یکی بود و یکی نبود
نویسنده: محمدعلی جمالزاده
ناشر: سخن
سال چاپ: ۱۳۸۸تعداد صفحات: ۲۴۶
شابک: ۹۷۸۹۶۴۳۷۲۶۶۷۶
این مقاله را ۰ نفر پسندیده اند
یکی بود و یکی نبود
یکی بود و یکی نبود، اولین مجموعه داستان کوتاه محمدعلی جمالزاده و همچنین اولین داستانهای کوتاه فارسی به تعریف امروزی است.
این کتاب اولین بار در سال 1300شمسی در برلین منتشر شد. مجموعهای از هفت داستان کوتاه با عناوین: فارسی شکر است، رجل سیاسی، دوستی خالهخرسه، درد دل ملا قربانعلی، بیله دیگ بیله چغندر، ویلانالدوله و کباب غاز.
موضوع داستانها به مسائل روزمره و خصائل ایرانی اشاره دارد و معروفترین آنها با نام فارسی شکر است، ماجرای چند زندانی است که هرکدام با شیوه و اسلوبی صحبت میکنند که برای دیگران نامفهوم است. هر کدام از این افراد نماینده یکی از بخشهای اجتماع هستند و تفاوتهای فرهنگی و اجتماعی را که در آن برهه از زمان در جامعه ایران وجود داشته نمایندگی میکنند. گرچه داستان کتاب و تفاوتها و تغییرات هنوز هم خواندنی و حتی قابل تعمیم هستند.
در داستان رجل سیاسی از جریانهای سیاسی روز میگوید و افرادی که به عشق مطرح شدن قصد ورود به دنیای سیاست را دارند غافل از اینکه سیاست پدر و مادر نمیشناسد. در داستان دوستی خاله خرسه به حضور بیگانگان در ایران اشاره میکند و در داستانی دیگر هم از گروه جدیدی که در ایران آن زمان با نام کارمند پدید آمده بودند میگوید.
داستانهای یکی بود و یکی نبود آیینهای از وضعیت ایران هستند در آغاز قرن پیش، دورانی که ایران با تغییرات عمده فرهنگی و اجتماعی مواجه شد و بیشترین دگرگونیها را در سدهای که گذشت تجربه کرد.
داستانهای جمالزاده ساده و روان هستند و سرشار از اصطلاحات و فرهنگ عامه. همچنین طنز به کار رفته در آنها برای خواننده دلنشین و نقادانه است.

محمدعلی جمالزاده سال 1270شمسی در اصفهان به دنیا آمد. در 12سالگی برای تحصیل به بیروت رفت و سپس عازم فرانسه شد و دیپلم حقوق را از آنجا گرفت. در طی 105سال زندگی، سفرهای کوتاهی به ایران کرد و فعالیتهای مختلفی در خارج ایران مانند سرپرستی محصلان زبان فارسی و همکاری با مجله کاوه داشت.
دارالمجانین، سروته یک کرباس و خلقیات ما ایرانیان نام برخی از آثار اوست. او را آغازگر داستاننویسی نوین فارسی میدانند.
بخشی از کتاب
رمضان طفلک یکباره دلش را باخته و از آن سر محبس خود را پس پس به این سر کشانده و مثل غشیها نگاههای ترسناکی به آقا شیخ انداخته و زیرلبکی هی لعنت بر شیطان میکرد و یک چیز شبیه به آیه الکرسی هم به عقیدهی خود خوانده و دور سرش فوت میکرد و معلوم بود که خیالش برداشته و تاریکی هم ممد شده دارد زهرهاش از هول و هراس آب میشود.
خیلی دلم برایش سوخت. جناب شیخ هم که دیگر مثل اینکه مسهل به زبانش بسته باشند و یا به قول خود آخوندها سلسالقول گرفته باشد دستبردار نبود و دستهای مبارک را که تا مرفق از آستین بیرون افتاده و از حیث پرمویی دور از جناب شما با پاچهی گوسفند بیشباهت نبود از زانو برگرفته و عبا را عقب زده و با اشارات و حرکاتی غریب و عجیب بدون آن که نگاه تند و آتشین خود را از آن یک گله دیوار بیگناه بردارد گاهی با توپ و تشر هرچه تمامتر مأمور تذکره را غایبانه طرف خطاب و عتاب قرار داده و مثل اینکه بخواهد برایش سرپاکتی بنویسد پشت سر هم القاب و عناوینی از قبیل «علقه مضغه»، «مجهول الهویه»، ملعون الوالدین» و «ولدالزنا» و غیره و غیره (که هرکدامش برای مباح نمودن جان و مال و حرام نمودن زن به خانهی هر مسلمانی کافی و از صدش کی در یادم نمانده) نثار میکرد.







