اینها را به هیچکس نگفته بودم
نویسنده: فرزانه سکوتی
ناشر: پیدایش
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۴۰۰
تعداد صفحات: ۱۶۰
شابک: ۹۷۸۶۲۲۲۴۴۰۸۰۰
تاکنون 1 نفر به این کتاب امتیاز دادهاند
حرفهایی که به هیچ کس گفته نشده، داستان زن جوانی است که در گذر از یک مرحله دشوار زندگی، بخشهای پراکنده وجودش با هم جمع میشود تا یک «ما»ی قدرتمند بسازد.
سایه چند ساعت مانده به آغاز سال نو داخل آپارتمان خالی نشسته است منتظر تا صاحبان جدید بیایند و خانه را به آنها تحویل بدهد. درهمین فاصله میخواهد بنویسد، حرفهایی را که به کسی نگفته، حرفهایی که داستان زندگی او را در این خانه روایت میکند.
داستان زندگی سایه گرچه اشارههای گذرایی به کودکی و نوجوانیاش دارد اما بخش اصلیاش مربوط به زندگیاش در این خانه است، از روزی که به عنوان عروس در این خانه پاگذاشت و مدتی که خیلی زود به شکست زندگی مشترکش انجامید.
ماجرای ازدواج سایه، تغییر روحیه همسرش حامد، حضور زن جوانی با نام الهام، درگیریهایش با خانواده همسر، مشکلات طلاق و….داستان تازهای نیست اما آنچه که کتاب را متفاوت میکند روایت داستان از زبان زنی است که در ابتدا در نقش نوعروسی ترسیده و ضعیف حرف میزند و کم کم در مسیر ماجراها، سایهی قوی و پشتیبان را کشف میکند. زن جوانی که به قول خودش نه سنتی است و نه مدرن، انگار در مقابل مسائل و ماجراهای زندگی مشترک نمیداند باید چه رویهای اتخاذ کند اما آرام آرام یاد میگیرد که خودش را در این مسیر بشناسد.
پایان کتاب، به سرانجام رسیدن ماجرای جدایی او نیست اما آغاز مسیری است که او حالا خودش انتخاب کرده در آن پیش برود و برای هر مشکلی، راهی پیدا کند.
در این مسیر ابزاری که به کمک سایه میآید پیشینه درسی او در رشته تاتر است. انگار این تجربه به سایه کمک میکند که بتواند از ماجرایی که درون آن گرفتار شده فاصله بگیرد و به آن همچون نقشی بنگرد که حالا باید آن را کامل و قوی بازی کند.
در شرح این ماجرا البته نویسنده به مسائل اجتماعی هم نگاهی داشته و مشکلات و روند پردست انداز سیستم قضایی را بدون درشتنمایی غیرعادی نشان داده است. برای زنی که ناگهان و بیگناه در معرض طلاق قرار گرفته، به دست آوردن حق و حقوق مسیر آسان و بی کشمشی نیست. نویسنده هم نخواسته که با پایانی قهرمانانه این ماجرا را به پایان برد. قهرمانی شخصیت اصلی داستان در پذیرش همین نکته است که هیچ آرامشی تا ابد پابرجا نیست و چه بسا خوبی زندگی در همین کشمکشی است که برای بودن و نفس کشیدن انجام میدهی.
در این میان شخصیتهای دیگر داستان هم به فراخور نقشی که در نمایش زندگی سایه دارند، دیده میشوند؛ از کارشناس دادگاه خانواده که بخوبی سایه را راهنمایی میکند و لبخندش نوعروس ترسیده را آرام میکند تا حامد که درانتها سایه او را و پسرک درونش را واقعیتر میبیند.
ساختار کتاب از روشی نمایشی استفاده کرده، گویا نمایشی از زندگی را میبینیم که در آن نقشها (بخشها)ی مختلف یک زن با هم گفتگو میکنند و بهتدریج با هم پیوند میخورند.
سایه میتواند بسیاری از زنانی باشد که هر روز میبینیم، در میدان ونک، گاه داخل ساختمان دادگاه خانوادهی آنجا و گاه در مرکز خرید ونک، در حال یادگرفتن اینکه باید بدانند مهمترین و اولین آدم زندگیشان باید خودشان باشند.
نمای شروع داستان گرچه با مراسم تدفین یک دوست است اما پایانش با عطر و بوی شروع سال نو تمام میشود.
انتشارات پیدایش چاپ اول این کتاب را در سال گذشته منتشر کرده.
بخشی از کتاب اینها را به هیچکس نگفته بودم
رفته بودیم خیابان پانزده خرداد، دادگاه تجدیدنظر، که لایحه فرجامخواهی طلاق را ثبت کنیم. کارمان که تمام شد یک سر رفتیم بازار. دهنه اصلی بازار را به سمت بازار فرشفروشها رفتیم. یک دستفروش سیدی میفروخت:
…از من نگذر نمیتونم…
دیگر نوعروس توی دلم خودش را به تیغهای بیابان نمیزد و آش و لاش نبود. رفتیم تا راسته پارچهفروشها. چند وقت بود که یک چادر گلدار دلمان میخواست. وقت نمیشد بگیریم. رفتیم و بهاریترین گلها را چیدیم.
«پنجمتر گل بهاری لطفا!»
اصلا من حسودم. روانیام. خب باشم! فروشنده گفت: «من دستم خوبه. انشاالله دفعه اول سفر مشهد سرتون کنین.»
فروشنده داشت گلها را قیچی میکرد تا یک دستهگل تحویلم دهد. من خنگ و ابلهم و قدرت نه گفتن ندارم. بغض گلوی نوعروس را گرفت: «پس کی تموم میشه؟!»
ضعفهایمان روی گلهای پارچه رژه میرفتند و رقصکنان برایمان شکلک درمیآوردند. آواز میخواندند که:
«دیدی نتونستی! دیدی نتونستی؟»