آنا کارنینا
نویسنده: لئو تولستوی
مترجم: مشفق همدانی
ناشر: امیرکبیر
نوبت چاپ: ۴
سال چاپ: ۱۳۹۸
تعداد صفحات: ۱۱۵۰
شابک: ۹۷۸۹۶۴۰۰۱۸۸۴۲
معروفترین و شاید محبوبترین داستان تولستوی، سرگذشت سه زوج مختلف در روسیۀ تزاری حوالی سالهای دهه 1870 در دو شهر مسکو و سنپترزبورگ است. آنا کارنینا از سرآمدان رمانهای قرن نوزدهم و بیستم و از پیشتازان رمانهایی است که قهرمان آنها زنی سنتشکن و بیمحاباست.
آنا که زنی زیبا و مادری نمونه است، همسر و پسر کوچک خودش را برای مدت کوتاهی ترک میکند تا نزد برادر و همسر برادرش برود و اختلافی که بین آنها به علت خیانت برادر به وجود آمده، برطرف کند؛ اما در همین حین با «ورونسکی» آشنا میشود و پیوندی عاشقانه بین آنها ایجاد میشود که باعث میشود آنا زندگی خود را رها کرده و با ورونسکی همراه شود که البته در این راه، تاوان سختی هم میدهد؛ اما راضی به پنهانکاری نمیشود و ترجیح میدهد تمام افراد اشرافی دور و اطرافشان از راز آنها باخبر شوند ولی بر عشق خودش به ورونسکی سرپوش نگذارد و دیگر به زندگی با همسر سابقش برنگردد.
موازی با این داستان، اتفاقات زندگی برادر آنا (استیوا) و همسرش (دالی) را مشاهده میکنیم و همچنین اتفاقاتی که بین کیتی، خواهر دالی و لوین، دلباخته کیتی رخ میدهد. شاید بتوان گفت نزدیکترین شخصیت به خود تولستوی در این رمان، لوین است؛ پسری بسیار اخلاقی و ایدئالگرا که هرگز حاضر نیست به خاطر تمایلاتش پا روی عقایدش بگذارد و به همین منظور از هیچ تلاشی هم فروگذار نمیکند و البته میخواهد به معشوقهاش هم برسد.
درست است که رمان آنا کارنینا نقد دوران اشرافیگری قرن نوزدهم روسیه است؛ اما مسائل اخلاقی و اجتماعی که در کتاب مطرح میشود در همین زمانه ما هم قابل مشاهده است. شاید به همین دلیل هم باشد که این کتاب هنوز از پرطرفدارترین رمانهای دنیاست.
درباره نویسنده
لئو نیکلا پویچ تولستوی 28 اوت 1828 در خانوادهای اشرافی در جنوب مسکو زاده شد. پدر او کنت و مادرش شاهزاده بود. مادرش را در دوسالگی و پدرش را در نهسالگی از دست داد. پس از آن سرپرستیاش را عمهاش به عهده گرفت. بعدها رشته زبانهای شرقی را برای تحصیل انتخاب کرد اما بعد از سه سال به رشته حقوق تغییر گرایش داد تا وکالت کشاورزانی را که مسئولیت آنها به عهده او بود، قبول کند و زندگیشان را سر و سامان دهد. اما انگار این هم به انتها نمیرسد. سال 1851 تولستوی در ارتش نامنویسی میکند و به ماموریت قفقاز میرود. کودکی نخستین اثر او محصول همین سالهاست. پس از این، تولستوی در ارتش تزار، نوشتن را به صورت حرفهای پی میگیرد. بودن در جنگ آنقدر در ذهن او تاثیر میگذارد که دستمایه اغلب داستانهای او میشود. وقتی به سپاه کریمه میپیوندد، مقام ستوانی دارد. بعد از اینکه یکی دو داستان دیگر در این دوران مینویسد، سفر طولانی خود را به فرانسه، انگلستان، آلمان، ایتالیا و سوییس آغاز میکند تا با شیوه زندگی و طرز فکر مردم این کشورها آشنا شود.
پس از بازگشت تولستوی به کشور، او در مقام یک مصلح اجتماعی و کنشگر قرار میگیرد: مدرسه میسازد و در پی امر آموزش و پرورش کودکان میافتد. تولستوی در سال 1862 با دختری هجدهساله به نام سوفیا ازدواج میکند و بعد از آن رمانهای جنگ و صلح و آنا کارنینا را مینویسد. سوفیا در تدوین و پاکنویس این رمانها به همسرش کمک میکرده است و دستنویس کارهای او هماینک هم موجود هستند. این دو 13 فرزند داشتند که چهارتا از آنها میمیرند. زندگی این زن و شوهر فراز و نشیب زیادی داشت؛ سوفیا از برخی خوشگذرانیهای لئو پیش از ازدواجشان آگاه میشود؛ از طرفی بالا و پایینهای فلسفی همسر، گاهی طاقت سوفیا را طاق میکند. به هر روی، به زندگی خود بهسختی ادامه میدهند.
فعالیتهای اجتماعی لئو باز هم ادامه پیدا کرده و ابعاد وسیعتری هم پیدا میکند. او با دیدن فقر کشاورزان تصمیم میگیرد سازمانی برای آنها تاسیس کند. از طرف دیگر، از زندانیان سیاسی و دینی و سربازان فراری حمایت کرده و بهخصوص سعی میکند در زمینه ادیان، تحقیقات مفصلتری انجام دهد. در سال 1901 انتشار رمان رستاخیز بهانهای به دست کلیسای ارتدوکس میدهد تا حکم ارتداد او را صادر کنند. پلیس تزار تمام حرکات او را تعقیب میکند تا مدرک جرمی علیه او پیدا کنند. در نهایت آنقدر فشار و سختگیری پلیس تزاری زیاد میشود و پیشنویس رمانهایش را ضبط میکنند تا عرصه به لئو تنگ شده و 7 نوامبر 1910 در ایستگاه راه آهن، وقتی همراه دخترش به سمت جنوب روسیه میرود، در میگذرد.
بخشهایی از کتاب
*«خانوادههای خوشحال، همه مثل یکدیگرند؛ اما خانوادههای غمگین، هرکدام به روش خودشان غمگیناند!» جوابی نبود، بهجز همان جواب کلی که زندگی به پیچیدهترین و حلنشدنیترین سوالات میدهد. پاسخ این است: انسان باید برای مایحتاج روزش زندگی کند، به زبانی دیگر، در فراموشی غرق شود.
*حزب آزادیخواه برآن بود که ازدواج نهادی ارتجاعی است و باید در آن اصلاحات اساسی صورت گیرد. ابلونسکی هم میدید که خانواده چندان لذت و سروری به او نمیبخشد بلکه او را ناگزیر میسازد دروغ بگوید و نقابی مصنوعی به صورت زند و حال آنکه ریاکاری مخالف خوی و طبع او بود. حزب آزادیخواه میگفت و یا مدعی بود که مذهب تنها زنجیری برای انقیاد بیسوادان است و اتفاقا ابلونسکی نیز نمیتوانست بدون احساس درد پا، لحظهای در کلیسا تاب بیاورد و یا هدف و منظور این همه سخنرانیهای کسلکننده و وعظهای وحشتناک را درباره جهان دریابد و حال آنکه زندگی در این جهان را از هر حیث مطبوع و شیرین مییافت.
نویسنده معرفی: افسانه دهکامه