سایت معرفی و نقد کتاب وینش

چطور یک داستان مرا از فوبیای گربه رها کرد

بچه گربه تنها روایت گربه‌ای است به اسم فلفل که از دوستان گرمابه و گلستان مدیر هنری این کتاب است. داستان آشنایی من و او هم تقریبا به پنج سال پیش برمی‌گردد. یک روز دوست فلفل به من زنگ زد و گفت پاشو بیا دفتر هوپا تا راجع به یک کتاب با هم صحبت کنیم. همه چیز از آن روز شروع شد.

 

 

 

 

 

 

چطور یک داستان مرا از فوبیای گربه رها کرد

 

 

 بچه گربه تنها روایت گربه‌ای است به اسم فلفل که از دوستان گرمابه و گلستان مدیر هنری این کتاب است. داستان آشنایی من و او هم تقریبا به پنج سال پیش برمی‌گردد. یک روز دوست فلفل به من زنگ زد و گفت پاشو بیا دفتر هوپا تا راجع به یک کتاب با هم صحبت کنیم. آنجا اتفاقی را که برای گربه همسایه فلفل افتاده بود برایم تعریف کرد. حتی ماکت‌هایی را هم برای نقشه خانه دختر داستان تهیه کرده بود.

 

بچه گربه تنها--فرشاد رستمی

 

من عاشق قصه شدم و فکر کردم این کتاب چقدر می‌تواند آگاهی‌بخش باشد. جالب اینجاست که چند روز قبلش هم برایمان اتفاق مشابهی افتاده بود و آقایی که در همسایگی ما زندگی می‌کرد اشتباهی کرده بود که هر شخص بی‌اطلاع از دنیای گربه‌ها یا هر کسی که کتاب بچه گربه تنها را نخوانده، ممکن است مرتکب شود.

 

ماجرا از این قرار بوده که آقای همسایه وقتی در یک روز سرد پاییزی داشته از سر کار به خانه برمی‌گشته چشمش به یک بچه گربه می‌افتد که تنها کنار بوته‌ای در گوشه خیابان میومیو می‌کرده. دلش می‌سوزد و بچه گربه را در کلاهش می‌گذارد و به خانه می‌آورد. بچه‌های آقای همسایه کلی ذوق می‌کنند و برای ناز کردنش از سر و کول هم بالا می‌روند. اما نگهداری از بچه گربه آنهم آنقدر کوچک اصلا کار راحتی نبود و آقای همسایه هم شرایطش را نداشت. پس به سرعت پشیمان می‌شود و با خودش فکر می‌کند شاید مادر این طفل معصوم رفته دنبال شکار، شاید همین حالا هم دارد دنبالش می‌گردد.

 

این بود که دومین اشتباه را مرتکب می‌شود و بچه گربه را در جایی که پیدا کرده بود رها می‌کند. من و همسرم وقتی ماجرا را فهمیدیم به یکی از دوستانی که حامی گربه‌هاست تلفن کردیم و پرسیدیم حالا چه اتفاقی می‌افتد. او هم گفت به احتمال زیاد حالا که بوی آدمیزاد گرفته مادرش دیگر او را نمی‌شناسد و پیدایش نمی‌کند. شال و کلاه کردیم و به محل مورد نظر رسیدیم و بله، حدسش درست بود، بچه بیچاره از سرما و گرسنگی بی‌حال شده بود. البته این بار ماجرا ختم به خیر شد و بچه گربه در دامپزشکی جان تازه‌ای گرفت و قرار شد به آدم مناسبی سپرده شود.

 

 

من گاهی فکر می‌کنم شاید به خاطر همین اتفاق بود که تصویرگری کتاب را با جان و دل پذیرفتم. البته یک مشکل کوچک هم وجود داشت، فوبیای گربه، که از بچگی به خاطر شیطنت کودکانه بچه‌های کوچه همراهم مانده بود. آن روزها آنقدر از گربه می‌ترسیدم که اگر می‌دیدم گربه‌ای خوشحال و خندان از روبه‌رو می‌آید راهم را کج می‌کردم یا به طرف دیگر خیابان می‌رفتم. در ترسناکترین کابوس‌هایم گربه نقش اول را بازی می‌کرد. اما بعد از آن شب سرد پاییزی و شنیدن قصه فلفل فکر کردم شاید وقت آن رسیده که بالاخره با این مشکل روبه‌رو شوم.

 

اصلا شاید این کتاب کمک کرد گربه‌ها و دنیایشان را بیشتر بشناسم و بهانه‌ای شد که به ترسم غلبه کنم. خلاصه هر روز با ترس و لرز از گربه‌های شهر طراحی می‌کردم و همین که می‌آمدند ببینند آیا پرتره‌شان خوب از آب درآمده یا نه پا به فرار می‌گذاشتم. در جریان کتاب کم‌کم اوضاع بهتر شد و در نهایت موفق شدم گربه چند تا از دوستانم را (البته در بغل صاحبشان) نوازش کنم.

 

البته به نظر من کتاب بچه گربه تنها راجع به خانواده است، حالا چه فرق می‌کند، می‌خواهد خانواده آدمیزادی باشد یا گربه‌ای. راستش این کتاب برای من و فلفل و دوست مهربانش خیلی عزیز است. برایش خیلی زحمت کشیدیم. طول کشید تا فلفل بتواند ناشر خوش دست و پنجولی پیدا کند که با گربه‌ها همکاری کند.

 

فکر کنم هفت هشت ماهی هم تولیدش زمان برد. و خیلی خیلی بیشتر هم صبر کردیم تا بالاخره چاپ شود. و همه اینها به این امید که این کتاب به دست بچه‌ها برسد و آنها هم روایت فلفل را بشنوند و بیشتر یاد بگیرند. برای من هم یک تراپی بود و هم کلی چیز یاد گرفتم. امیدوارم بچه‌ها هم کیف کنند و هوای گربه‌های محل را هم بیشتر داشته باشند.

 

 

 

گربه

  این مقاله را ۱۲ نفر پسندیده اند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *