آوای رستاخیز
نویسنده: آرتور میلر
مترجم: شیما الهی
ناشر: چترنگ
نوبت چاپ: ۲
سال چاپ: ۱۳۹۷
تعداد صفحات: ۱۰۹
شابک: ۹۷۸۶۰۰۸۰۶۶۷۷۴
نمایشنامه آوای رستاخیز یکی از آخرین آثار آرتور میلر است که رویدادی عجیب در یک کشور ناشناس آمریکای لاتین را به تصویر میکشد، جایی که ژنرال فلیکس باریو (رئیس دولت) یک رهبر انقلابی گریزان را دستگیر کرده است. شایعاتی دربارهی این مرد شورشی وجود دارد که او افراد بسیاری را در سراسر روستا شفا داده است. ژنرال قصد دارد او را به صلیب بکشد و حق پخش تلویزیونی این رویداد را به مبلغ 25 میلیون دلار به یک شبکه آمریکایی فروختهاست.
آوای رستاخیز در سال ۲۰۰۲ نوشته شده است، در قرن بیست ویکم و سه سال قبل از مرگ نویسنده. ساختار و تم آن بسیار متفاوت از دیگر آثارش است. گرچه بعضی از رگههای اعتقادی او را در این اثر هم میتوان یافت، مانند: تقابل اندیشه و فلسفه و تفکر در برابر تجارت و بازار و خشونت و جهل. اما خبری از آن قصههای پرکشش با پیرنگمحکم نیست.
این نمایشنامه یک تمثیل طنز تاریک است که این سوال را مطرح می کند: اگر مسیح امروز در جهان ما ظاهر شود، چه اتفاقی میافتد؟ و به صلیب کشیدن او چه تاثیری بر مردم دنیای مدرن که رسانه تاثیر مستقیم بر طرز فکر و نوع زندگی آنها دارد، میگذارد؟ و چه کسانی در سمت او و چه کسانی در مقابل او میایستند؟
دربارهی نویسنده
آرتور میلر (Arthur Asher Miller)
زندگی شخصی
آرتور اشر میلر، زادهی ۱۷ اکتبر ۱۹۱۵ و درگذشتهی ۱۰ فوریه ی ۲۰۰۵، نمایشنامهنویس و مقالهنویس آمریکایی بود.
او در یک خانواده مهاجر در نیویورک بهدنیا آمد. پدرش مهاجری از لهستان بود که با هجوم هیتلر از وطنش کوچ کردهبود. پدرش در دوره رکود اقتصادی ورشکست شد، خانواده به ناچار به بروکلین نقل مکان کرد و آرتور نوجوان مجبور شد از صبح ساعت ۴ و پیش از رفتن به مدرسه به تحویل نان بپردازد تا بتواند به خانوادهاش کمک کند. این دوران الهامبخش او در خلق نمایشنامه مرگ دستفروش گردید.
او به دانشگاه میشیگان رفت و ابتدا در رشتهی روزنامهنگاری مشغول به تحصیل شد، سپس رشتهی تحصیلی خود را به زبان انگلیسی تغییر داد و اولین نمایشنامهاش برندهی جایزهی Avery Hopwood(آوری هاپوود) از دانشگاه میشیگان شد که او را ترغیب کرد تا کار خود را بهعنوان نمایشنامهنویس حرفهای دنبال کند.
میلر در سال ۱۹۴۰ با ماری گریس اسلتری ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد، اما در سال ۱۹۵۶ همسرش را ترک کرد و با ستارهی سینما، مرلین مونرو، ازدواج کرد. آنها در سال ۱۹۵۱ با هم آشنا شدهبودند و پس از رابطهای مخفیانه سرانجام با هم ازدواج کردند. آرتور میلر سرانجام بر اثر سرطان مثانه و ایست قلبی در خانهاش در کنتیکت چشم از جهان فرو بست.
زندگی هنری
آرتور میلر در جوانی پس از خواندن داستان برادران کارامازوف نوشته داستایوفسکی به نویسندگی علاقهمند شد و براى تحصیل در رشته روزنامه نگارى در سال ۱۹۳۴ در دانشگاه میشیگان ثبت نام کرد. پس از آنکه در سال ۱۹۳۸ در رشته ادبیات انگلیسى فارغالتحصیل شد و به نیویورک بازگشت و در یک گروه نمایشى عضو شد و براى برنامههاى رادیویى، نوشتن را آغاز کرد.
بعد او نمایشنامه تمام پسران من را نوشت که جایزه انجمن منتقدان ادبیات نمایشى نیویورک و جایزه تونى را برای او به ارمغان آورد. در سال ۱۹۴۹ نمایشنامه مرگ دستفروش را آفرید که برایش شهرتى جهانى به ارمغان آورد و اکنون یکی از دستاوردهاى ارزشمند تئاتر مدرن آمریکا بهشمار میآید.
او همراه تنسی ویلیامز، و ادوارد آلبی بهعنوان سه نمایشنامهنویس بزرگ بعد از جنگ جهانی دوم بهشمار میآیند.
کارگردانانى مانند جان هیوستون، سیدنى لومت و کارل رایز آثارش را بهروى پرده سینما به نمایش گذاشتند.
سبک آرتور میلر واقعگرایی بود و در آثارش تصویر دقیقی از جامعهی معاصر و ارزشهای رو به زوال آن بهنمایش میگذاشت. بیشتر شخصیتهای او همانند ویلیلومن قربانی بیعدالتی و بیرحمی نظام سرمایهداری بودند. در آثار او احساس مسئولیت نسبت به همهی انسانها نهفته است.
نمایش بوته آزمایش او اعتراض به فضای سرکوب سیاسی در دوران مککارتیسم بود و داستان محاکمه دیوانهوار فردی را نقل می کرد که به جادوگری متهم شده بود. این نمایشنامه استعارهای از سلطهی مککارتیسم بر جامعه و نوعی دفاع از آزادی عقیده و بیان بود .
او درگیریهای اخلاقی انسان معاصر را به تصویر میکشید و اعتقاد داشت در برابر هرنوع بیعدالتی در جهان، همهی ما مسوول هستیم.
میلر در شامگاه ۱۰ فوریه ۲۰۰۵ (پنجاه و ششمین سالگرد اولین نمایش «مرگ یک فروشنده» در برادوی) در سن ۸۹ سالگی بر اثر سرطان مثانه و نارسایی قلبی در خانهی خود در راکسبری، کنتیکت درگذشت.
بخشی از متن کتاب
قسمت پیشدرآمد نمایشنامه
جنین دختر انقلابی و روشنفکری که برادرزاده رئیس دولت است و در نومیدی خود سعی کرده با پریدن از پنجره به زندگیش خاتمه دهد و به این کسی که دیگران تصور میکنند مسیح است، باور دارد.
جنین:
پریدن از پنجره تجربه خیلی جالبی بود. یادم است موقع سقوط از طبقه سوم گذشتم و حس باشکوه رهایی تمام وجودم را پر کرد. مثل همانموقع که در مدرسه بارنارد بودم و یک روز شنبه به جزیره کانیرفتم و سوار ترن هوایی شدم و چنان فرود آمدم که انگار دیگر هرگز قرار نیست اوج بگیرم. اینبار خبری از اوج گرفتن نبود و با هوا یکی شدم، احساس کردم شفاف شدهام و همهچیز را مثل کرکس، شبیه ببر واضح و شفاف میدیدم. از کنار درخت نورای غولپیکرمان، که لاشخوری جوان روی شاخهاش نشسته بود و شپشهایش را میکشت، گذشتم. وقتی از طبقه دوم رد شدم، ابری به شکل پیانویی بزرگ بالای سرم دیدم. تقریباً میتوانستم مزهاش را توی دهانم حس کنم. بعد ترکهای پیادهرو را دیدم که به من نزدیک میشد و چوب بستنیای که لکه کمرنگ شکلات رویش بود. و هرچه که دیدم عجیب به چشمم ارزشمند بود و برای لحظهای فکر کردم به خدا باور دارم؛ یا حداقل به چشمهایش، یا چشمهایی که همهچیز را دقیق زیر نظر داشت.
نویسنده معرفی: عفت زهرهوندی