سایت معرفی و نقد کتاب وینش
سایت معرفی و نقد کتاب وینش

چنان ناکام که خالی از آرزو

نویسنده: پتر هاندکه

مترجم: ناصر غیاثی

ناشر: نشر نو

نوبت چاپ: ۱

سال چاپ: ۱۴۰۱

تعداد صفحات: ۸۶

شابک: ۹۷۸۶۰۰۴۹۰۲۶۸۷


تاکنون 1 نفر به این کتاب امتیاز داده‌اند
چنان ناکام که خالی از آرزو

تاکنون 1 نفر به این کتاب امتیاز داده‌اند

تهیه این کتاب

 

 

گزارمان

 

کتاب «چنان ناکام که خالی از آرزو» نوشته‌ی پتر ‌هاندکه است و ناصر غیاثی آن را مستقیماً از آلمانی به فارسی ترجمه کرده و در سال ۱۳۹۹ در نشر نو به چاپ رسانده است. نویسنده در این کتاب از حال‌وروز خودش بعد از خودکشی مادرش می‌گوید و از زندگی و خاطرات مادرش.

 

 

درباره کتاب

 

داستان با انتشار خبر خودکشی زن خانه‌دار ۵۱ ساله‌ای در روزنامه آغاز می‌شود. حالا پسر مانده است و غم ازدست‌دادن مادر؛ آن هم با مرگ خودخواسته. پسر دلتنگ است. تندخو شده است. از همدردی خوشش نمی‌آید. دوست ندارد در این باره با کسی حرف بزند؛ اما گاهی هم ماجرا را برای دیگران تعریف می‌کند. لحظات دهشتناکی را تجربه می‌کند. بیشتر اوقات حضور ذهن ندارد. خاطراتی در ذهنش مرور می‌شود. زبانش در برابر این اتفاق بند آمده است. بالاخره بعد از هفت هفته، پسر شروع به نوشتن از مادر می‌کند؛ زیرا معتقد است بهتر از هر کس دیگری می‌تواند درباره‌ی مادرش بنویسد و با این کار خودش هم جانی دوباره می‌گیرد.

 

این اثر به بزرگسالان علاقه‌مند به موضوعات سوگ، جنگ و خاطرات افراد با محوریت زن پیشنهاد می‌شود.

 

 

نقد کتاب

 

همان‌طور که در ابتدا گفته شد، این کتاب از زبان آلمانی ترجمه شده است. در این اثر، با واژه‌ها، عبارات و جملاتی مواجه می‌شویم که خواندن متن را دشوار می‌سازد. گاه نامفهوم و پیچیده و نامأنوس با زبان هستند و گاه بسیار طولانی. در ادامه نمونه‌ای از این موارد آورده شده است.

 

 

  • اسم مصدر

 

می‌توان به جای عبارات طولانی مصدری از معادل‌های ساده‌تر و کوتاه‌تری استفاده کرد؛ مانند:

 

به‌یادآوردن: یادآوری

به‌اطلاع‌رساندن: اطلاع‌رسانی

دست‌به‌عمل‌زدن: اقدام

 

 

  • ترتیب اجزای جمله

 

در جملات بسیاری ترتیب اجزای جمله مطابق فارسی معیار تنظیم نشده است. در اکثر موارد فعل در وسط جمله آمده است. واضح است که این جابه‌جایی گاهی به زیبایی نوشته می‌افزاید؛ اما تکرار زیاد آن، متن را از فارسی معیار دور می‌کند.

 

همه چیز را می‌انداخت زمین.

می‌ایستاد جلوی خانه.

می‌نشست روی یک نیمکت.

رفت پیش یک متخصص اعصاب در مرکز استان.

شروع می‌کرد به به‌یادآوردن.

آرامش می‌داد به مادرم.

اشکش سرازیر می‌شد اگر یکی از خودی‌ها پیش رویش نقش آدم سرخوش را بازی می‌کرد.

هر روز بعد ازظهر می‌نشست در بار.

 

 

  • جمله کامل یا ناکامل یا ایرادهای ویرایشی

 

جملاتی وجود دارد که ناقص به نظر می‌رسند یا نیازمند بازنویسی هستند. مانند:

 

در اگر نتوان نشست.

 

حادثه‌ای تماشایی در طبیعت همراه با وسایل مورد نیاز انسانی که در حین حادثه به‌طور روشمند از آن انسان‌زدایی می‌شد.

 

مراجعت‌های مکرر به برادر برای اینکه یک بار دیگر اخراج شوهر دائم‌الخمر را لغو کند؛ مقاومت مأمور یافتن کسانی که قاچاقی رادیو گوش می‌دادند در برابر چشم‌پوشی از جریمه بابت رادیوی ثبت‌نشده؛ تأکید بر اینکه به عنوان یک شهروند زن لایق دریافت وام مسکن است؛ رفتن از این اداره به آن اداره برای گرفتن تأییدیه نیازمندی؛ نیاز به اثبات سالانه بی‌بضاعتی برای پسری که حالا دیگر دانشجو شده بود؛ درخواست کمک‌خرجی برای ایام نقاهت، درخواست کمک مالی به کودکان، درخواست تخفیف مالیات کلیسا؛ اغلب اینها همراه با تصمیم‌گیرهای تفقدآمیز.

 

زمستان‌ها حق بیکاری برای صنعت ساختمان‌سازی که مرد خرج نوشیدن‌هایش می‌کرد.

 

خودش هیچ‌وقت از هم‌حسی با دیگران، از هم‌حسی با آنهایی که جدا شده بودند، احساس تنهایی نمی‌کرد؛ فقط یک تک‌افتادگی موقت به‌سرعت سپری‌شده نمودار می‌شد؛ مادر انزجاری داشت غلبه‌ناپذیر از خشتک آویزان شلوار، از زانوان خم‌شده.

 

در این صورت از یاد می‌برند شخصی را که مبنایشان بوده- واکنشی زنجیره‌ای از تحولات و جملات همچون تصاویری در رویا و مناسکی ادبی که زندگی فردی در آن تنها به‌مثابه یک دستاویز کارکرد دارد.

 

اگر متن اصلی چنین است، بهتر است در مقدمه‌ی مترجم به وجود چنین جملاتی اشاره شود تا هم خواننده با سبک نویسنده آشنا شود و هم از ابهام نجات یابد.

 

 

  • جملات بسیار طولانی

 

گاهی با چنان جملات طولانی‌ای مواجه می‌شویم که ابتدای آن را فراموش می‌کنیم؛ از جمله:

 

(طبیعی‌ست که آنچه درباره شخص معینی نوشته شده، اندکی نامعین است؛ اما بعید نیست تعمیم صریح آنچه گریبانگیر مادرم، به عنوان یحتمل شخصیت اصلی منحصربه‌فرد در داستانی چه بسا نادر، شده است، شامل حال کس دیگری جز خود من هم بشود- پس‌روایتی صرف از سرگذشتی متغیر با پایانی ناگهانی چیزی نمی‌بود مگر توقعی بیجا.

 

مادرم فقط در خانه در حالی که شوهرش پشت به او، پشت پیراهنش بیرون‌زده از شلوار، دست‌ها تا ته در جیب، لال، گاهگداری در درون خودش سرفه‌کنان به دره پایین نگاه می‌کرد و پسر بزرگش گوشه‌ای روی مبل آشپزخانه با بالاکشیدن آب بینی مجله‌های میکی ماوس می‌خواند، در حالت تازه‌اش شق‌ورق پشت میز می‌نشست و با مفصل میانی انگشت اغلب اوقات‌تلخ روی لبه میز می‌کوبید و ناگهان دست‌هایش را می‌گذاشت روی صورتش.

 

حاصل آن نگاه‌ها و حس‌های درهم و برهم اینکه هر نگاهی به آنی مبدل به یک عذاب می‌شد که این خود باز باعث می‌شد نگاهش را متوجه جای دیگری کند و نگاه بعدی هم همچنان عذابش می‌داد، نقاط کوری بودند که در آنها گشت‌وواگشت محیط اطرافش مدت کوتاهی دست از سرش برمی‌داشت.

 

 

بخش‌هایی از کتاب

 

  • به خاطر هر کرک پشم یا خرده‌نانی خم می‌شوم روی زمین.
  • به سخره گرفتن مردن یا مرده بودن اصلاً اذیتم نمی‌کند؛ حتی حال خوشی هم به من دست می‌دهد.
  • برای سنجیدن شکل‌های دیگر زندگی هیچ امکانی نبود. یعنی نیازش هم نبود؟
  • ضرباهنگ به‌مثابه مناسک شد امری حیاتی. “منافع عام ارجحیت دارد به منافع فرد، فداکاری برای جمع، ارجحیت دارد به فداکاری برای فرد.” به این ترتیب همه‌جا خانه خودت بود و دیگر غم غربتی در کار نبود.
  • در این خاطرات اصولاً اشیا بیشتر هستند تا آدم‌ها: فرفره‌ای رقصان در خیابان خالی ویران، جوی دوسر پرک بر قاشق شکر و …
  • در چنین توصیفی به‌مثابه تیپ احساس می‌کردی از تاریخ خودت رها شده‌ای چون خودت هم خودت را فقط همان‌گونه حس می‌کردی که نخستین نگاه تن‌پرستانه یک غریبه ارزیابی‌ات می‌کرد.
  • در بیرون تیپ پیروز، در درون نیمه ضعیف‌تر، بازنده جاودانه. این که نشد زندگی!
  • واژه “فقر” واژه‌ای بود زیبا، واژه‌ای بود به نحوی از انحا فاخر.
  • امروز دیروز بود، دیروز هم مثل گذشته‌ها. باز هم برآمدن از پس یک روز؛ باز هم سپری شدن یک هفته؛ سال نو مبارک. فردا غذا چی داریم؟ نامه‌رسان آمده؟ سراسر روز چه‌کار می‌کردی در خانه؟
  • با مطالعه بود که نخستین بار خودش را به زبان آورد؛ یاد گرفت از خودش حرف بزند؛ با هر کتاب چیزهای بیشتری در مورد خودش به خاطرش می‌رسید. این‌گونه بود که من آرام‌آرام بیشتر از او باخبر شدم.
  • از هم بیگانه نشده بودند، چراکه هیچ‌وقت با هم نبودند.
  • خیلی دوست داشت به راحتی بمیرد اما از مردن می‌ترسید.
  • همیشه ناچار بودم قوی باشم در حالی که می‌خواستم ضعیف باشم.

 

 

چنین است نوشته‌های پسر درباره مادر

 

«مادرم در زادگاهش مرده است. در زمان تولد او، همه‌چیز تحت مالکیت کلیسا یا زمین‌داران بود و بقیه فقیر بودند. پدربزرگم ۸۶ سال دارد. نجار است و زمین‌دار. مادر پدربزرگم ثروتمند بود. پدربزرگ همواره مال‌اندوزی می‌کرد. زندگی را به خود و خانواده‌اش سخت می‌گرفت و می‌اندوخت. دو بار هم اندوخته‌اش را از دست داد. دو تا از پسرهایش در جنگ جهانی دوم کشته شدند. یکی از پسرها که از جنگ جان سالم به در برده، اکنون نجار است و سرمایه‌دار.

 

در چنین شرایطی زن به دنیا آمدن از همان ابتدا مصیبت بود. آینده‌ای در کار نبود. می‌توان در یک کلمه خلاصه کرد: نادیده‌گرفته‌شدن و سپس مرگ. دختران بعد از تحصیل اجباری مشغول خانه‌داری می‌شدند. مادرم از میان پنج کودک، یکی مانده به آخر بود. او با بقیه دخترها فرق داشت. بی پروا بود و به دنبال دیده‌شدن.

 

در آنجا شرایط آب‌وهوایی هم ناخوشایند بود: زمستان‌هایی سرد، تابستان‌هایی شرجی، باران فراوان، قورباغه، پشه، حشره، کرم؛ فقط همین‌ها… چیز دیگری در کار نبود.

 

مادرم چیزی در خود حس کرده بود… میل به تحصیل و یادگیری… اما میل و آرزو محال بود. او در پانزده‌شانزده سالگی خانه را ترک کرد و در هتلی آشپزی یاد گرفت. اما آشپزی چیز زیادی برای یادگیری نداشت. علاوه بر اینها، علاقه زیادی به معاشرت داشت. سپس مادرم به شهر رفت. زندگی در شهر تجربه جدیدی بود. پوشیدن لباس‌های متفاوت، رقصیدن، بیرون رفتن، کارکردن، خوش‌گذرانی و … تجربه‌هایی بودند که حاصل زندگی شهری بود.

 

در سال ۱۹۳۸ هیتلر پیروز شد و اتریش به آلمان پیوست. مادرم می‎گفت هیجان‌زده شده بودیم. روزهای کسل‌کننده کاری به جشن و پایکوبی تبدیل شده بودند. شکل زندگی تغییر کرده بود و احساس آزادی پیدا کرده بودیم.

 

مادرم عاشق یک آلمانی عضو حزب نازی شده بود. آن مرد کارمند بانک بود و متاهل. با وجود امرونهی‌هایش، مادرم او را دوست داشت. اما شرایط آن دوران جدایی را برای آنها رقم زد.

 

مادرم قبل از تولدم با یک گروهبان ارتش نازی ازدواج کرد. او مادرم را دوست داشت و بارداری برایش مهم نبود. بر اساس این باور که باید پدری بالای سرم باشد، مادرم او را قبول کرد. می‌گفت با خودم فکر می‌کردم که بالاخره او هم در جنگ می‌میرد؛ اما بعدها نگرانش می‌شدم.

 

سپس با من به برلین می‌رود؛ اما زمان جنگ دوباره به روستایش بر می‌گردد و شوهرش را فراموش می‌کند. بعد از جنگ دوباره به برلین می‌رود و شوهرش را که اکنون با دوست‌دخترش زندگی می‌کند، پیدا می‌کند. حسب وظیفه، دوباره زندگی مشترک را شروع می‌کنند. شوهر مادرم همیشه مست بود. زندگی مادرم فلاکت‌بار شده بود و مجبور شد به پذیرفتن، به معقول بودن. زندگی فقیرانه… عاری از اشیا و آدمها.

 

باز هم جنگ… ترک شهر… زندگی در روستا… و همینطور زندگی ادامه داشت.»

 

 

 

نویسنده معرفی: رزا نیک نام
چنان ناکام که خالی از آرزو
نوشته های شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *