آیا جرج اورول اسامی کمونیستهای مخفی را لو داده بود؟
اگر به آن نقل مشهور پایبند باشیم که هر فردی را از روی دشمنانش میتوان شناخت، سه دشمنی که جرج اورول با آنها میجنگید عبارت بودند از امپریالیسم اروپایی بهخصوص امپریالیسم بریتانیا (که اورول در پلیس استعماری آن خدمت کرده بود)، فاشیسم چه در ایتالیا چه در آلمان و چه در اسپانیا (که با سومی جنگیده بود) و کمونیسم روسی با آن که خود یک سوسیال دموکرات بود.
و اگر چه لازم نیست برای مبارزه با یک ایده حتماً به ریشهای در زندگی شخصی برسیم، اما هر سه دشمنی فوق از زندگی شخصی اریک بلر یا نامی که بعدها برای خود برگزید یعنی جرج اورول میآمدند.
اورول در 1903 در بنگال به دنیا آمد. والدین او اشرافزاده نبودند، گرچه از طبقه کارگر هم به شمار نمیآمدند. در واقع او جزئی از طبقه متوسط کمشمار بریتانیای آغاز قرن بیستم بود و این تیپ از خانوادهها معمولاً برای کار به مستعمرات میرفتند چون آنجا به صرف سفیدپوست بودن یک نجیبزاده و آریستوکرات محسوب میشدند و جا برای پیشرفت میداشتند.
پدر اورول هم کارمندی در دستگاه خدمات دولتی هند بود و خود او هم در عنفوان جوانی 5 سال به عنوان نیروی پلیس در برمه (میانمار فعلی که آن روز بخشی از هندِ بریتانیا بود) کار کرد و نفرتی از سیاست استعماری غربی پیدا کرد. اورول طرفدار استقلال هند شد (گرچه هوادار گاندی نبود)
به اروپا برگشت و مثل خیلی دیگر از هنرمندان جوان همنسلش به پاریس رویایی آن سالها (سالهای بین دو جنگ) رفت ولی در آنجا موفق نبود و حسابی درگیر فقر شد. زمانی بیمار شد و به عنوان یک بیمار ناشناس تهیدست در بیمارستانی مخصوص این دسته از بیماران بستری شد و بعدها مقاله «فقرا چگونه میمیرند» را درمورد آن تجربه نوشت. در انگلستان هم با فقر از نزدیک دمخور بود و نداری را ملموس حس کرد. عدالتطلبی همیشه یکی از دو ستون اصلی عقاید اورول باقی ماند. ستون دیگر هم آزادی بود.
با فاشیستها جنگید. وقتی جنگ داخلی اسپانیا شروع شد سیوسه سال داشت. مثل سایر جوانان آرمانگرای همنسلش در این جنگ به نفع جمهوریخواهها که عمدتاً چپگرا بودند وارد جنگ شد. در این راه گلولهای هم به گردنش اصابت کرد اما زخم سطحی بود و نمرد. فرماندهاش در گزارشی نوشته بود «زخم گردن سطحی است و شوخطبعیاش سرجایش مانده»!
بعدها «نگاهی به کاتالونیا» را درمورد آن تجربهها نوشت. در همان جنگ و میان طیفهای مختلف چپ بود که آشنایی از نزدیک با کمونیسم روسی پیدا کرد. مامور روسی را دید که وظیفهاش این بود که حزب و گروه آنها را بدنام کند و تروتسکیستی هوادار فرانکو جلوه بدهد: «اولین کسی بود که میدیدم وظیفهاش آن است که دروغ بگوید. البته اگر روزنامهنگارها را استثنا کنیم.»
برخلاف آنچه امروز تصور میشود در آن زمانی که تصفیههای خونین استالینیستی در روسیهی شوروی در جریان بودند دنیا اطلاع کاملی از مساله نداشت. خبرهایی رسیده بود اما هیچ راهی برای اطمینان از درستی آن خبرها نبود. به جز شمّ افراد. همان زمان سفیر آمریکا در اتحاد جماهیر شوروی به دولت متبوع خود گزارش داده بود که گویا دلایلی واقعی در اثبات اتهامات وارده به متهمان این دادگاهها وجود دارد (مقاله سانسور غیررسمی مزرعه حیوانات، سپاس ریوندی)
از آن گذشته شوروی گه گداری روشنفکران بزرگی از هواداران مرامش را به کشور دعوت میکرد و وقتی نویسندهای به بزرگی جرج برنارد شاو به شوروی میرفت و آن کشور و سیستم حاکمش را ستایش و تحسین میکرد، توی دل بقیه خالی میشد که نکند واقعاً تمام این شایعات ناشی از بدخواهی دولتهای کاپیتالیستی رقیب شوروی است.
و البته شوروی کشوری بود که نه تنها اجازه سفر آزاد به شهروندان غربی نمیداد، بلکه اجازه هیچ گونه سفری به شهروندان خودش را هم نداده بود. بسیاری از روسها اساساً خبر نداشتند بیرون از کشورشان چه میگذرد. و یک ذهن تیز، و البته شیفته حقیقت، میتوانست بفهمد تا ریگی به کفشی نباشد حکومتی جلوی آزادیهایی اینقدر اساسی را نمیگیرد.
و اورول آن روشنفکر بود. هرچند تنها روشنفکر واجد این صفات نبود. آرتور کوستلر هم مانند او از جبهه چپ به شوروی انتقاد کرد و «ظلمت در نیمروز» را نوشت. چپگرایی آن روزگار هم مثل امروز بین روشنفکران و بهخصوص نویسندگان (که مستعدترند برای رمانتیک بودن) و به ویژه شاعران (که اگر در زمان و مکان به کلی دیگری زندگی نکنند، از نویسندگان هم رمانتیکترند) سکهی شایع بود. سویی جرج برنارد شاو و ژان پل سارتر (که اورول او را طبلی توخالی خوانده بود) ایستاده بودند و سمت دیگر جرج اورول و کوستلر و بعدها کامو.
گرفتاری دیگر این بود که این ظن که درمورد بسیاری از روشنفکران متمایل به مارکسیست وجود داشت که به نفع شوروی در غرب عمل میکنند. در عمل درمورد تعدادی از آنها ثابت شد چنین نیز بوده.
اما بیشتر در مورد افرادی که کمتر ظنی به آنها میرفت. شرح یکی از کلاسیکترین موارد نفوذ شوروی در مراکز آکادمیک و تحصیلکردگان غربی را یوری مودین در «پنج دوست کمبریجی من» نگاشته و یک مورد دیگر هم آنتونی بلان تاریخنگار هنر و مشاور هنری ملکه است که با کمک اطلاعاتی آمریکاییها کاشف به عمل آمد فقط در جوانی دستچپی نبوده بلکه در سالهای بعد هم رسماً مامور کاگب در یک قدمی ملکه بوده و داستان آن در قسمت اول از فصل سوم سریال «تاج» روایت شده است.
وقتی اورول «مزرعه حیوانات» را در طول جنگ جهانی دوم نوشت، برای انتشار آن شدیداً به مشکل برخورد. ناشری از سرویس امنیتی بریتانیا کسب نظر کرده بود و به او توصیه شده بود از چاپ این هجویه سوییفتی واضحاً ضد استالینی خودداری کند چون بههرحال در آن زمان استالین متفق انگلیسیها در جنگ علیه هیتلر بود. از سوی دیگر اورول درگیر سانسوری غیررسمی در داخل گفتمان چپ شده بود.
آنچه در تمام دهه آخر عمر از آن رنج برد. گلنتس آن را چاپ نکرد چون بیم داشت مشتریان عموماً چپگرایش را خوش نیاید. در سوی مقابل تی اس الیوت مشاور ادبی جاناتان کیپ با این شائبه که اورول تروتسکیست باشد و ناشر اسیر یک بازی درون جناحهای مختلف قدرت در شوروی شود اثر را رد کرد. سرانجام کتاب تا پایان جنگ منتشر نشد.
اما آیا این #جرج-اورول بود که اسامی این کمونیستهای مخفی را در اختیار امآیفایو گذاشت؟ روزنامه دیلی تلگراف در سال 1998 هنگامی که این گزارش را منتشر میکرد در بوق و کرنا کرد و تیتر زد «بت سوسیالیستی که خبرچین شد» تیموتی گارتناش، تحلیلگر سیاسی آشنا به بلوک شرق و ستوننویس گاردین در این مورد مینویسد:
«واقعیت از این قرار است که اورول دفترچه یادداشت آبیرنگی داشت که در آن نام افرادی را که گمان میرفت جاسوس یا هوادار کمونیستها باشند، همراه با جزئیاتی در مورد آنها یادداشت میکرد. محتویات این دفترچه ناراحتکننده است و قضاوتهای تندوتیزی در آن هست_ «تقریباً به طور قطع یک جاسوس»، «لیبرال فاسد»، «سازشکار محض»_ و به ویژه حاشیههای ملی/نژادی دارد: «یهودی؟» (چارلی چاپلین) یا «یهودی انگلیسی» (تام درایبرگ)»
چندسال بعد بود که آمریکا درگیر جنون مک کارتیسم شد و بسیاری از هنرمندان از کار ممنوع شدند یا مثل چاپلین به کشور مراجعت نکردند و عملاً در حالتی شبه تبعیدی قرار گرفتند. برتراند راسل در ستایشی که نثار «1984» میکند مثالی میزند از دوران جنگ جهانی دوم که آلمانها گوش دادن به رادیوهای ما (بریتانیاییها) را ممنوع کرده بودند اما ما گوش دادن به رادیوی آنها را ممنوع نکردیم چون به درستی روش و عقیده خود ایمان داشتیم و «تا زمانی که از شنیده شدن صدای کمونیستها ممانعت کنیم این تصور را ایجاد میکنیم که پس باید دست آنها پر باشد»
اما گارتناش در ادامه اضافه میکند:
«در توضیح باید به دو نکته مهم اشاره کرد. نخست اینکه جنگ سرد بود. جاسوسها و هواداران شوروی همه جا بودند و نفوذ هم داشتند. بارزترین نمونهاش مردی است که اورول دربارهاش نوشته بود «تقریباً به طور قطع یک جور جاسوس» اسمش پیتر اسمالت بود. در طول جنگ جهانی دوم رییس بخش روسیه در وزارت اطلاعات بود و به توصیه او بود که آدمی مثل تی اس الیوت حاضر نشد مزرعه حیوانات را در انتشارات جاناتان کیپ منتشر کند. حالا میدانیم که اسمالت در واقع هم جاسوس شوروی بود.
ثانیاً اورول این دفترچه را به سازمان اطلاعات و امنیت بریتانیا نداد. او فهرستی از 35 اسم را که از آن استخراج کرده بود، به بخش پژوهش اطلاعات از شاخههای نیمهمخفی وزارت امورخارجه داد؛ تخصص این بخش در این بود که نویسندگان جناح چپ دموکراتیک را وادار کند تا با تبلیغات کمونیستی به شدت تهاجمی و سازمانیافتهی شوروی در آن زمان مخالفت کنند. عجیب است که حکومت بریتانیا این فهرست و نامههای همراه با آن را در اختیار عموم نگذاشته است.
در نتیجه هنوز نمیدانیم که اورول دقیقاً چه کرده است. ولی شواهد موجود حاکی از آن است که اورول قصد نداشت این افراد را دست پلیس افکار بریتانیا دهد. در واقع منظورش فقط این بود که از این آدمها برای تبلیغات ضد کمونیستی استفاده نکنید، چون احتمالاً خودشان کمونیستاند یا هوادار کمونیستها»
و اورول که مزرعه حیوانات را در مورد زمان «حال» در شوروی نوشته بود و «1984» را درباره «آینده» و ترس از تسلط سیستمهای توتالیتر، از چیره شدن بلوک شرق بر غرب هراس داشت و همچنین از چیرگی توتالیتاریسم بر غرب. چند سال قبل در نامهای خطاب به نوئل ویلمت نوشته بود:
«همانطور که در کتابم شیر و تک شاخ هم توضیح دادم عمیقاً به مردم انگلستان و توانشان در متمرکز کردن اقتصاد بدون از بین بردن آزادی باور دارم. اما نباید فراموش کرد که بریتانیا و ایالات متحده هرگز واقعاً به بوته آزمایش گذاشته نشدهاند، شکست یا رنج شدید را نمیشناسند، و نشانههای بدی هم وجود دارد که در برابر نشانههای خوب قرار میگیرد…
… آنقدری درباره استعمار طلبی بریتانیا میدانم که دوستش نداشته باشم، اما دربرابر نازیسم یا توسعهطلبی ژاپن از آن به عنوان شرّ کوچکتر دفاع خواهم کرد. به همان سیاق از شوروی هم علیه آلمان حمایت میکنم، چرا که به نظرم شوروی نمیتواند به کل از گذشتهاش فرار کند و از ایدههای اصلی انقلاب آنقدری را حفظ خواهد کرد که پدیدهی امیدوارکنندهای نسبت به آلمان نازی به دست بدهد.
من فکر میکنم و از آغاز جنگ در حدود سال 1936 [در اینجا اورول سال آغاز جنگ داخلی اسپانیا را به عنوان سال آغاز جنگ ذکر میکند که نکتهای ظریف و طنزآمیز در خود دارد] هم همین نظر را داشتهام که آرمان ما آرمان بهتری است اما باید در جهت بهتر شدن آن بکوشیم که انتقاد مداوم را هم شامل میشود.»
تیموتی گارتناش در پایان مینویسد:
«اورول که در بستر مرگ هم قوای ذهنیاش تحلیل نرفته بود، همچنان اعتقاد داشت که این کار برای نویسنده، در دورهی کشمکش شدید سیاسی، به لحاظ اخلاقی قابل دفاع است؛ همانطور که پیشتر معتقد بود نویسندهای که تعهد سیاسی دارد، حق دارد علیه فرانکو اسلحه به دست بگیرد. به نظر من حق با اورول بود. شاید شما فکر کنید اشتباه میکرد»
آیا جرج اورول اسامی کمونیستهای مخفی را لو داده بود؟