پنج کتاب با اسامی دلفریب و چشمنواز
چندبار شده با دیدن نام کتابی میخکوب شوید؟ انگلیسیها ضربالمثلی دارند که کتابها را از روی جلدشان (که طبعاً شامل نامشان هم میشود) قضاوت نکنید. اما نام یک کتاب دریچه ورود مخاطب به کتاب است. بعضی کتابها نامهای بسیار سادهای دارند و بعضی دیگر نامهای کنجکاویبرانگیز، نامانوس و جلبکنندهی توجه و دست آخر به قول این یادداشت نامهای دلفریب و چشمنواز. راضیه مهدیزاده در این یادداشت به پنج کتاب با نامهایی وسوسهبرانگیز برای خواندن پرداخته است. کتابهایی از شیلی و فرانسه و روسیه و آلمان و هند.
چندبار شده با دیدن نام کتابی میخکوب شوید؟ انگلیسیها ضربالمثلی دارند که کتابها را از روی جلدشان (که طبعاً شامل نامشان هم میشود) قضاوت نکنید. اما نام یک کتاب دریچه ورود مخاطب به کتاب است. بعضی کتابها نامهای بسیار سادهای دارند و بعضی دیگر نامهای کنجکاویبرانگیز، نامانوس و جلبکنندهی توجه و دست آخر به قول این یادداشت نامهای دلفریب و چشمنواز. راضیه مهدیزاده در این یادداشت به پنج کتاب با نامهایی وسوسهبرانگیز برای خواندن پرداخته است. کتابهایی از شیلی و فرانسه و روسیه و آلمان و هند.
پس از آن که مجموعه داستان اولم [قم رو بیشتر دوست داری یا نیویورک؟] توسط نشر ققنوس چاپ شد اتفاق غریبی افتاد. اسمم در تمام کانالهای تلگرام، اکانتهای توئیتر و صفحههای اینستاگرام میچرخید و بازخوردهای متنوعی دریافت میکردم. یک عده شروع کردند به فحاشی به تمام اعضای خانواده و اعضای بدن و مصرانه به توهین و ناسزا و تهمت میپرداختند. عدهی دیگر به اسم کتاب خوشبین بودند، هوش نویسنده را میستودند و معتقد بودند اسم باید چالشی باشد و همین که در فضاهای مختلف -حتی به سخره- دست به دست میشود خودش نشان از زیرکی نویسنده دارد.
عدهی دیگر، نویسنده -که من باشم- را به نژادپرستی و تفکر دویی پنداری محکوم میکردند که چرا در اسم کتاب از «یا» استفاده شده است. عدهای دیگر التماس میکردند که هرگز ننویسم و دعاهای مکتوبشان را به من میرساندند که درصورت نوشتن دستم از آرنج قطع شود. از آن طرف گروهی پشت اسم کتاب ایستاده بودند و هم از داستانهای کتاب و هم از اسم وسوسهبرانگیزش حمایت میکردند.
به هرحال همهی اینها من را به اینجا کشاند که به اسم کتابها بیشتر دقت کنم و البته با این امیدواری که به سمت و سوی آن ضربالمثل معروف انگلیسی کشیده نشوم: از روی جلد کتاب قضاوت نکنید.[Don’t judge a book by its cover]
در این نوشته میخواهم پنج کتاب را که به نظرم اسمهای وسوسهبرانگیزی برای خواندن دارند معرفی کنم. کتابهایی که از روی اسمشان قضاوت شدهاند: کتابهایی از شیلی و فرانسه و روسیه و آلمان و هند.
زندگی خصوصی درختان – آلخاندرو سامبرا
داستان مردی به نام خولیان است که شبی تا صبح در انتظار بازگشت همسرش، ورونیکا، مینشیند و برای دخترشان قصههای فراوان از گذشته و حال تعریف میکند. این قصهها قرار است تا آمدن ورونیکا ادامه داشته باشند. در میان این قصهها او از زندگی خصوصی درختها میگوید: یک درخت صنوبر و یک درخت بائوباب که شبانه وقتی هیچکس نمیبیندشان درمورد فضولسنج فلزی و سنجابها و مزایای فراوان درخت بودن و انسان و حیوان نبودن گپ میزنند.
یکی از درختها به دیگری میگوید: من نقاشم اما مشکلی برایم پیش آمده که میخواهم نقاشی را کنار بگذارم. مشکل دستهایم است مدام دراز و درازتر میشوند. با این دستهای دراز، نقاشی کردن خیلی دشوار است.
خولیان در راستای تعریف کردن داستان درختان برای دختربچه از آرزوهایش هم میگوید: دوست داشتم خاطرات روزانه بونسای را بنویسم. وقایعنگاری رشکبرانگیز از رشد درختچه به نظر کار سادهای بود. کافی بود هر شب وقتی به خانه میآمدم کوچکترین تغییراتی را که در طول آن روز در بونسای پدید آمده یادداشت کنم: زرد شدن یک برگ، خمیدن خجالت آمیز تنه یا ظهور شش سنگریزه که روز قبل نبود.
سفر به دور اتاقم – اگزویه دومستر
این کتاب را به خاطر حال و هوای مشابهش با احوالات قرنطینهای خودم انتخاب کردم. در روزهایی که مرزهای جهان بسته بود و حتی پا را نمیشد بیرون از خانه گذاشت و در شهرها حکومت نظامی برپا شده بود اگزویه دومستر را یافتم که باید به مدت چهل و دو روز در اتاقش محبوس میشد. چرا؟ زیرا با یک افسر ایتالیایی دوئل کرده بود و پیروز میدان شده بود و این حبس، مجازاتش بود.
او کتابش را با این فراخوان آغاز میکند: ای بیماران و دردمندان، ای گوشهگیران دوستداشتنی، در این سفر همراه من شوید تا در مسیرمان به ریش مسافرانی که رم و پاریس را دیدهاند بخندیم. هیچ مانعی نمیتواند ما را متوقف کند. ما شادمانه تسلیم قوه خیال خود میشویم و تا هرجا که بشود همراهش پیش میرویم. همچنین پیش از آنکه این سفر را آغاز کنم خوش ندارم هیچ کس در جهان گمان ببرد که من صرفاً از سر ناچاری و به سبب شرایطی که گرفتارش شدهام راهی این سفر شدهام.
در این سفر، او ما را با گوشه کنار اتاقش همراه میکند و وقتی به کتابخانهاش -جذابترین نقطهی سفر- میرسد، اشاره میکند که اگر بخواهد یک هزارم اتفاقات منحصربهفردی را نقل کند که در حین گذشتن از حوالی کتابخانه برایش پیش میآید این سفر هرگز به پایان نمیرسد.
ترس دروازهبان از ضربهی پنالتی – پیتر هاندکه
یکی از دوستانم مدتی خانهاش را به خارجیهایی که برای سفر به ایران میآمدند قرض میداد (کوچ سرفینگ) در این میان با دختری اتریشی آشنا شده بود و او این کتاب را به دوستم معرفی کرده بود. دوستم چند تکه از کتاب را برایم فرستاد؛ تکههایی پاره و قدیمی. اسم کتاب را پرسیدم و مشتاقترتر شدم؛ ترس دروازهبان از ضربهی پنالتی. چه لحظهای، چه هراسی، چه دلهرهای. ترس دروازهبان از این لحظه، از این ضربهی آنی. کتاب را پیتر هاندکه نویسنده اتریشی نوشته که در سال 2019 برنده جایزه نوبل ادبیات شده است. از روی این کتاب فیلمی هم به کارگردانی ویم وندرس ساخته شده است.
اما روشهای پیدا کردن و خواندن کتاب: بسیار سخت و ناامیدانه و تقریباً ناپیدا. کمیاب واژهی مناسبی نیست. من از کارت دانشجویی روزگاران قدیم استفاده کردم و از کتابخانهی دانشگاه تهران قرض گرفتم.
قسمتی از کتاب: «مرد، زانوهایش را خم میکند، پاهایش را محکمتر توی زمین فشار میدهد، دستهایش را به ژست دروازهبانی به دو طرف باز میکند، پنجههایش را چندبار باز و بسته میکند و به این فکر میکند که لجنِ پشت توپ چند تا گل امروز بهش زده است. درست یادش نمیآید.»
رفتیم بیرون سیگار بکشیم هفده سال طول کشید – نویسندگان روس
کتابی که قطعاً و بدون درنگ به خاطر اسم جذابش شروع به خواندنش کردم و وقتی برای نوشتن گزیدههای کتاب وارد فضای گودریدز شدم متوجه شدم نود درصد مخاطبان، کتاب را به همین دلیل انتخاب کردهاند.
داستانهایی از نویسندگان روسیه و اوکراین و سیبری در این کتاب میخوانیم که گزیدهای از ادبیات معاصر در زبان روسی را نشان میدهند. فضاهای سرد، ملال آور، تلخ و تا حدی انتزاعی و سوررئال.
از متن کتاب و یکی از داستانها از میان هفت داستان: «اواخر ژوئن بود. من یک ماه قبل به خانه برگشته بودم؛ یک زخم معدهای مرجوعی از ارتش. ظرف چند شب دوباره هنر خواب عمیق را فراگرفتم، چون بیمارستان ارتش مرا به بیداری مزمن و جنونآوری مفتخر کرده بود. پس از آن دراز به دراز افتادن، پس از ترک عاشقی, دویدم به دفتر دانشکده که ثبتنامم در سال اول دانشکدهی زبان و ادبیات را تجدید کنم، جایی که مرا در ماه فوریه، بلافاصله بعد از امتحانات زمستانی، از موهایم گرفتند و کشیدند و به میدان مشق فرستادند.»
خدای چیزهای کوچک – آرونداتی روی
کتاب تحسینشدهای است که جوایز ارزندهی فراوانی گرفته. کتاب به زبانهای بسیاری ترجمه شده است و اگر از من بپرسید پلات کلی را تعریف کن نمیتوانم. دو عامل بزرگ در خواندن این کتاب دست داشتند: یکی اسم کتاب که به نظرم بسیار مینیمال و شاعرانه بود. دیگری، خواندن این پاراگراف که موجز اما بیهمتا بود:
«راز داستانهای بزرگ در این است که هیچ رازی ندارند. داستانهایی هستند که آنها را شنیدهای ولی دوست داری دوباره بشنوی. داستانهایی که میتوانی در آنها ساکن شوی و چون خانه خودت، احساس راحتی کنی. آنها با پایان هیجانانگیز و پرفریب مفتونت نمیکنند، با حوادث پیشبینینشده شگفتزدهات نمیکنند و به قدر خانهای که در آن زندگی میکنی برایت آشنا و خودمانی هستند. این جادوی داستانهای بزرگ است.»
البته به غیر از این دو عامل، واقعیت این است که دوست فلسفهخواندهام که در همین مجله اینترنتی نویسنده و تحلیلگر بسیاری از کتابهاست (نجمه خادم) اصرار داشت که باید این کتاب را بخوانم و من هم بنا به گفته سعدی -دریغ و درد که تا این زمان ندانستم / که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق- گوش سپردم به کیمیای سعادت خویش و کتاب را تا انتها خواندم.
تعریف سه خطی کتاب چنین است: داستان زندگی خواهر و برادر دوقلوی هندی با نامهای «اِستا» و «راحل» است که مرگ دخترخاله نه ساله و یک عشق ممنوع، دنیای کودکی آنان را نابود میکند. از طرفی این کتاب سیری است در سرگذشت اندوهناک خانوادهای که هنجارشکنی میکند و در برابر قوانین سنتی قد علم میکند.
اما به این تعریف دل نبندید و وارد دنیای تو درتو و پر از جزئیات داستانهای چندوجهی کتاب شوید.