شاعر اخمو
علی دشتی در زمان حیات یادداشتهایی درباره دیوان ناصرخسرو نوشت. این یادداشتها به شیوه مرسوم او، حس کردههای خودش و دریافتی بود که از زندگی و اشعار ناصرخسرو داشت. مهدی ماحوزی بعداز مرگ دشتی، این یادداشتها را در چهارده فصل تنظیم کرد و در کتابی با نام تصویری از ناصرخسرو به چاپ رساند. بخشی از فصل «شاعر اخمو» در این کتاب را که در آن به بررسی احوالات ناصرخسرو و نگاه خردمحور اما تلخ او پرداخته برایتان انتخاب کردهایم.
تصویری از ناصرخسرو
نویسنده: علی دشتی
مترجم: /به کوشش: مهدی ماحوزی
ناشر: زوار
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۳۸۳
تعداد صفحات: ۳۵۴
شابک: ۹۷۸۹۶۴۴۰۱۲۱۲۹
این مقاله را ۱ نفر پسندیده اند
چرا خنده از بیخردی خیزد؟ به خوبی میتوان عکس آن را ادعا کرد که خنده از خردمندی میآید؛ زیرا خردمند مردم را دچار سودها و هوسهایی گوناگون میبیند که غالبا نه دلیل و ضرورت عقلائی آنها را برانگیخته و نه الزامات زندگانی آنها را بدین تلاشهای بیهوده کشانده است، پس طبعا به خنده میافتد. این قصیده بلند و رسای 58بیتی، هم شکایت است، هم حماسه و هم حسبحال گویندهی توانا و دانشمندی است که به زندان یمگان افتاده و اینک 15سال بر او میگذرد و راه چاره از هر سوی بر وی بسته است. قصیده چنین آغاز میشود: پانزدهسال برآمد که به یمگانم چون و از بهرچه؟ زیرا که به زندانم! تنها زندان جسمی نیست که او را رنج میدهد و میآزارد، زندانی سختتر و گدازندهتر نیز هست که جان وی را درهم میفشارد. به دو بندم من از ایرا که مر این جان را عقل بسته است و به تن بستهی دیوانم این بیت اخیر، اندیشمند بزرگ عرب «ابوالعلاء معری» را به خاطر میآورد که به دو زندان اندر افتاده بود: نابینایی، او را به زندان جسمی، و اندیشه آزاد، وی را به زندان عقاید عمومی انداخته بود. فهم نافذ و روشن او سکهی رایج عصر او نبود و از این حیث در زندانی تنگتر و تاریکتر قرار داشت، وی هیچگاه این ادیب متفکر بدین تلخی سخن نگفته است، بلکه از همان فکر بلند و روشن خویشتن فردوسی آراسته و از پراکندن حکمت و تعلیم به دیگران بهشتی ساخته است…. شاید بتوان تلخی و گزندگی زبان ناصرخسرو را بر چیز دیگری حمل کرد _بر محرومیتی که «ابوالعلاء معری» از آن رنج نبرده است: آزادی چون «هوا»ست که شخص زنده از آن برخوردار است و قدر آن را نمیداند. سلب آزادی و افتادن به گوشهی یمگان یا رنج غربت و تنهایی را «ابوالعلاء معری» احساس نکرده است، زیرا در وطن خود و میان کسان خود بسر برده است و از اطراف و جوانب نیز بدو روی میآوردند و از خوان نعمت و فضل او بهرهمند میشدند…. بدیهی است شاعری بزرگوار و پرمایه چون ناصرخسرو که از بلخ رانده شده و به گوشه یمگان افتاده است، نمیتواند روحیهای خوب و شادان داشته باشد. این طبع رنجیده و رنج کشیده، از خلال دیوان وی پیوسته رخ مینماید و حتی از بهار و زنده شدن طبیعت نیز به وجد نمیآید و بلکه با لهجهی زنندهای میگوید: چند گویی که چو ایام بهار آید گل ببار آید و بادام ببار آید؟! روی بستان را چون چهرهی دلبندان از شکوفه رخ و از سبزه عذار آید؟! گل سوار آید بر مرکب و، یاقوتین لاله در پیشش چون غاشیهدار آید؟! بید با باد به صلح آید در بستان لاله با نرگس در بوس و کنار آید؟! باغ مانندهی گردون شود ایدون کِش زهره از چرخ، سحرگه به نظار آید؟! …………… این چنین بیهدهای نیز مگو با من که مرا از سخن بیهده عار آید شصت بار آمده نوروز مرا مهمان جز همان نیست اگر ششصد بار آید هر کرا شُست ستمگر فلک، آرایش؛ باغ آراسته او را به چه کار آید؟! سوی من خواب و خیال است جمال او گر به چشم تو همی نقش و نگار آید در قصیده زیبا و رسایی که به وصف بهار آغاز میکند، مضمونهای تازه و بدیع میآورد. در این قصیده سخنهای وی همه بدیع و نماینده روح شاعریست که حس کردهی خود را میگوید و تازگی و طراوت از آن میبارد، ولی باز این اخم تلخ ظاهر و روح متألم و رنج کشیده وی هویدا میشود…. گویی جان ناصرخسرو چنان در تیرگی یأس و نامرادی فرو رفته است که این جهش طبیعی آدمی را نیز ملامت میکند. مگر میشود انسان حکیم باشد و از زیبائیهای طبیعت نیز لذت ببرد؟! نه، ناصرخسرو چنین نیست. سبزه و گل برای او قابل ستایش نیست، بلکه آنچه قابل ستایش است، خرد است و سخت به خرد خویش میبالد. …….. ناصرخسرو از آن طبایعی است که بدون ایمان نمیتوانند زندگی کنند و به هر عقیدهای که روی آورند، با تمام قوای روحی و معنوی خود از آن دفاع میکنند، هیچ منطق و استدلالی را نمیپذیرند و هیچ زجر و عذابی آنها را از ایمان خود منصرف نمیکند. مومنین فجر اسلام و صدر مسیحیت و تمام متعصبین نهضتهای بزرگ سیاسی از این دستهاند، چنان که هموطن شجاع او «ابومسلم خراسانی» بر همین فطرت بود. قصاید حماسی و مذهبی ناصرخسرو در تاریخ ادبی ایران شأن بلند و مقام مشخص و ممتازی دارد و این فریاد خشم و نفرتی که بر سر فرومایگان و منحرفین از صراط مستقیم عدل و معرفت میریزد و این مناعت و استغنائی که مستمرا در ادبیات بلند او موج میزند، در ادبیات گرانمایهی فارسی همیشه خواهد درخشید. ……… در پایان این مقوله به نکته دیگری باید اشاره کرد و آن اینکه چرا ناصرخسرو با این همه اعتباری که در قلمرو ادب و سخنوری دارد، مقتدای گویندگان پس از خود قرار نگرفته و در شیوه سخن آنان تأثیر قابل ملاحظهای نگذاشته است؟ شاید گرایش او به آیین فاطمیان و شیفتگی و تعصب حدودناپذیرش در این مذهب او را بیش از هر عامل دیگر منزوی کرده باشد و سرایندگان و سخنوران بعد از او که نسبت به باطنیان و پیروان کیش اسماعیلیه غالبا نظر خصمانه داشته و آوردن نام آنان را شوم و نامبارک میگفتند، به همین دلیل، از مطالعه آثار و افکار و مخصوصا دیوان ارجمند ناصرخسرو که خود معیار ارزندهی زبان دریست، دوری و بیزاری میجستند؛ از این رو این شاعر بزرگ که میتوانست ذخیرهای گرانبها و سرچشمهای فیاض برای نسلهای پس از خویش باشد، هدف توجه و نقطه محوری آنان قرار نگرفته است. ……….. در پایان این فصل به یک نکته برخورد میکنیم که حل آن دشوار میشود: ناصرخسرو به گوشهای از دره یمگان پرت شده و از لوازم آسایش برخوردار نیست ولی از سوی دیگر قید و بندی بر او نگذاشتهاند و از ظواهر اشعار برنمیآید که مراقبان یا زندانبانهایی او را محصور کرده باشند و قرینه بر این امر اینست که امیر بدخشان از وی خواسته است قصیده «ابوالهیثم» را تفسیر کند و کتاب «جامعالحکمتین» را ناصرخسرو برای اجابت این درخواست انشا کرده است. با چنین وضعی و با آن فشار روحی و معنوی که بر وی طاری شده و از خلال دیوان مکرّر به چشم میخورد، چرا ناصرخسرو بدین فکر نیفتاده است که دره یمگان را ترک کرده و به طرف شرق یا غرب روی آورد؟ چه چیزی مانع او بوده است و چه امری او را به اقامت در دره یمگان ناچار کرده است؟ آیا صرف «حجّت خراسان» بودن، وی را از فرار و روی آوردن به طبیعت بازداشته یا موانعی وجود داشته است که نمیتوانسته است خویشتن را از این قید و بند نجات دهد؟ در هر صورت اثری در منشآت وی، هرچند به شکل قرینه دیده نمیشود که ناصرخسرو را به اقامت در یمگان و کشیدن بار تنهایی و غربت مجبور کرده باشد! شاعر اخمو
منبع: تصویری از ناصر خسرو. علی دشتی. به کوشش مهدی ماحوزی. سازمان انتشارات جاویدان. تابستان 1362
پیشنهاد مطالعه: ننوشتم، الا آنچه که دیدم








