور زمستان 62 سرشار از لحظات و صحنههای خواندنی است. بخصوص بعداز گذشت نزدیک به چهل سال از وقایع داستان، خواندن بسیاری از توصیفهای آن مثل سفر در زمان است. بخشهایی از این کتاب را برای آشنایی با فضا و قلم نویسنده در این بخش میتوانید بخوانید.
* «البته مردم تهران هم در زندگی این روزها از فرط شادمانی و خنده رودهبر نمیشوند. آنها هم، مثل همه به نوعی منتظر چیزیاند. توی صف منتظر اتوبوساند، یا منتظر نان لواشاند، یا منتظر پاسپورتاند، یا منتظر برگشتن بچههایشان از جبههها، یا منتظر اعلام کوپن مرغاند، یا منتظر اعلام کوپن نفتاند، یا منتظر خرداد سال آیندهاند، منتظر یک چیزی هستند… و خدا را شکر میکنند. مردم تهران همیشه خدا را شکر میکنند. «بابا حالا خوبه.» اگر برق دو ساعت برود میگویند بابا حالا خوبه که دوساعت میره. اگر چهار ساعت برود میگویند بابا حالا خوبه که چهار ساعت میره. اگر اصلاً برود میگویند بابا حالا خوبه که نفت هست. اگر نفت نباشد میگویند بابا حالا خوبه که زغال هست. اگر توی ستون فقراتشان لگد بزنند میگویند بابا حالا خوبه که توی مخمون نزدند. اگر توی مخشان لگد بزنند میگویند بابا حالا خوبه که توی شکممان لگد نزدند…شکر میکنند، و روزگار را در میهن اسلامی میگذرانند.»
* «شنبه یازده بهمن حدود ساعت شش و نیم که با ماشین راه کوت عبدالله را گز میکنم، از رادیو آمریکا و صدای مموش پوشتیان گوینده فارسی زبان اولین خبر تهدید پرزیدنت صدام حسین مبنی بر اخطار به تخلیه ده شهر ایران پخش میشود. رادیو کذایی که این سالها رله کننده صدای رژیم عراق است، پس از اینکه اعلام میکند پرزیدنت ریگن بامداد امروز برای آزمایشات پزشکی کلیه و مجاری ادرار به بیمارستان نظامی در … مراجعه کردند چون در ادرار ایشان خون دیده شده، میگوید که اخطار صدام هفت روزه است، و مطلق است، و به مردم شهرهای اهواز، آبادان، اندیمشک، دزفول، خرم آباد، ایلام، مسجدسلیمان، رامهرمز، بهبهان و کرمانشاه اخطار شده که هرچه زودتر این شهرها را ترک کنند چون از آن تاریخ این مراکز مورد حمله هوایی و موشکی قرار خواهد گرفت. رادیو ایران را میگیرم و برنامه اخبار صبح رادیو ایران این تهدیدات را «آخرین تلاش مذبوحانه دشمن بعثی-صهیونیستی در حال مرگ» به پشتیبانی «استکبار جهانی و بخصوص منافع آمریکا و روسیه و فرانسه و شیوخ مرتجع منطقه» میداند و اعلام میکند جواب «دشمن کافر» را در جبهههای جنگ میدهد. ظاهرا حمله زمینی گستردهای از طرف ایران در حال شکلگیری است، و رژیم عراق امسال هم مثل سایر موارد این جنگ کثیف، تنها راه دفاع در مقابل جمهوری اسلامی را حمله حیوانصفتانه به شهرها و مناطق مسکونی ایران دیده است. این اولین باری است که هشدار به این صورت گسترده اعلام میگیرد، و بخصوص اولین بار است که شهر اهواز مورد تهدید مستقیم قرار میگیرد. به هرحال اینها مال تاریخنویس ریش بزی آینده است.
– : ما همه با اسبهای مرده در قلب و لاشههای ضبط شده در مغزهامون حرکت میکنیم. ارسطو میگه کار قلب و کار مغز به هم مربوطن. یه چیز روحی بزرگ دکتر فرجام رو رنج میداده و میده. از همون شب اول که اومد اینجا میشد حدس زد. تا امروز ما نمیدونستیم دقیقاً چیه…حالا فهمیدیم…
– : عشق
: عشق یا فقدان عشق. آدمیزاد احتیاج به عشق و نوازش و توجه داره…و این رفیق ما فکر میکنم بچگی دردناک و توأم با زخمههایی داشته. کسی چه میدونه یه خرده عشق و توجه چی میتونه به زندگیها وارد کنه، و زندگیها رو بسازه یا بشکنه. این همون حاشیههاست که تو داری حالا وارد زندگی مریم جزایری میشی.»
* «از یک حیاط کوچک رد میشویم که آن طرفش ساختمان بتونی بزرگتری دارد با یک زیرزمین ولنگ و واز. از پلهها میرویم پایین. از زیرزمین صدای نوحه سینهزنی بلندتر و پرطنینتر است. قلب لامصبم عملاً شروع کرده به شلوغ کردن، انگار به دیدار ژاژا گابور هالیوود میروم. توی زیرزمین چند اتاق یا پستوست، که شامل آشپزخانه و اسلحهخانه و انباری میشود. بوی برنج دم کرده و پیاز صحنه عاشقانه را تکمیل میکند.
جلوی در نمازخانه اکبر میگوید: شما همین جا باشید، من میارمش. میرود.
پشت سرش میروم جلو، نگاه میکنم. از پشت سرم صدای انفجار شدیدتری میآید و زمین و دیوارها را با قابها و تمثالهایش میلرزاند. جلوی رویم در آنطرف آشپزخانه از لای دری که اکبر رفته و به اتاقی که نمازخانه و غذاخوری است باز میشود، نگاه میکنم. روی جاجیم کف اتاق حدود بیست رزمنده دو زانو دورهم نشستهاند. بیشترشان جوان و سالماند. یک ضبط صوت در کناری روی یک صندلی است، نوحه دم میدهد و صدای سینه زدن هم همراه نوحه سوزناک پخش میشود. مردی جلوی همه نشسته است و محکمتر سینه میزند و جلوداری میکند. قیافههای رزمندگان را یکی یکی نگاه میکنم. قلبم به تپشهای تند افتاده. بیشترشان هفده هیجده ساله، یکی دوتا سیزده چهارده ساله، چندتا هم بیست سال به بالا هستند. اما یکی جلوی همه کف زمین یک زانو نشسته، عصایی جلویش است و یک طرف صورتش زخمهای کهنه دارد. با یک دست همراه آهنگ به سینهاش میزند. حسین! یک چیزی گوشه چشمانم را میسوزاند. نمیدانم اینجا، وسط بوی برنج دم کشیده و پیاز پوست کنده و نوحه «کربوبلا ای حرم و درگه خونبار حسین» گریه کنم یا از خوشحالی بخندم. خودش است… با آنچنان سوز و گدازی از ته دل با یک دست سینه میزند و نوحه میخواند که انگار داداش خودش امروز صبح جلوی پالایشگاه جلو فلکه الفی شهید شده است.»
* «صبح آفتاب تمیزی از پشت پردههای طلایی پنجره رو به کارون میتابد و صدای نوحه سینهزنی سوزناکی هم از بلندگوهای مسجد پشت بانک ملی میآید. صبح زیباست و منظره رودخانه خوابآلود هم زیبا و آرام است. رادیو روشن است و در برنامه نونهالان انقلاب از زندگینامه دانشآموز شهیدی تعریف میکنند که تصویرش به دیوار کتابخانه مدرسهاش جاودانه شده است.«شهید مصطفی ثعلب زاده چون دیگر رهروان سیدالشهدا (ع) در خانوادهای مستضعف چشم به جهان گشود. در طول ایام تحصیل، شجاعت را هم در پرتو کار تجربه کرد و دریافت که باید در کنار درس به کار هم مشغول بود. مصطفی به مکانیکی، جوشکاری، تانکرسازی و سنگرسازی روی آورد. در کنار این دو فراز اصلی، از مطالعه متون اسلامی نیز غافل نبود و هر از گاه در غرفه اندیشه نیز به تماشا مینشست. تا آنکه دل در گرو سبزپوش کربلا نهاد و در تاریخ 22/6/61 رهسپار جبهههای عشق و ایثار گشت… و چندی بعد در جبهه دوآب پاوه به شهادت رسید…»
فکر میکنم در صبح آفتابی به این قشنگی و زیبایی خدا، چطور یک بچه مدرسه ابتدایی دلش میآید بلند شود برود شهید شود.