خاکسترسپاری؛ ور خیاموش پرویز دوائی
به خاطر باران
نویسنده: پرویز دوائی
ناشر: جهان کتاب
نوبت چاپ: ۲
سال چاپ: ۱۳۹۹
تعداد صفحات: ۱۴۲
شابک: ۹۷۸۶۰۰۶۷۳۲۳۰۵
این مقاله را ۷ نفر پسندیده اند
«خاکسترسپاری» عنوان یکی از نامههای پراگ پرویز دوائیست که در مجموعهی «به خاطر باران» منتشر شده است، در میان نامههایی همه ناظر بر خاطرات وطن، کودکی، عکسبرگردانهای رنگی، بادبادکها، «تارزان» و «هزار و یک شب» و «شزم»، سینما رفتنهای توی عید، نقل و شیرینی و راحتالحلقوم و مادر، حافظ و نظامی و «ساقههای علف» والت ویتمن، زندگی و شادی و سفرهی نوروز گستردن، دل به سبزهزارها سپردن و در عشق درآویختن، خندیدن و از غم رستن، و به طور کلی در دل مرامنامهی شادمان ستایشگر زندگی دوائی، این یکی نامه، درواقع پژواک جانافزای آن ور خیاموش اوست در مواجهه با صعوبت مرگ؛ شاعرانه و شکوهمند. که مگر نه اینکه گفتهاند «مرگ و زندگی دو رکن اساسی اندیشه و تفکر خیام است» پرویز دوائی در دیدن زیباییهای جهان، یادآوری خاطرات عاشقانه، دکههای کتابفروشی و ظهرهای دراز کتاب خواندن و دل بستن و درشکهسواری، در دامن قبا برکشیدن از اخبار تلخ کشتار و ستمپیشگی و اندوه، همچون خیام است که میگوید: «گر یک نفست ز زندگانی گذرد / مگذار که جز به شادمانی گذرد» یا «ترکیب طبایع چو به کام تو، دمی است / رو شاد بزی اگرچه بر تو ستمی است». اما «خاکسترسپاری»، مواجههی خیاموار اوست نه با زندگی که با مرگ، نامهی اسطقسداری به وصیت ماننده که خطاب به یکی از رفقایش مینویسد در اشاره به باغستان و سبزهزار پهناور زیبایی در پراگ، پشت کلیسای کهن مارکتا؛ خودش در همان مطلع روایت از خیام هم حرف میزند آنجا که میگوید خاکستر مرا بیاورید در این باغ بپاشید که «معمولا آدمیزاد را تقلیل میدهند به مشتی خاکستر (معادل آن خاکی که آقا خیام هی ازش دم میزند).» که خیام از آن آدمهایی است که پرویز دوائی در وصف حالها زیاد از او میگوید، به شعری و اشارتی. و اینجا در این نامهی شریف و آبچشمآور و رشکبرانگیز «خاکسترسپاری»، او خود چهرهی امروزی خیام است وقتی که مرگ را دگردیسی باشکوه انسان میبیند آنچنان که خیام گفته بود: «این کوزهگر دهر چنین جام لطیف/ میسازد و باز بر زمین میزندش» و یا آنجا که میسراید: «هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین / آن مردمک چشم نگاری بوده است». و پرویز دوائی این مرگاندیشی زندگیبخش خیاموش را در «خاکسترسپاری» خود، با همین معرفتشناسی زیباست که بازنمایی میکند با این تفاوت که دوست دارد خودش انتخاب کند که در کدام پهنه از این جهان، در کدام باغستان از باغستانهای شهر مالوفش، پراگ، زیبایی نگارین خود را بر جای خواهد نهد و از همین روست که میگوید: «شما آن قوطی را وردار و بزن زیر بغل و بیا رو به این باغ بانو مارکتا، که اسم قشنگی هم دارد از قضا و از داخل این بنای فاخر قدیمی آواز آهنگهای قشنگی به گوش میرسد، شما بکوب و بیا و فقیر را در آن باغ وسیع پشتی پخش و پلا کن که اگر بعد از اعلام شمارهی پرواز ما و عزیمت نهایی، شما که از بنده جوانتر هستی، روزی روزگاری اندیشهی ما، آکنده با یاد این شهر و باغ و بساطش به دلت افتاد و گذارت به این باغ افتاد، فقیر را جایی در گوشه و کنار این باغ، پشت دار و درخت و بوتههایش جست و جو کنی». که این همه انگار واگویهای باشد از آن بیت خیام که میگوید: «خواهید به روز حشر یابید مرا؟ / از خاک در میکده بوئید مرا» که درختان رفقای دوائیاند در قصهها و نامههایش، و باغ و بستان و گلافشانی بهار مثل نقل سر عروس، هماره برای او از هر شرابی سکرآورتر است، میکدهی اوست. او سبزهزار را برای آرامگاه برمیگزیند از این رو که چونان خیام بر این باور است که: «این سبزه که امروز تماشاگه ماست / تا سبزهی خاک ما تماشاگه کیست» و برای پرویز دوائی این به سبزهی خاک بدل شدن، این مرگ به زندگی دوباره ماننده، شور و شکوهی رشکبرانگیز دارد و از همین روست که در پایان نامهی «خاکسترسپاری» -که اشک بر چشم دلدادگان قلم شریف و وجود دردانهی عزیزش میفشاند- شورانگیز و آزاد و رستگار از مرگ، و رهایی در دست باد و خاک و چمن سخن میگوید که تو گویی مرگ آرزوی اوست مثل آرزوی دویدن در علفزار پس از باران، مثل چیدن توت از درخت بهار، مثل رفتن کودک به آغوش گرم و پیرهن گلاندود مادر: «آن ظرف خاکستر مربوط را نثار کن بر خاک، به پیروی از فرمایش آن آقای بزرگوار که فرمود: «نوبت چو به ما رسد نگونسار کنید…» شما این را سرازیر کن روی چمن و برگرد و برو دنبال کار و زندگیات و دیگر کاریت نباشد… و بقیهاش با بنده که حالا ول شدهام، بهبه! مثل روحی سبکبال، بیدار، سرزنده و شاداب، بیدارتر از هر زمان دیگری در هستی قبلیام، هستی عاطل خاکستریام، ول شدهام، پرندهی رها در این فضای سرسبز پذیرا، و دارد جذب خورشید میشود ذراتام، و جذب درخت و برگ میشود در یک انتخاب آمالی که دیگر دست خود آدم نیست، که-خدا را شکر – اندیشه و اراده پشتاش نیست و دارد میچرخد و دور میزند ذرات، در این مقصد نهایی، در این انتهای بیانتها که مصداق آن، روزی (یا شبی) خاص است در هستی آدمیزاد که «نهال عمر انسان کنده و اجزایش ز یکدیگر پراکنده شود…» در چنین حالتی، این اجزایی که نمایندهی هستی، اندیشه، آرزو، حسرت، نگاه و عاشقیهای آدم هستند دارند میچرخند. در این حالت آمالی… برگشتهام به ناآگاهی پیش از هست شدنم، پیش از آن که آدم را صدا بزنند و به این دنیا فرا بخوانند، و دارم چرخ میزنم در این فضای طلایی، آفتابی، درختی، ولی البته دورادور، و بر آن گیسوان طلای روشن و طلای تیره فرود نمیآیم، فرودی در سر ندارم، سری و اندیشهای ندارم، پروازیست که به یک هستی گیاهی بپیوندد، بنشیند بر برگی، ساقهی علفی، اشکهای صورتی گل کوچکی، پروازی که ورای همهی معنیهای کوچک مرگ و زندگی و جاوادنگیست.» و به این ترتیب است که «به خاطر باران»، به خاطر این نامه جانت را برمیآشوبد و تو را به صرافت اندیشیدن به مرگ میاندازد، فراخوانی شاعرانه و شکوهمند از سوی نویسندهای که زندگی و زیبایی را از هرچیز دیگری دوستتر میدارد. خاکسترسپاری؛ ور خیاموش پرویز دوائی
نگاهی به مرگاندیشی خیاموار پرویز دوائی در یکی از نامههای مجموعهی «به خاطر باران»
پرویز دوایی








