vinesh وینش
vinesh وینش

 

سایت معرفی و نقد کتاب وینش همکاران

یاد سایه، کار شمن

شاعر همواره نسبتی با شمن دارد. شمن‌ها حكيم، طبيب و جادوگر بودند كه ميان مردمان قبيله خويش و عالم غيب وساطت می‌كردند. شمن از ديگرسو خبر می‌داد و تاريكی ذهن عشيره را به روشنايی تبديل می‌كرد. شاعر نيز با وام گرفتن واژگان از ناكجايی مرموز توجه انسان را به چيزی جلب می‌كند كه دغدغه ابدی اوست: مرگ و نسبتش با زندگی. هر شعری، اگر كه واقعاً شعر باشد، در شاعرانگی كلماتش سرانجام به سراغ مرگ می‌رود تا آن را برای انسان تحمل‌پذير سازد و در اين مسير عشق قوی‌ترين سلاح او است. پس شعر در نهايت مواجهه عشق است با مرگ. اهالی فقدان اما مرگ را پيش از وقوعش چشيده‌اند و بلا در ميان بی‌خبری ديگران بر آنان نازل شده است.

 

 

  این مقاله را ۷ نفر پسندیده اند

 


بعضی آدم‌ها، آدم فقدانند. از فقدان، منظورم تجربه مواجهه با نبودنِ چیزی است که برای برکت داشتنِ زندگی باید باشد. تحمل این تجربه برای ذات نحیف انسان خردکننده است، این‌طور تصور کن که صبح‌دم به امید دیدار خورشید چشم بگشایی و خورشید در آسمان نباشد. تاریکی و سرما بال گشوده‌اند، امیدی به نور و گرما نیست، تو محکومی به شبی ابدی و صلیب رنجت زشت است و زمخت. احوال اهل فقدان چیزی شبیه این است.

بعضی از اعضای این قبیله به هزار مسکن و مخدر پناه می‌برند تا درد فقدان را تاب بیاورند، بعضی به کنجی می‌خزند و در انزوا نوبت خویش را انتظار می‌کشند و معدودی برابر فقدان قد علم می‌کنند، یعنی می‌کوشند در اوج استیلای تاریکی، دل آدمی را با امید به طلوع دوباره خورشید آشنا کنند. امیرهوشنگ ابتهاج یکی از همین انگشت‌شمار آدمیان بود.

در گفتگویی طولانی که از سایه منتشر شده است، صفحه به صفحه و جا به جا، مرد شاعر را در حال گریستن می‌یابیم. یادم است که به رفیق شفیقم زمانی به شوخی گفتم باید برویم گریبان استاد را بگیریم و بپرسیم: «چه ابر تیره‌ای گرفته سینه تو را / که با هزار سال بارش شبانه روز هم/ دل تو وا نمی‌شود.»

اهالی فقدان، وارثان اندوهند. آنان به سمت محزون زندگی تعلق دارند و درین غوطه‌وری ازلی خویش، اشک را ابزار ابراز درد می‌کنند تا برابر فقدان از آنان شفاعت کند. در اساطیر میان‌رودان وقتی خدای خورشید در سرزمین مردگان گرفتار می‌شود، گریستن است که نجاتش می‌دهد؛ برای هزاره‌های طولانی آیین‌های احیای خدای شهید در فلات ایران نسبتی ناگسستنی با گریستن داشت و اشک مردمان، رستاخیزِ ایزد جوانی و رویش را ممکن می‌کرد.

امیرهوشنگ ابتهاج یا آن‌طور که خودش انتخاب کرده بود ه.ا.سایه، تمام آن کتاب را اشک می‌ریزد، تمام زندگی را شاید.

شاعر همواره نسبتی با شمن دارد. شمن‌ها حکیم، طبیب و جادوگر بودند که میان مردمان قبیله خویش و عالم غیب وساطت می‌کردند. شمن از دیگرسو خبر می‌داد و تاریکی ذهن عشيره را به روشنايی تبديل می‌کرد. شاعر نيز با وام گرفتن واژگان از ناکجايی مرموز توجه انسان را به چيزی جلب می‌کند که دغدغه ابدی اوست: مرگ و نسبتش با زندگی.

هر شعری، اگر که واقعاً شعر باشد، در شاعرانگی کلماتش سرانجام به سراغ مرگ می‌رود تا آن را برای انسان تحمل‌پذير سازد و در اين مسير عشق قوی‌ترين سلاح او است. پس شعر در نهايت مواجهه عشق است با مرگ. اهالی فقدان اما مرگ را پيش از وقوعش چشيده‌اند و بلا در ميان بی‌خبری ديگران بر آنان نازل شده است. شمن می‌داند که عذاب در راه است، شاعر می‌فهمد که مرگ اينجاست. کلمات اشعار سايه نسبتی با اين فهم و دانش دارد اما مسير خويش به سوی رستگاری را از ميان اميد و وفا می‌جويد.

در خاطراتش آورده که روزی شعری سروده بود تلخ‌تر از تلخ که به اين کلمات ختم می‌شد: «کو دامن مهربانت ای مرگ / تا سر بنهم گريستن را» و بعد خودش را مواخذه کرده که اگر نمی‌توانی از اميد بگويی لااقل سکوت کن. برای تحمل اميد که بسيار دشوارتر از تن دادن به نوميدی است، سايه به هر آن‌چيزی که روزی روشنش می‌داشته وفادار بود: به مصاحبتش با شهريار، به رفاقتش با کيوان، به مهرش به ايران و حتی به باورش به چپ‌گرايی.

او نمی‌توانست اين‌ها را از هم جدا کند، با وفا بود که فقدان را تاب می‌آورد، در وفا بود که می‌شد اميدوار بماند و دست برداشتن از اين وفا معنایی معادل شکستن برابر هيبت تيره مرگ داشت که بر قلب او خيمه زده بود و بانی همه اشک‌ها بود و دليل تمام شعرها. به همين دليل است که می‌گويد: «ای آتش افسرده افروختنی / ای گنج هدرگشته اندوختنی / ما عشق و وفا را ز تو آموخته‌ايم/ ای زندگی و مرگ تو آموختنی».

پوری سلطانی شوخ‌طبعانه به دوران جوانی سايه اشاره کرده و گفته: «ما هميشه شوخی می‌کرديم و می‌گفتيم که سايه به دو چيز فکر می‌کنه: يکی خوردنه و يکی زن.» فراتر از ظاهر اين کلمات، هر آن‌کس که اندکی از روان‌کاوی بداند برايتان خواهد گفتن که «زن» و «خوردن» در نهايت دو پيکان مجزايند که به هدف واحدی اصابت می‌کنند، به مادر که نوزاد او را ايزدبانويی تغذيه‌کننده می‌بيند و بودنش را برابر زندگي و غيبتش را معادل مرگ می‌پندارد.

هر چيز خوبی از جنس زندگی، نزد سايه ناخودآگاه بازتابی از مادر بود: ميهن مادر، معشوق مادر و رفيق مادر بود؛ حتی حزب توده هم برای او نسبتی با مادر داشت كه تغذيه‌اش می‌کرد و اميدش می‌بخشيد. سرشت سوگناک فقدان، آدمی را مدام با نبود مادر مواجه می‌کند و اين يعنی بدانی ابرها بر هر جايی خواهند باريد جز دل تفته تو و اين يعنی هر نشانی از باران را به قوت و قدرت نگه داری چنان كه حتی مرگ نيز نتواند آن را از تو بربايد.

برابر اين خشک‌سالی سايه به جای بخل به سخاوت متوسل شد. ما، خوانندگانِ ساليانِ واژگان او، سخاوت سايه را با جان خويش چشيديم. دلتنگی را با «ارغوان: شاخه همخون جدا مانده من» فهميديم، صبوری را با «هنر گام زمان: امروز نه آغاز و نه انجام جهان است»، اميدواری را با «غريبانه: كليد در امّيد اگر هست شماييد» و عشق را با «آواز بلند: وقت است كه بنشينی و گيسو بگشايی».

سایه به رغم تمام دشواری تحمل فقدان، رنج را در قلب خويش پذيرفت، مرگ را در درونش تحمل كرد و اميد را به زندگان هديه داد. شمن شاعر ما، با مرگ نيز وفا كرد و در كردار و گفتار مدام بر او آغوش گشود بی‌آنكه اين، مانع از دوست داشتن عاشقانه زندگی شود.

در مصاحبه‌اش گفته بود اين شعر فولكلور را غمگين‌ترين چيزی می‌داند كه خوانده است: «تفنگ دسته نقره‌م رو فروختم / واسه دلبر قبای ترمه دوختم / قبای ترمه‌ام رو پس فرستاد / تفنگ دسته نقره‌م داد بيداد». لابد كه موقع گفتن اين، خواندن اين، باز گريسته است؛ لابد كه تمام عمر بی آنكه بداند كوشيده تفنگ دسته نقره مرد مغموم را به او بازگرداند… اين كار شاعر است و كارِ شمن.

 

 

نوشته‌های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *