باغهای تسلا
پریسا رضا برمبنای خاطرات پدر و دیگر اعضای خانوادهاش، کتابهای تاریخی جهانگردانی که به قمصر سفر کرده بودند و درنهایت خاطرات خودش، رمان باغهای تسلا را نوشت. این زن نویسنده ایرانی، زمان بین دو کودتا را انتخاب کرده، از زمانی که در 3 اسفند1299 رضاخان کودتا کرد تا مرداد 1332 که پسرش بر علیه مصدق کودتا کرد. کتاب با همین کودتا تمام میشود.
این بخش از تاریخ معاصر ایران پرفراز و نشیب است و این نکتهای است که هم در سخنان «پریسا رضا» میتوان دریافت و هم در بستر داستان زندگی «طلا» و «سردار» که از قمصر به تهران رسیدهاند و فرزند نابغهاشان «بهرام» وارد سیاست میشود. خانوادهای که سواد آنچنانی ندارند، از یک شهر کوچک وارد جامعهای بزرگ و مدرن شدهاند.
این ورود همزمان میشود با قدرت گرفتن رضا خان. تقابل دو نوع فرهنگ – ایران مدرن و ایران سنتی -، تقابل باسوادها و کم سوادها، تقابل فرنگ رفته و مکتب درس خواندهها در این مجال رخ میدهد. هرچند «رضا» برای نزدیک شدن به این فضا تا میتوانسته کتاب و آثارقدیمی درباره این بخش از تاریخ خوانده است اما بخشهایی از کتاب هم برمبنای تجربیات و خاطراتش از محله قلهک است، از جایی که در آن به دنیا آمده است.
کتاب 5 فصل با نامهای «حوا، معصومیت دوزخ»، «گوهر، فرشته مادر خردسال»، «مَهین، لذت زن»، «فیروزه، رویای یک مرد عاقل» و «الهه، ایزدبانوی کشتیشکستگان» دارد. از نظر نویسنده گذر کردن از قمصر و عبور از کویر و ورود به تهران همانند رانده شدن از بهشت به زمین است. این کتاب درعین آنکه داستان زندگی یک خانواده را بیان میکند، روایتی است از حال و هوا و بررسی و درک شرایط آن روزگار. حال وهوایی که گاه انسان را مجبور به پذیرش دیکتاتوری و زور میکند و ناگزیر به آتش زدن کتابها و خاطرات میشود.
اگر چه به نظر منتقد نیویورکر قصه آنجا که بهرغم بالاوپایینهای جاریِ مملکت، از خوشیهای فارغ از زمان و مکانِ خانواده میگوید در اوج است؛ از دیگهای داغ گلاب و دامها، از «عطر یاسمن و خاک نمخورده» اما داستان پر است از لحظههای اوج، پر از خطوطی که خواننده را غافلگیر میکند از مرگ حوا تا ندانستن درباره ماشین و واکنش به آن تا هزاران لحظه دیگر که سردار و طلا و فرزندش و اطرافیان تجربه میکنند.
«پریسا رضا» قرار است جلد دوم این رمان را بنویسد، این بار درباره نسل بعدی آدمهای کتاب. آدمهایی که زندگیشان بین کودتای بیست و هشت مرداد تا انقلاب میگذرد. کتاب از همان ابتدا به زبان فرانسه نوشته و در ایران ترجمه شده است.
درباره نویسنده
پریسا رضا در سال 1348 – 1965 در تهران به دنیا آمد، چند سال بعد از انقلاب وقتی هفده ساله بود به فرانسه رفت. وقتی سرانجام جرات کرد و به زبان فرانسه نوشت اولین اثرش که همین رمان باغهای تسلا بود توسط انتشارات گالیمار منتشر شد. برای اولین بار بود که از یک ایرانی یک رمان در سری اصلی رمانهای گالیمار چاپ می رسید. او با همین رمان ، جایزه Senghor 2015 را دریافت کرد.
بریده کتاب
در حال چُرت، هیاهوی مبهمی میشنود. روی الاغ راست مینشیند و به دوردست نگاه میکند. هیاهو بلندتر میشود و ناگهان آرامشِ بیابان را از هم میدرد. پنهان در ابری از گردوغبار، یکراست بهسمت طلا میرود. سرانجام هیولا نمایان میشود. تودهی سیاهرنگِ بیسر با چشمان وقزدهی فرورفته در تن، پاهای گِردش با سرعتی باورنکردنی بهسوی او میروند، دهانش نعرهای هولناک بیرون میدهد. تمام کابوسهایِ نیاکانش ناگهان دوباره در او زنده میشوند. طلا از ترس میخکوب شده است. میبیند که پایانِ هولناک زندگیاش نزدیک است.
اما در آخرین لحظه، غریزهی بقا در برابر این وحشت قد عَلَم میکند و باعث میشود بهشتاب از پشت الاغ پایین بپرد و بگریزد. در حالی که سمتِ بیابان میدود، از سرِ ترس نعره میزند و همهی مقدسات را به یاری میطلبد. کمی زمان میبرد تا سردار، که در وهلهی نخست از چابکی همسرش در پریدن از پشت الاغ مثل یک مادهببر غافلگیر شده، به یاد بیاورد که طلا تا به حال هرگز اتومبیل ندیده است.
* سال 1299 تقویم ایرانی است: پایانِ یک قرن، پایانِ قریبالوقوع یک سلسلهی سلطنتی. طلا هنوز در کوههای غرب ایران است و اسم پادشاه را نمیداند. هرگز کلماتِ تاریخ، جغرافیا، آسیا، اروپا، روسیه، انگلستان به گوشش نخورده است. هرگز نه چیزی از انقلاب مشروطهی سال 1285 ایران شنیده است، نه انقلابِ بلشویکها در روسیه و نه میداند که جنگ جهانی اول تازه خاتمه یافته است.
نمیداند که سردار در سالی متولد شده است که ویلیام ناکس دارسی امتیاز نفت ایران را به دست آورد، حتی پیش از آنکه یک قطره نفت کشف شده باشد؛ نمیداند که خودش متولد سالِ کشفِ نفت در مسجد سلیمان است، نمیداند که تولدش همزمان است با تأسیس شرکت نفت ایران و انگلیس هرگز چیزی از ستار خان، باقر خان، یپرم خان، میرزا کوچک خان و خیابانی نشنیده است… قهرمانان و شهدای سالهای اخیر ایران. همانطور که پاک بیخبر است از وجود شهری به نامِ تبریز و سوسیالدموکراتهایش یا بندر انزلی و کمونیستهایش.
* کوکب، مثل همۀ کلفتهای باادب در درگاه در نشسته، چادرش را روی صورتش کشیده و ساکت گریه میکند. آقای تبرک به خود میگوید: او هم ایرانی است اما ما هیچوقت به این فکر نیفتادیم که نظر او را در بارۀ همۀ این چیزها بپرسیم .میگویم “ما ایرانیها”… اما من چه میدانم همۀ ایرانیها چه میخواهند؟ من هم وقتی میخواهم ایران را تصور کنم، ناخواسته و خود به خود هشتاد درصد آنان را از ذهنم پاک میکنم …