آدم خواران
نویسنده: ژان تولی
مترجم: احسان کرم ویسی
ناشر: چشمه
سال چاپ: ۱۴۰۳تعداد صفحات: ۱۱۴
شابک: ۹۷۸-۶۲۲۰۱۰۵۶۱۹
آدم خواران
– هرکاری خواستید بکنید! اصلاً اگر دلتان خواست بخوریدش.
ـ … دهانش پر بود از آلن.
این دو جمله قسمتی از کتاب آدم خواران نوشته ژان تولی (نویسنده کتاب مغازه خودکشی) است. با خواندن اسم کتاب حتماً حدسهایی در مورد چگونگی داستان و آدمهای داستان خواهید زد اما اگر بفهمید آن حدسها درست هستند و روزی آدمها آدمی را خوردند چه خواهید کرد؟
بله تعجب نکنید قبل از خواندن داستان آدم خواران باید این را بدانید که آن بیش از یک داستان است و از روی واقعیت نوشته شده. درست در روزی شبیه به همین روزها مردمانی به فجیعترین شکل ممکن یک نفر را کشتند و به سیخ کشیدند و کباب کردند و خوردند!
اما چرا؟ گناهش چه بود؟ چه کرده بود که سزاوار چنین تاوانی شده بود؟ قتل، دزدی، دروغ، توهین، نفرین؟ اصلا به راستی گناهکار بود؟ پس چرا چنین کردند؟ چون نمیدانستند، چون نفهمیدند، چون حماقت کردند، چون خشمگین بودند، چون متعصب بودند، چون اشتباه کردند، چون شیطان را به درون خود راه دادند، چون خام همدیگر شدند، چون لحظهای تحمل نکردند، چون خشم داشتند، چون عوام بودند، چون او را نمیشناختند، چون از جنگ به ستوه آمده بودند، چون فقیر بودند، چون باوری دیگر داشتند، چون در حال خود نبودند، چون قحطی و گرسنگی عقب را از سرشان ربوده بود؟ و البته جوابش ساده است، چون انسان بودند!
به راستی که باید ترسید. ژان تولی در کتاب آدم خواران به خوبی به من نشان داد که انسان میتواند درست مثل دو لبهی چاقو عمل کند، یک لبهی تیز برای آشپزی و یک لبهی تیزتر برای کشتن و کباب کردن و خوردن! انسان بودن ترسناک است، انسان میتواند با یک چشم بر هم زدن نابینا شود. انسان عاقل میتواند خام جاهلان شود، میتواند روزی فکر را فراموش کند و انسان دیگری را به روی آتش بیاندازد و دور آن برقصد!
میخواهم از حسی که هنگام خواندن کتاب داشتم بنویسم. موقع خواندن کتاب این سوال همواره برای من تکرار میشد«انسان بودن عجیب است، ترسناک است، سخت است». کتاب کوتاه بود اما مدام بسته میشد و خواندنش به تعویق میافتاد. شاید بگویید چون پس ذهنم میدانستم که براساس واقعیت است خواندنش برایم سخت دشوار بود، اما اینطور نیست، حتی بدون داشتن این پیش زمینه هم مدام در حین داستان چهرهتان در هم فرو میرود و با صدایی متعجب خواهید پرسید:«چطور میشود؟ چطور ممکن است؟»
درست وقتی به انتهای کتاب میرسید، به دنبال صفحههای نانوشته داستان میگردید، منتظر جوابی برای شکستن آن سکوت آخر کتاب هستید، و عجب سکوت ترسناکی است آن سکوت. از آن کتاب را زمین میگذارید و جرعهای آب مینوشید، مینشینید به گوشهای خیره میشوید و سوال «چطور ممکن است» را با خود تکرار میکنید. و این سوال در ذهنتان باقی خواهد ماند تا روزی که خدا داند چه زمانی است. روزها خواهند گذاشت اما شما همچنان در فضای کتاب باقی خواهید ماند. داستان شما را به فکر فرو خواهد برد، فکری گیج کننده و پرسشگونه. نمیدانم در پس این فکر به چه چیزی خواهید رسید، هر کس سیر فکری متفاوتی خواهد داشت، اما من هم هنوز در فکرش هستم تا بتوانم این عمل دیوانهوار را معنی کنم و هر بار به این میرسم:
دنیا پریشان است، آدمها پریشان هستند، در کنار آنها انسان بودن بسیار سخت است، اما از انسان بودن خسته نشوید.
از نگاه من خواندن این کتاب ضروری است. باید خواند و لحظهای درنگ کرد و به این فکر کرد، آیا ممکن است چنین چیزی در من هم بیدار شود؟ آیا روزی صدای خشم از عقلم بالاتر خواهد رفت؟ آیا باید مراقب این خوی وحشی در انسان باشم؟ آیا هرگز من هم چنین رفتار میکنم؟
شاید بهتر است جمله اول این متن را دوباره بخوانید گر ابروهایتان در هم گره نخورد و شکل تعجب به چهره خود نگرفتهاید، شاید بهتر باشد غافل نشوید و این کتاب را بخوانید.
نویسنده معرفی: صبا حقیقی