vinesh وینش
vinesh وینش

 

سایت معرفی و نقد کتاب وینش همکاران

از زنانه‌نویسی تا تاریخ‌نگاری

صورت‌های درد روایت‌هایی عمیق و خوش‌خوان از روزمرگی‌هاست، مشحون از درون‌نگری و خویشتن‌شناسی و یك ژرفانگری مطبوع كه با خودش تامل می‌آورد و این همه با نثر و ادبیاتی دلپذیر و مخملین و شاید اگر به آن تقسیم‌بندی‌های متداول باور داشته باشی، این داستان‌های درست پرداخت‌شده با مضامین مشابهشان، زنانه‌نویسی‌های پخته و پاکیزه‌ای به شمار آیند که به دنبال رنج‌هایی مگو، تنهایی‌هایی عمیق، و فرسایندگی زندگی‌های مادرانه‌اند.

 

صورت های درد

نویسنده: فریبا اسکندری

ناشر: سیزده

نوبت چاپ: ۲

سال چاپ: ۱۴۰۴

تعداد صفحات: ۱۸۶

شابک: ۹۷۸۶۲۲۸۸۷۳۴۲۸

 

  این مقاله را ۴ نفر پسندیده اند

 

تهیه این کتاب


تاکنون 1 نفر به این کتاب امتیاز داده‌اند

از زنانه‌نویسی تا تاریخ‌نگاری

 

 

صورت‌های درد روایت‌هایی عمیق و خوش‌خوان از روزمرگی‌هاست، مشحون از درون‌نگری و خویشتن‌شناسی و یك ژرفانگری مطبوع كه با خودش تامل می‌آورد و این همه با نثر و ادبیاتی دلپذیر و مخملین و شاید اگر به آن تقسیم‌بندی‌های متداول باور داشته باشی، این داستان‌های درست پرداخت‌شده با مضامین مشابهشان، زنانه‌نویسی‌های پخته و پاکیزه‌ای به شمار آیند که به دنبال رنج‌هایی مگو، تنهایی‌هایی عمیق، و فرسایندگی زندگی‌های مادرانه‌اند. تنهایی‌های زنانه در قلم فریبا اسكندری در این كتاب در موقعیت‌هایی ظریف و خوش‌خوان روایت شده‌اند مثلا در مواجهه با قاب‌عكس‌هایی روی میز خانه‌ی مادری:

 

«نگاهی به قاب‌های عكس عروسی خواهر و برادرها، عكس‌های خانوادگی دور سفره‌ی هفت‌سین، عكس‌های نوه‌های مادرم روی میز گرد گوشه‌ی سالن می‌اندازم. هیچ عكسی از من نیست كه كنارم كسی با موهای خاكستری یا سیاه و سفید باشد. كسی به من نچسبیده و دستش را روی شانه‌ام نگذاشته. كسی كه چین‌های روی پیشانی و پرانتز دو گوشه‌ی لبمان و حتی لك و چروك روی دستمان با هم شروع شده باشد. شاید اگر بارها و بارها این عكس‌ها را می‌دیدم آن وقت می‌فهمیدم الان باید چه كار كنم.»

 

و داستان درباره‌ی همین چه باید كردهاست در گفتمان عرف زنانه و نویسنده این اصطحكاك میان آزادی و عشق با مادرانگی و عرف زنانه را با ظرافت و هوشمندی بی‌نظیری در دل داستان‌هاش گنجانیده است وقتی كه مادرانگی تقدسی خدشه‌ناپذیر می‌شود و پای بچه‌ها نشستن ارزشی كه با هیچ گزینه‌ی دیگری عوض نمی‌شود، و این همه اشاره‌ای به یك گفتمان، یك روانشناسی اجتماعی غالب است كه در یك داستان ساده‌ی خوش‌خوان مجال ظهور پیدا كرده است:

 

«خاله‌جان سربرمی‌گرداند و انگشتش را به طرف من نشانه می‌گیرد و می‌گوید: «مگر این بیچاره نیست؟ چند سال آزگاره كه بالای سر بچه‌هاش مونده و صداش درنمیاد. خوشبخت هم هست. یه لقمه نانی هست، می‌خورن. اصلا مردی جرئت می‌كنه نزدیكش بیاد؟ زندگی‌ش هم خدا رو شكر بد نیست! می‌گذره.»

 

و در این میان در داستان‌های فریبا اسكندری زنانی هم هستند كه می‌خواهند بر ضد كلیشه‌های گفتمان عرف زنانه طغیان كنند: «مینوش چشمكی به خاله می‌زند و ادامه می‌دهد: «ولی خاله جان نان خالی‌خالی هم خیلی خوشمزه نیست.» همچنان كه زن رضا بعد از مرگ شوهرش ازدواج كرده و زن‌ها برای این طغیان به سوگ هم نشسته‌اند: «وقتی خبر دادند انگار رضا دوباره مرد و ما دوباره عزادار شدیم.»

 

با این همه همین زنان گاهی در روایت‌های اسكندری كتاب می‌خوانند اما از آن گفتمان دور نمی‌شوند: «مامان كتاب می‌خواند. خیلی از كارها و حرف‌هایی را هم كه بلد بود، از كتاب‌ها یاد گرفته بود ولی هیچ‌وقت یاد نگرفت اینترنت خانه را چطور شارژ كند.» كه این واپسین جمله شاید اشارتی‌ست پنهان به این كه مادر، دنیای نوظهور طغیانگری را كه در آن زن‌ها بعد از مرگ همسرشان به پای بچه‌هایشان پیر نمی‌شدند، نمی‌شناخت.

 

و در میانِ همه‌ی این روایت‌های زنان فداكاری كه جان و عمر در گرو ارزش‌های همان گفتمان زنانه سپرده‌اند، در راهروهای بیمارستان‌ها، در تعامل با درد و اندوه و مرگ كه نزدیك می‌شود، همچنان بارقه‌های نویدبخش زندگی هم هست، بارقه‌هایی كه داستان‌ها، قلم و معرفت‌شناسی نویسنده را در ذهن مخاطب خود جاودانه می‌كنند:

 

«می‌‌پرسد: «آقاتون چطوره؟ بهتر شده؟ خدا شفا بده ان‌شالله.» دستم را در جیب پالتویم می‌كنم. «نه. فرصت برای شفا نیست. امروز و فرداست». هوا ابری و خنك است. هنوز تاریك نشده ولی تك و توكی از چراغ‌های محوطه را روشن كرده‌اند. باد و نم‌نم باران به صورتم می‌خورد. خنكی روی صورتم را حس می‌كنم.  چیزی به نوروز نمانده است.»

 

و این شاید همان چیزی‌ باشد كه باعث شده است زنان اندوهگین و جان‌سپرده برای زندگی در صورت و ظاهرشان عوض نشوند اما از درون پوكیده باشند: «آره قرص صورتش هیچ عوض نشده. همونی كه بوده هست. از درون پوكیده خانم. از درون داغون شده. از من بپرس.»

 

و دقیقا همین جا، وسط بیمارستان و در میان درون‌های از درد پوكیده و مریضی‌های سخت است كه باز هم همان زمزمه‌های نویدبخش از زیر خاك اندوه و نومیدی و گفتمان‌های خانمان‌برانداز سربرمی‌كشند و مثل گیاهی نورس می‌شكفند: «خواهر خوشگلم! می‌دونم چشم خوردی. خسته شدی. از همه چیز خسته شدی. از نگاه‌ها، از حرف‌ها، از دلسوزی بقیه. خودم كنیزتم. هر شب برات گل بنفشه دم می‌كنم.» آیا گل بنفشه توی قوری گل‌سرخی كه دم بكشد رنج زنانی را كه قربانی جامعه‌ی مردسالار و كلیشه‌های تقدس‌محور گفتمان زنانه بوده‌اند شفا و نجات خواهد داد؟

 

 

 و به راستی چیزی كه در این داستان‌ها بیش از هر محتوای دیگری در پیوند با زندگی‌های زنانه می‌تپد، مواجهه با مرگ عزیزان و به ویژه مرگ همسر است تو گویی نویسنده اساسا یك جاهایی فقط دارد چنین موضوعی را در زندگی‌های زنانه آسیب‌شناسی می‌كند از آن جمله در داستان «سایه‌ی عبور او» با آن مونولوگ‌های درخشانش كه گفتگوهای زن است در تنهایی خودش با روح همسر درگذشته‌اش:

 

«ناگهانی رفتن خیلی بده. هیچ ما رو برای رفتن آماده نكرده بودی. مثل برق رفتی. اون‌قدر تند و بی‌مقدمه كه منم می‌خواستم از همه‌ی زندگی بریده بشم و برم. از همه مهم‌تر ما به زمان نیاز داشتیم تا بدون عجله و دستپاچگی آماده‌ی رفتن تو بشیم. چی می‌شد اگه موها و سبیلت خاكستری می‌شدن؟ كیسه‌ی ادرار زیر لباست نشت می‌كرد، قلبت هن‌هن می‌كرد و غضروف زانوت ترق ترق صدا می‌كرد و من از نزدیك، خیلی نزدیك آخرش رو می‌دیدم و آرام می‌گرفتم. اصلا ولش كن دیگه چه كار میشه كرد؟ حالا بعد از این همه سال یعنی باید خوشحال باشم كه اون روزها گذشته و الان دارم یادشون می‌كنم؟…

دو سه سالی كه از رفتنت گذشت، زمزمه‌ی بعضی از اقوام و دوستان نزدیك رو می‌شنیدم كه تو هنوز جوانی، كسی باید كنارت باشه. یه وقت نگاه می‌كنی می‌بینی بچه‌هات بزرگ شدن و تنها موندی…. بعضی از زن‌های اطرافم هم می‌گفتن مردها توی زندگی ما نقش مهمی نداشتن و ندارن، یا دنبال پول درآوردن هستن یا دنبال مشكلات پرستاتشون، باز می‌گفتن مورد خوبی گیرت اومد بد نیست ازدواج كنی. بعضیا هم خودشون به اندازه‌ی كافی درگیر غم و غصه و از دست دادن این و اون بودن، انتظار داشتن بعد از گذشت دو سه سال دیگه حالم خوب شده باشه.»

 

این مواجهه اما در داستان‌های «سقف» و «گمشده در قولنامه»، چیزی فراتر از دهشت مرگ همسر است و افزون بر مرگ، خیانت و اندوه و زن‌ستیزی را نیز بر شانه‌های راویان روایت‌ها فرو می‌نشاند.

 

 

اما واقعیت آن است كه این همه‌ی آن چیزی نیست كه نویسنده در كتابش خواسته بگوید یك جاهایی او هم ما را به دل تاریخ معاصر می‌برد، به آبادان و شركت نفتی‌هایش مثلا و حرفها و دیالوگها تاریخمند و عطرآگین و سرشار از دلتنگی و آكنده به حزنی گره خورده به جغرافیا و تاریخ می‌شوند، مثلا آنجا كه آقاباشی دارد حرف می‌زند:

 

«مو كه گریدُم بالا بود به این روز نشستم وای به حال بقیه. خودت رو نگاه كن. واسه‌ی شكم بچه‌هات باید خونه مردمُ تمیز كنی. اون روز كه از شركت اومدی واسه‌ی كار برق از سرُم پرید. دغدغه‌ی شما و بچه‌های هم‌سن و سالت، اون موقع چی بود؟ ها؟ فقط ندیدن برف و كوه. اون هم تو مسافرت‌های تابستون نزدیك هفت‌تپه بیدارتون می‌كردیم كه پاشید كوه ببینیت، تو دلتون نمونه. والله اگه جنگ نشده بود كوه و برف هم ساخته بودیم.»

 

و به این ترتیب است كه «صورت‌های درد» فریبا اسكندری را دوست خواهی داشت و از یاد نمی‌بری‌اش.

 

 

 

پیشنهاد مطالعه: این زنانِ موثر، یک کتاب‌شناسی زنانه

 

نوشته‌های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *