قمارباز
نویسنده: فیودور داستایفسکی
مترجم: جلال آل احمد
ناشر: نگاه
نوبت چاپ: ۱۱
سال چاپ: ۱۴۰۲
تعداد صفحات: ۲۳۷
شابک: ۹۷۸۹۶۴۳۵۱۳۹۱۷
برای یاری در حمایت از کتابفروشیهای محلی این گزینه را انتخاب کنید.
بزودیبرای تهیه سریع کتاب از کتابفروشیهای آنلاین این گزینه را انتخاب کنید.
ایران کتاب انتشارات آگاه کتابراه فیدیبو بزودی بزودیدرباره نویسنده قمارباز
فئودور داستایفسکی، در سال ۱۸۲۱ در روسیه به دنیا آمد. در ۱۵ سالگی مادر خود را از دست داد و در همان سال مدرسه را ترک کرد و به انستیتو آموزشی مهندسی نظامی نیکولایف رفت و مشغول تحصیل در رشته مهندسی شد. اولین کتابش در در میانه دهه سوم از زندگی به چاپ رساند. بعد از آن فعالیتهای ادبی فئودور بسیار جدی و پیوسته ادامه داشت. تا جایی که به علت عضویت در یک کلوب ادبی که در حوزه کتابهای ممنوعه فعالیت میکرد، دستگیر و محکوم به اعدام شد. اما به طرز غریبی از بند اعدام رها و به ۴ سال تبعید در سیبری، محکوم شد. او در سال ۱۸۸۱ و در سن ۵۹ سالگی درگذشت.
تاثیر داستایفسکی در ادبیات و علوم انسانی در سطح جهانی قابل رویت است. خطوط روایت داستانهای وی و شخصیتپردازیهای دقیق و مدرن او، او را به یک نویسنده کلاسیک، اما دارای المانهای جریان مدرنیسم ادبی، تبدیل کرده است.
درباره کتاب
داستایفسکی رمان قمارباز را به خاطر پول نوشت! او تمام داراییاش را در قمار از دست داده بود و برای پس دادن قروض خود، مجبور به نوشتن این کتاب در کمتر از دو هفته شد.
داستان کتاب، داستان زندگی پسر جوانی به نام آلکسی ایوانویچ است که معلم سرخانه خانواده یک ژنرال قدرتمند و ثروتمند است. داستان تماما درباره قمار است و اعتیاد آوری آن از منظر روانی برای انسان. تمام خانواده و ایوانویچ به طور پیوسته در حال قمار هستند. ایوانویچ با سرمایه خانواده برای آنها قمار میکند و با هر باخت، بیشتر مصمم میشود و رقم بالاتری را از دست میدهد.
سروش حبیبی این کتاب داستایفسکی را مستقیما از متن روسی ترجمه کرده که توسط نشر چشمه چاپ شده است. همچنین قمارباز توسط مرحوم جلال آل احمد و آقای صالح حسینی نیز ترجمه شده است.
بخشی از کتاب
ابتدا بیست فردریک طلا روی زوج گذاشتم و بردم. همین بازی را تکرار کردم و باز بردم. این کار دو سهبار تکرار کردم. گمان میکنم که ظرف پنج دقیقه مبلغِ بردم به چهارصد فردریک طلا رسید. بهتر بود که همان وقت دست از بازی بکشم و کازینو را ترک کنم. اما احساس عجیبی در دلم پیدا شده بود. انگاری میخواستم تقدیر را به عرصه بخوانم، سربهسرش بگذارم. تلنگری به آن بزنم یا به آن دهنکجی کنم.