زندگی دیگران
خاموشخانه داستان سرراستی دارد، یک کارمند نسبتاً رده بالا در یکی از مأموریتهای برونمرزیاش، یک دستگاه شنود که به شکل یک خودکار است را با خود به ایران میآورد. جادوی این خودکار زندگی سرد و ساکتش را برای همیشه عوض میکند. قهرمان خاموشخانه شخصیتی خنثی و خاکستریست و ورود خودکار به زندگیاش مثل این است که همچون بچهای کوچک، گیج و از همهجا بیخبر چوب در لانهی زنبورها کند و از اسرار دنیا آگاه شود.
خاموشخانه داستان سرراستی دارد، یک کارمند نسبتاً رده بالا در یکی از مأموریتهای برونمرزیاش، یک دستگاه شنود که به شکل یک خودکار است را با خود به ایران میآورد. جادوی این خودکار زندگی سرد و ساکتش را برای همیشه عوض میکند. قهرمان خاموشخانه شخصیتی خنثی و خاکستریست و ورود خودکار به زندگیاش مثل این است که همچون بچهای کوچک، گیج و از همهجا بیخبر چوب در لانهی زنبورها کند و از اسرار دنیا آگاه شود.
ساناز زمانی را از یادداشتهایش در فضای مجازی میشناسم. نویسندهایست که تکلیفش با خودش روشن است. در بطن جامعه حضور دارد و نسبت به مسائل و اتفاقات دور و اطرافش واکنش نشان میدهد. او که متولد ۱۳۵۷ است به جز رمان خاموشخانه، کتاب اقامتگاه ابدی را نیز در کارنامهی خود دارد.
خاموشخانه داستان سرراستی دارد، یک کارمند نسبتاً رده بالا در یکی از مأموریتهای برونمرزیاش، یک دستگاه شنود که به شکل یک خودکار است را با خود به ایران میآورد. جادوی این خودکار زندگی سرد و ساکتش را برای همیشه عوض میکند.
داستان در خلال روزهای دههی هفتاد روایت میشود، دوران سرآسیمهای که از جنگ و انقلاب رهایی یافته و در آستانهی یک دوم خرداد قرار گرفته است. نویسنده از طبقهی متوسط شهری، داستانهای آپارتمانی و دغدغههای جنسیتی نویسندگان زن قشر متوسط، فراتر رفته، به ژانر نزدیک شده و ماجرایی را روایت میکند که خودبهخود جذاب است. کاویدن و جستجو کردن، پاییدن زندگی دیگران چه به سبک پنجرهی عقبی هیچکاک باشد چه سرک کشیدن در صفحات مجازی یکدیگر معمولاً خوشایند است. هر چیزی که کنجکاوی آدمها را قلقلک میدهد خواننده را جذب میکند. قهرمان داستان در واقع با تهیهی وسیلهی شنود و جاسازی آن در زندگی دیگران، خواننده را همراه با خود وارد عملی گناهکارانه، غیراخلاقی و جذاب میکند.
«حضور نیابتیِ گوشها، در زمانها و مکانهایی که شاید هرگز اجازه بودن در آنها را نداشته باشی.» (ص. ۲۳)
خاموشخانهرمانی قصهگوست، زبان معیار و پاکیزهای دارد. به در و دیوار نمیزند، طفره نمیرود و حرفش را لابهلای داستان میزند. بهسراغ دستهای پشت پرده میرود؛ لایههای پنهان جامعهی یقهسفیدها که پر از زد و بند و سهمخواهی است. اما با این حال از فضای شهری استفادهی کافی را نمیبرد. خوانندهای که تهران را ندیده باشد، هیچ تصوری از شهری که نویسنده از آن حرف میزند ندارد. ساناز زمانی تنها به اسمی از مکانها مثل قلهک و ولیعصر اکتفا میکند. هر اشارهی بیشتری به نظر میرسد تنها برای پیشبرد داستان است. بهطوری که میتوان گفت این داستان در هر جای دیگری نیز میتوانست اتفاق بیفتد. این نکته زمانی توی ذوق میزند که نویسنده بهنوعی اصرار دارد این رخدادها محصول فضای فکری و سیاسی دوران خاصی است. دههی هفتاد بهوضوح در داستان حضور دارد، از اشارهی بینامتنی بهوجود برنامههای قرآنی با قرائتی در تلویزیون گرفته تا ماجراهای پر آب و تاب قتل شاهرخ و سمیه، ماجرایی که باعث شد سر یک روز روزنامه نایاب شود. البته برایم قابل قبول است که نوشتن رمانی که بتواند به راحتی سیاسی تلقی شود. خودش از ابتدا یک ممیزی را برای ذهن نویسنده خلق میکند.
«جوانها اما از هر فرصتی برای جهیدن از تودهی یکسانی که مدام آنها را درون خودش میکشد، استفاده میکنند. لباس پوشیدنشان ترجمهی حرفهاییست که گفتنشان دردسر مطلق است.» (ص. ۴۰)
نکتهی دیگری که در داستان وجود دارد، مذکر بودن شخصیت راوی است. خلق یک راوی برخلاف جنسیت نویسنده، آنهم به زبان اول شخص، راه رفتن بر روی لبهی تیغ است. در شروع داستان فضای ذهنی خواننده به این سمت گرایش دارد که خواننده همچون نویسنده، زن است. به ویژه که در چند صفحهی ابتدایی هیچ عنصری که نشان از مرد بودن راوی داشته باشد ارائه نمیشود. بهنظرم یک اشاره به نوع بدن یا لباس پوشیدن مردانه خیلی راحت میتوانست این قضیه را برطرف کند. اما نویسنده ترجیح میدهد این کار را نکند و در فصل دوم راوی خودش مستقیم میگوید که مرد است. با این حال از نکات قوی داستان این است که نویسنده در ادامه خوب پیش میرود. خلق و خوی مردانهی راوی بهخوبی در داستان حضور دارد و بهطور کلی باورپذیر میشود.
قهرمان خاموشخانه شخصیتی خنثی و خاکستری ست. مردی از طبقهی مرفه جامعه که روزگار همیشه با او راه آمده. هیچ نقطهی عطف یا بالاپایینی خاصی در زندگیاش وجود ندارد. همه چیز طوری پیش رفته که یک زندگی شسته رفته و بیخاصیت داشته باشد. به دلیل نوع زیستش، طبعی نسبتاً بلند، نگاهی قضاوتگرانه و حس همدردی کمی دارد. او آنقدر به زندگی ساکت و خالی خود خو گرفته که لذت پیادهروی یا آشخوردن در خیابان برایش بیگانه است. در مواجههی عاطفیاش تا حدی مردد است که حتی به صرف نیروی غریزه هم تن به خطر نمیدهد.
«در واقع حس دوست داشتن مثل یک ابر پوک و بیرمق دورم را گرفت، ولی قلبم انگار یک غلاف فولادی داشت.» (ص. ۷۳)
ورود خودکار به زندگیاش مثل این است که همچون بچهای کوچک، گیج و از همهجا بیخبر چوب در لانهی زنبورها کند. او بهطور ناگهانی از اسرار و دنیایی باخبر میشود که تا آن روز، حتی فکرش را هم نمیکرد و بُعد داستانی ماجرا در واقع اینجا است که همیشه باخبر شدن نوعی از درگیری را هم با خود دارد؛ گاهی یک رویارویی خطرناک.
«آدم وقتی با کسی مواجه میشود که پشتش به یک بیرحمی جمعی گرم است، میترسد و انگار روح آدمی که خودش نیست و باب طبع جامعه است در او حلول میکند.» (ص. ۱۱۷)
از همان ابتدا که اطلاعات شبیه به دانههای تسبیح یکی یکی روی هم سوار شدند، قهرمان دیگر در وسط ماجراست. توازن سکوت و خاموشی به هم خورده. با هر گامی، میل به دانستن و تعلیق بیشتر داستانی زیادتر میشود و در انتهای داستان به اوج میرسد. هر کدام از شخصیتها بسته به طبقهی اجتماعی، خلقوخو و نیازهایشان، قهرمان را وادار به کنشی متفاوت میکنند.
«همین که آدمی تصمیم میگیرد تو روی کسی بایستد و با او در بیفتد، انگار از زمین بلند میشود و به سطحی از هیجان میرسد که با وجود ناامنی لذتبخش است.» (ص. ۱۴۹)
رمان خاموشخانه، در دورهی پیش بهعنوان نامزد جایزهی احمد محمود معرفی شده است.