آنها به دریا و سرمای جزیره عادت کردند
فراموش نشدن جزیره برای مکلاود و شخصیتهایی که خلق کرده از جنس نوستالژی و حس تعلق به وطن نیست، آنچه که او درصدد تصویر کردن است یک حس زندهی مشترک از تجربهی بزرگ شدن در جزیره و البته غیر از آنچه خاطرات مینامیم، در زندگی شخصیتهاست. چیزی که تمام نمیشود، کهنه نمیشود و همیشه با آدمی باقی میماند. یک زندگی آشنا و یک مرگ آشنا به یک زبان آشنا حتی اگر دیگر در آن جزیره زندگی نکنی. نویسنده بهتر نوشته است:
«از آن دست آدمهایی نیست که از ناز و نعمت زندگی در مونتریال برخوردارند و اینطور وانمود میکنند که آن زبان «بیگانه» را نمیفهمند. نمیتوانی چیزی را که واقعا میدانی ندانی.»
فراموش نشدن جزیره برای مکلاود و شخصیتهایی که خلق کرده از جنس نوستالژی و حس تعلق به وطن نیست، آنچه که او درصدد تصویر کردن است یک حس زندهی مشترک از تجربهی بزرگ شدن در جزیره و البته غیر از آنچه خاطرات مینامیم، در زندگی شخصیتهاست. چیزی که تمام نمیشود، کهنه نمیشود و همیشه با آدمی باقی میماند. یک زندگی آشنا و یک مرگ آشنا به یک زبان آشنا حتی اگر دیگر در آن جزیره زندگی نکنی. نویسنده بهتر نوشته است:
«از آن دست آدمهایی نیست که از ناز و نعمت زندگی در مونتریال برخوردارند و اینطور وانمود میکنند که آن زبان «بیگانه» را نمیفهمند. نمیتوانی چیزی را که واقعا میدانی ندانی.»
آنها به دریا و سرمای جزیره عادت کردند
کتاب دومین بهار مجموعهی هفت داستان کوتاه است از آلیستر مکلاود که در دهههای 80 و 90 میلادی نوشته شدهاند. این داستانها درواقع در ادامهی داستانهای دههی 60 و 70 هستند که با عنوان جزیره پیش از این در نشر بیدگل منتشر شده (نقد وینش بر جزیره را اینجا میتوانید بخوانید). هر دوی این کتابها را پژمان طهرانیان به فارسی برگردانده است.
شما برای خواندن این مجموعه نیازی به خواندن جلد اول ندارید مگر اینکه به دنبال ردپا و سیر داستانهای نویسنده باشید. البته چه چیزی لذتبخشتر از خواندن بقیه داستانهای این نویسنده بعد از اینکه کاملا به آن فضا و مکان دل دادید؟
داستانهای این مجموعه نیز همه در جزیرهی کیپ برتون در ایالت نوا اسکاتیا کانادا رخ میدهند، جایی که نویسنده در آنجا بزرگ شده و تجربه زندگی در جزیره، افسانههای نیاکان اسکاتلندیاش و زبان گالیک زمینهی مشترک تمام داستانها را میسازد.
همه چیز از جزیره شروع میشود، حال و هوای یک مکان عجیب و دستنیافتنی به چشم ما و کسانی که هرگز در چنین منطقهای نبودهاند و زندگی در آن را تجربه نکردهاند. یک زندگی درهمتنیده با برف و باد و باران که سازوکار مخصوص به خود را دارد و تغییراتش طی سالها کمتر از شهرها و روستاهای دور و اطراف بوده است. و اهالی آن هم نسل چندم اجدادی هستند که در گذشته به آنجا پناه آوردهاند، و بعد طبق آنچه از سرنوشت و زندگیشان تعریف میکردند، گویی مسحور آن منطقه شدهاند و برای همیشه در آن خاک گرفتار شدهاند.
«در واکنش به مسئلهی تنهایی و جداافتادگیشان به خودشان میگفتند که به این وضع عادت خواهند کرد، به خودشان میگفتند که از قبل هم به این چیزها عادت داشتهاند، از مردمان منتهیالیه شمالی اسکاتلند بودند که نسل اندر نسل به دریا و به باد و به برف و به باران و برآمدگیهای صخرههای حاشیهی بخشی از اروپا که ساکنش بودند عادت کرده بودند. عادت کرده بودند به شبهای درازی که هیچکس با هیچکس سخن نمیگفت و عادت کرده بودند به پرت افتادگی جزیرهها.»
داستانها یک کل منسجم را تشکیل میدهند و شما را در همان صفحات اول به جزیره میبرند و بعد انگار مدام در خاطرات و افسانههای چند نسل از یک خانواده و البته بیشتر مردان خاندان، پرسه میزنید و هربار داستان یکی از آنها را میشنوید. و در همان لحظه در میانهی یک داستان ردپای شخصیتهای دیگر را میبینید، اینکه این آدمها چقدر همدیگر را بلدند و چقدر دل به افسانههای خانوادگی میدهند و چه حس آشنایی پیوستهای بین اعضای خانواده در جریان است بیآنکه دربارهی آن با هم حرف بزنند. مثل یک نام تکرارشونده در چند نسل یک خانواده:
«پدرم و برادرش انگس دوقلو بودند و نام پدربزرگهایشان انگس و آلکس را روی آنها گذاشته بودند. آن موقع، رسم بوده که پدر و مادرها نام پدر و مادرهای خودشان را روی اولین بچههایشان بگذارند و ظاهرا کمابیش همهی مردهای آن خانواده نامشان انگس و آلکس بوده است.»
چیزی در سرنوشت آنها مشترک است، چیزی بیشتر از یک خاک مشترک و جزیره که در تمام این سالها شاهد این ماجراست. آنها به این جزیره آمدند تا زندگیشان را بسازند و بعد در این جزیره بار دیگر جامعهشان را شکل دادند و جزیره به آنها همه چیز داده بود و همه چیز را هم گرفته بود. در جایی از داستان به دختری که تمام عمر را در جزیره به پاسداری از فانوس دریایی گذرانده بود، اطلاع میدهند که باید از آنجا برود و دیگر منصبی ندارد:
«به نوعی یکه خورد وقتی فهمید آنها، با آنکه نسل اندر نسل «اهالی جزیره» بودهاند، به لحاظ قانونی از هیچ نظر سهمی در آن نداشتهاند. هیچچیز آن جزیره واقعا و رسما مال آنها نبود.»
در داستانهای جزیره سگها نقش مهمی دارند، موجودات عزیزی که درست مثل جزیره مهارنشدنی بودند و جایگاه ویژهای فراتر از یک همراهی غریزهوار داشتند، گویی این سگها بیشتر از هر حیوان دیگری، این ماهیگیران و کشاورزها و چوپانها را درک میکردند.
آنها در دو داستان منحصرا حضور دارند و به زیبایی با آدمها همان نسبتی را دارند که جزیره دارد، هم به آنان مهر میورزیدند و جانشان را نجات میدادند و هم بزرگ و غیرقابل تربیت بودند و هم اینکه بسیاری آنها را سگهای مفیدی نمیدانستند، چنانکه بسیاری جزیره را جای مناسبی برای زندگی نمیدانستند. اما اینها هیچ از پیوندی که بین صاحبانشان و آنها وجود داشت، کم نمیکرد. آن دسته از اهالی هم که دلبستهی جزیره بودند و نمیتوانستند رهایش کنند، گویی پیوندی از همین جنس را تجربه میکنند.
البته داستانها همه از چشم مسحوران این جزیره نوشته نشده و آدمهایی که برای چیرگی بر طبیعت این خاک تلاش کردهاند هم داستانشان را تعریف میکنند. اما پیروزی نصیبشان نمیشود و تلاش بشر قدرتمند برای تسلط بر این دریا و صخرهها و حیواناتشان به شکست منجر میشود. مثل هزاران باری که باران و برف آنها را گرفتار میکند، مثل فاصلهای که همیشه با آدمهای معمولی شهرهای معمولی دارند و مثل سگها و دامهایی که در بعضی خاطرات تصویر رام نشدهای از خود به جا گذاشتهاند.
قصد لو دادن داستان را ندارم ولی هرگز «موراگ»، را فراموش نمیکنم، گاو مادهای که به چشم پسر نوجوان خانواده برای شرکت در یک آزمایش شهری بسیار مناسب بود و پسرک به هزار دردسر او را با خود کشانکشان برده بود و در نهایت هم نتوانسته بود از پس غریزهی گاو نر وحشی در جاده بربیاید.
اگر در داستانهای دههی 60 و 70 این مجموعه حرف از رفتن و دل کندن از جزیره است در داستانهای این مجموعه دعوای اصلی فراموش شدن و از یاد رفتن خود جزیره است. داستان آنان که در جزیره ماندهاند، چه آن مرد خودساخته حافظ فرهنگ و زبان گالیک که برای شرکت در یک جشنواره باید آواز محلی قدیمیشان را به دلیل کمبود وقت ناقص اجرا کند، ، چه دختری که خود انتخاب میکند در جزیره به جای پدرش فانوس دریایی را اداره کند، چه آن جزیرهای که در ذهن و روح ساکنین دور از آن کمرنگ شاید اما پاک نمیشود.
زبان کتاب صریح و سرد و به دور از احساسات است، درست همانطور که جزیره با اهالی برخورد میکند. همهچیز زندگیِ اهالی برای تصویر کردن یک صحنهی پر از رنج و غم آماده است، اما مکلاود ترجیح میدهد تصویری دیگر از زندگی در آن مکان را طراحی کند، زندگی در آنجا چنان که در قصهها و افسانههایی که اهالی برای همدیگر تعریف کردهاند. آنچه مهم است یا دستکم بیشتر نمود دارد، پیوند آدمها است با جزیرهای که دیگر با آن اسامی و یادها و خاطرهها نخواهد ماند.
«نام همهی مکانها را بارها و بارها تکرار کرد، خیلیهایشان را به گالیک،و حیرت کرد از اینکه آن مکانها باقی میماندند اما نامشان ناپدید میشد.»
آلیستر مکلاود میخواهد همین مفهوم را روایت کند. فراموش نشدن جزیره برای مکلاود و شخصیتهایی که خلق کرده از جنس نوستالژی و حس تعلق به وطن نیست، آنچه که او درصدد تصویر کردن است یک حس زندهی مشترک از تجربهی بزرگ شدن در جزیره و البته غیر از آنچه خاطرات مینامیم، در زندگی شخصیتهاست. چیزی که تمام نمیشود، کهنه نمیشود و همیشه با آدمی باقی میماند. یک زندگی آشنا و یک مرگ آشنا به یک زبان آشنا حتی اگر دیگر در آن جزیره زندگی نکنی. نویسنده بهتر نوشته است:
«از آن دست آدمهایی نیست که از ناز و نعمت زندگی در مونتریال برخوردارند و اینطور وانمود میکنند که آن زبان «بیگانه» را نمیفهمند. نمیتوانی چیزی را که واقعا میدانی ندانی.»