* «اسمش آرتورو بود اما از آن نفرت داشت و دلش میخواست او را جان صدا بزنند. نام خانوادگیاش باندینی بود، اما دلش میخواست جونز باشد. پدر و مادرش ایتالیایی بودند، اما او دلش میخواست آمریکایی باشد. پدرش آجرچین بود، اما او میخواست پرتابگر تیم بیسبال شیکاگو کابز باشد. آنها در راکلین کلرادو زندگی میکردند که ده هزار جمعیت داشت، اما او دلش میخواست در دنور که پنجاه کیلومتری آنجا بود، زندگی کند. صورتش کک و مکی بود، اما دلش میخواست صاف باشد. به مدرسهی کاتولیک میرفت، اما دلش میخواست به مدرسهی عادی برود. دوست دختری به نام رزا داشت، اما این دختر ازش متنفر بود. دستیار کشیش بود، اما شیطان بود و از دستیارهای کشیش بدش میآمد. دلش میخواست پسر خوبی باشد اما میترسید، چون میترسید دوستهایش بهش بگویند بچه مثبت. اسمش آرتورو بود و پدرش را دوست داشت، اما با این ترس زندگی میکرد که روزی بزرگ بشود و بتواند پدرش را شکست بدهد. او پدرش را میپرستید، اما نظرش این بود که مادرش ترسو و ابله است.»
* «به پدر و مادر خود احترام بگذارید.» البته که به پدر و مادرش احترام میگذاشت! البته. اما اشکالی وجود داشت: در کتاب دینی نوشته شده بود که هر نوع سرپیچی از حرفهای پدر و مادر بیاحترامی محسوب میشود. یک بار دیگر بدشانسی آورده بود. چون با اینکه به پدر و مادرش احترام میگذاشت، اما کمتر پیش میآمد حرفهای آنها را گوش کند. گناهی صغیره بود یا گناهی کبیره؟ طبقهبندی این گناهان کلافهاش میکرد. تعداد گناهان خلاف این فرمان خستهاش میکرد: وقتی ساعت به ساعت روزهایش را بررسی میکرد، تعداد این گناهان به صدها مورد میرسید. عاقبت به این نتیجه رسید که این گناهان، گناهانی صغیرهاند و آن چنان جدی نیستند که به خاطرش او را به جهنم ببرند. با این حال، بسیار محتاط بود تا این نتیجهگیری را عمیقاً تجزیه و تحلیل نکند.
* «همیشه دلش میخواست مادرش خوشگل باشد، زیبا باشد. حالا این موضوع برایش وسواس شده بود و این فکر از میان صفحههای مجلهی جنایتهای هولناک رد میشد و به شکل بیچارگی زنی درمیآمد که روی تخت دراز کشیده بود. مجله را کنار گذاشت، همانطور نشست و لبهایش را جوید. شانزده سال پیش مادرش زیبا بود، چون آرتورو عکسش را دیده بود. آه عجب عکسی! بارها و بارها که از مدرسه برگشته بود و دیده بود مادرش خسته و کوفته است و اثری از زیبایی در او دیده نمیشود، به سراغ چمدان رفته و آن عکس را بیرون آورده بود. عکس دختری با چشمهای درشت که کلاه پهنی روی سرش بود، با دندانهای بسیار کوچک لبخند میزد، دختر زیبایی که زیر درخت سیبی در حیاط پشتی خانهی مامان بزرگ توسکانا ایستاده بود. آه مامان، کاش میشد آن موقع بوست کرد! آه مامان، چرا عوض شدی؟»