مهمان های ناخوانده
نویسنده: فریده فرجام
ناشر: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
نوبت چاپ: ۲۳
سال چاپ: ۱۳۹۸
تعداد صفحات: ۲۳
شابک: ۹۷۸۹۶۴۴۳۲۳۱۷۱
یکی از بهترین داستانهای کودکان ایرانی، داستان مهمانهای ناخوانده است که فریده فرجام آن را با استفاده از افسانههای قدیمی بازنویسی کرد و برای کودکان نوشت. اثری که به شکلی لطیف، مهربانی، دوستی، محبت، کمک به دیگری را در کنار هم قرار میدهد. اینکه چگونه میتوان با کمترین امکانات دست به دست یکدیگر داد و زندگی بهتری ساخت. نیاز هم نیست که همیشه همه چیز فراهم باشد.
ماجرای کتاب از یک شب بارانی آغاز میشود که مهمانهای مختلف میهمان خانه کوچک خاله پیرزن میشوند. این اثر از اولین آثاری است که در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان منتشر شده است و در اردیبهشت ۱۳۹۶، با شماره ۱۳۹۴، در فهرست میراث ناملموس ثبت شد.
درباره نویسنده
فریده فرجام نویسندهای است که نامش با یک کتاب در ادبیات ایران ماندگار شده است: مهمانهای ناخوانده، که نامدارتر از نویسندهی خود است. او سال ۱۳۱۳ در تهران به دنیا آمد و کارش را با نوشتن داستان آغاز کرد، اما به عنوان نمایشنامهنویس مطرح شد. فرجام برای کودکان چند کتاب نوشته است، اما مشهورترین کتاب او در میان همهی کتابهای کودکان و بزرگسالش کتاب مهمانهای ناخوانده است که از سال ۱۳۴۵ تا کنون منتشر و خوانده میشود.
نکتهی جالب این است که او پیش از وقوع انقلاب اسلامی در اعتراض به سانسور ایران را ترک کرد، اما اوایل دههی ۹۰ به ایران برگشت و با استقبال حلقههای هنری و ادبی ایران روبهرو شد. خود او با تعجب از این استقبال سخن گفت.
فرجام کتاب حسنی را سال 1339 در انتشارات سخن منتشر کرده بود. پس از کتاب مهمانهای ناخوانده او آثار دیگری نظیر گل بلور و خورشید و عمو نوروز را برای کودکان در کانون پرورش فکری نوشته و منتشر کرد. همچنین در سال 1399 کتاب پرندهها و آسمان با تصویرگری محمدعلی بنی اسدی از او در انتشارات کانون منتشر شد. کتابهای او جوایز بینالمللی و داخلی کسب کردهاند و از جمله نشان ویژهی لاکپشت پرنده دریافت کرده است.
بخشی از کتاب مهمان های ناخوانده
*در یك ده كوچك پیرزنی زندگی میكرد، این پیرزن یه حیاط داشت و یه درخت اندازه یه چوب كبریت، پیرزن خوش قلب و مهربون بود و بچهها خیلی دوستش داشتند یه روز غروب وقتی آفتاب از ده پرید و خونهها تاریك شد، پیرزن چراغ را روشن كرد.
*باران تند شد. صدای رعد و برق، کاسه کوزههای روی تاقچه را میلرزاند. پیرزن سردش شد، فکر کرد رخت خوابش را بیندازد و برود زیر لحاف گرم شود؛ که صدای در بلند شد:
تَق تَق تَق
پیرزن به خودش گفت: خدایا! کیه این وقت شب در میزنه؟
چادرش را سر کرد، دوید توی حیاط، پشت در پرسید: «کیه داره در میزنه؟»
ـ منم، خاله گنجیشکه. دارم زیر بارون خیس میشم، در رو وا کن.
پیرزن در را باز کرد و گفت: «بیا تو.»
آب از نوک گنجشک می چکید: چیک چیک چیک.
بالهایش به هم میخورد: تیک تیک تیک.
پیرزن گنجشک را برد توی اتاق، یک تکه پارچه روی بالهای تَرش انداخت. گنجشک داشت با نوکش لای بالهایش را میخاراند که دوباره صدای در بلند شد:
تق، تق ، تق.