دست تاریک، دست روشن
مجموعه داستانهای کوتاه هوشنگ گلشیری همواره با استقبال فراوان روبهرو میشد و جزییاتش در کلاسهای داستاننویسی تا همین زمان تدریس میشود.
کتاب دست تاریک، دست روشن آخرین مجموعه داستان کوتاه او بود که پیش از مرگش در سال 1374 منتشر شد. خانواده و نزدیکانش که بنیاد گلشیری را تاسیس کردهاند و هر سال نیز جایزهای به داستانهای ایرانی اهدا میکنند، مجموعه کاملی از داستانهای کوتاه او را در مجموعه نیمه تاریک ماه جمعآوری کردند و در سال 1380 چندی پس از فوتش منتشر کردند. مجموعهای که هیچ دوستدار گلشیری و نثر او نمیتواند از کنارش به سادگی بگذرد.
در چاپ اول کتاب دست تاریک، دست روشن 5 داستان «دست تاریک، دست روشن»، «نقاش باغانی»، «نقشبندان»، «حریف شبهای تار» و «خانه روشنان» بود که بعدتر «انفجار بزرگ» نیز اضافه شد. بهمن فرمان آرا -کارگردان- چندی پیش فیلم «دلم میخواد» را ساخت که البته نام اصلیاش «دلم میخواد برقصم» بود . دساتان پیرمردی که میخواهد همه را در این روزگار تلخ و سرد جامعه کنونی ایران به رقصیدن تشویق کند.
فیلمش با سانسور زیاد روبرو شد اما در نهایت اکران شد و آن را از روی داستان «انفجار بزرگ» گلشیری الهام گرفته است. گلشیری داستان پیرمردی را روایت کرده است که شایعه رقصیدن زوجی جوان در ساعت 5 عصر در میدان ونک را پخش و خودش این شایعه را باور میکند.
داستانهای این مجموعه بیشتر بر مبنای غافلگیری است و مواجه شدن با تلخیها و موقعیتهای عجیب. داستان اول «دست تاریک، دست روشن» از داستان «دختر قاضی» در کتاب «فرج بعد از شدت» وام گرفته و روایت زنی است که شبانه مردهها را از گور خارج میکند. در دو داستان دیگر «نقاش باغانی» و «خانه روشنان» از طیف هنرمند و روزگارشان وام گرفته است و به مسایل اجتماعی و مبتلابه جامعه در آثارش پرداخته است.
اگر در یکی به ماجرای موشک باران تهران و آواره شدن تعدادی از مردم به روستاهای اطراف اشاره دارد، در داستان «نقشبندان» تکههای تلخ و شیرین یک خانواده مهاجرت کرده را بازگو میکند. «حریف شبهای تار» یک غافلگیری تلخ و خونسردی باورنکردنی را تصویر کرده است.
در داستانهای کتاب بیشتر از تعابیر شاعرانه وام گرفته و توصیفهایش دقیق است و داستان برمبنای آنها پیش میرود.
درباره نویسنده
در ادبیات و فرهنگ ایران، هوشنگ گلشیری جایگاه بالایی دارد، هم به عنوان نویسنده و هم روشنفکر شناخته میشود. او را با داستانها، گفتگوها و مقالاتش میشناسند.
حالا بیش از 21 سال از نبودن گلشیری میگذرد. نویسندهای که در تاریخ 25 اسفند 1316 در اصفهان به دنیا آمده بود. به همراه خانواده به آبادان رفت و وقتی 22 سال داشت در دانشگاه اصفهان ادبیات میخواند و در محافل ادبی آن زمان همچون انجمن ادبی صائب رفت و آمد میکرد، شعر میگفت و داستان مینوشت. کمی قبلترش همراه با ابوالحسن نجفی و محمد حقوقی محفل جنگ اصفهان را شکل داد.
روند شهرت او با انتشار شازده احتجاب آغاز شد. سال 53 به دعوت «بهرام بیضایی» در دانشکده هنر تهران تدریس میکرد که انقلاب شد. پیش از انقلاب آثاری همچون کریستین و کید، مثل همیشه ،نمازخانه کوچک من و بره گمشده راعی را نوشته بود. بعد از انقلاب تعدادی از کتابهایش امکان انتشار در ایران را پیدا نکرد، اما برخی دیگر با استقبال روبهرو شد مانند معصوم پنجم یا حدیث مرده بر دار کردن آن سوار که خواهد آمد، جُبّهخانه، پنج گنج، دست تاریک دست روشن و نیمه تاریک ماه و آینههای دردار .
او از سال 63 به آموزش داستاننویسی پرداخت و تعداد زیادی از نویسندگان کنونی حاصل حضور در این کلاسها هستند. نقش عمدهای در شکلگیری نشریات ادبی نظیر سخن، گردون و آدینه نیز داشت . گلشیری مقالات ادبی زیادی علاوه بر نقد آثار در زمینه هنر و شاهنامه و ادبیات کهن ایران نیز نوشت و تدوین کرد که برخی از آنها در کتاب باغ در باغ گردآمده است.
ویرایش گلستان سعدی تصحیح محمدعلی فروغی نیز کار ماندگار دیگر اوست. همچنین گفتوگو با سیمین دانشور و مهرداد بهار نیز برای شناسایی این دو فرهیخته ایرانی اثری ماندگار است. در طول 21 سال ازدواج نمیتوان همراهی همسرش «فرزانه طاهری» را که خود از مترجمان شناخته شده است، در نظر نداشت.
گلشیری در سال 1379 بر اثر مننژیت در بیمارستان ایرانمهر تهران درگذشت و جای خالی بزرگی در ادبیات ایران به جا ماند.
بخشی از کتاب
* پرسید: تازگیها حاجی پور را ندیدهاید؟
یادم نیامد، گفتم. گفت: سی سال پیش باهم تا بروجن پیاده رفته بودید.
عمری است. میخواستیم برویم، نشد؛ به سفیددشت نرسیده بریدیم. دو سه روز بعد من رفتم فرادُنبه. حاجی پور را گم کردم یا شاید خودش گم شد، بعدها شنیدم توی همان سفیددشت دامادسرخانه شده. دیگر هم ندیدمش. گفتم: حالا حالشان چطور است؟
گفت: توی سردخانه بیمارستان شریعتی پیداش کردیم.
– مُرده؟
– یک هفته است.
گفتم: متأسفم. نمیدانستم.
گفت: باید همین امروز تحویلش بگیریم، وگرنه برای تشریح میدهندش به دانشکده پزشکی.
گفتم: خوب، تحویل بگیرید.
گفت: میگیریم، ولی آن مرحوم وصیت کرده برای خاک کردنش با شما مشورت کنیم.
گفتم: با من؟
شماره تلفن و نشانی شما را توی وصیتنامهشان پیدا کردیم، تلفن مغازه هم بود. گفتند، بعدازظهرها فقط تشریف میآورید.
گفتم: من، باور بفرمایید، بعدازآن سفر ندیدمش.
– میدانم، همین را هم نوشته، میخواهید برایتان بخوانم؟
کارم در آمده بود. مرحوم حاجی پور! گفتم: بفرمایید کجا خدمت برسم.
* اما نه، یک چیز دیگری داشتم میگفتم. آره، میگفتم، یک بابایی همین یک ساعت پیش تلفن کرد که:
– امروز عصر دو تا جوان ساعت پنج میآیند توی میدان ونک که برقصند.
تو که رفتی بیرون تلفن کرد. مطمئن نیستم که گفته باشد ونک، اما مطمئنم که گفت میخواهند برقصند. من هم زنگ زدم به اصغر، گفتم– عمو، شنیدی که دو تا جوان خیال دارند سر پنج بعدازظهر توی میدان ونک برقصند؟
گفت: که چی؟
گفتم: چیش را نمیدانم. اما مطمئنم که میرقصند.
از خودم دارم در میآورم، هی هم زنگ زدم. به استاد گفتم: به شادی عکس گرفتن از آغاز خلقت میخواهند برقصند.گفت: این یک چیزی، من هم حتماً میآیم. وقتی صدای در آمد و تو انگار آمدی، داشت همین را میگفت. بیا تو هم زنگ بزن و همین را بگو. به هر کس که دلت خواست زنگ بزن. بعد هم کمک کن بنشینم، شلوارم را هم بده تنم کنم. نو باشد. بعد هم باهم میرویم پایین، هی از اینوآن میپرسیم.
از راننده تاکسی، من میپرسم: راسته که گفتهاند امروز یک پسر و یک دختر جوان میخواهند بیایند توی میدان ونک برقصند؟ اگر پرسید: چه ساعتی؟میگوییم: سر پنج عصر.
نویسنده معرفی: گیسو فغفوری