سایت معرفی و نقد کتاب وینش
سایت معرفی و نقد کتاب وینش

کریسمس مبارک، آقای اسکروج!

کریسمس مبارک، آقای اسکروج!

 

دیکنز در سی‌ویک سالگی با کتاب کوچک اما تاثیرگذارش، هم یک کاراکتر به یادماندنی «اسکروج» خلق کرد و هم در احیای سنت آن سال‌ها کمرنگ شده‌ی کریسمس نقش ایفا کرد. این داستان تمثیلی و سرودی که او به نثر برای جشن کریسمس نوشت، بعدها به شمایلی ماندگار برای جشن‌های کریسمس تبدیل شد. روح‌ها آقای اسکروج را به سفری وحشتناک به گذشته و حال و آینده می‌برند. او در اثر این سفر متنبه و مهربان می‌شود و به ارزش جشن و نیکوکاری در زندگی انسان پی می‌برد.

دیکنز در سی‌ویک سالگی با کتاب کوچک اما تاثیرگذارش، هم یک کاراکتر به یادماندنی «اسکروج» خلق کرد و هم در احیای سنت آن سال‌ها کمرنگ شده‌ی کریسمس نقش ایفا کرد. این داستان تمثیلی و سرودی که او به نثر برای جشن کریسمس نوشت، بعدها به شمایلی ماندگار برای جشن‌های کریسمس تبدیل شد. روح‌ها آقای اسکروج را به سفری وحشتناک به گذشته و حال و آینده می‌برند. او در اثر این سفر متنبه و مهربان می‌شود و به ارزش جشن و نیکوکاری در زندگی انسان پی می‌برد.

 

 

اگر چندان جوان نباشید، احتمالاً شب‌های کریسمس را با پخش کارتونی از تلویزیون به یاد می‌آورید که نامش سرود کریسمس بوده اما همه آن را با نام شخصیت اصلی‌اش به یاد می‌آورند: اسکروج.
اسکروج همان ابتدای کارتون در هوای برفی از کنار مستمندان می‌گذرد و به کسی که از او می‌خواهد «یک پنی به فقرا کمک کنید» می‌گوید «برو باباا». در بقیه دنیا لزوماً آن فیلم ۲۵ دقیقه‌ای کارتونی یادآور آقای اسکروج نیست، اما شهرت مخلوق چارلز دیکنز، هم قدیمی است هم جهانی. به طوری که نام اسکروج در تمام دنیا برای توصیف یک صفت به کار می‌رود: خسیس بودن.

اسکروج مردی است بی‌نهایت خسیس. بی‌اندازه پول‌دوست. و فاقد هرگونه حس همدلی با فقرا و مطلقاً بی‌علاقه به جشن و شادمانی، که آدم‌ها را از کار کردن باز می‌دارد. دیکنز اما در تمام آثارش با فقرا همدل بود. و در دورانی زندگی می‌کرد که همدلی با فقرا معنایی سیاسی داشت. بریتانیا یک قرن بعد از انقلاب صنعتی در اوج پیشرفت بود. در دوره ویکتوریایی بریتانیا قدرت بلامنازع تمام دنیا شده بود اما این خوشبختی نصیب همه نمی‌شد. لندن پر بود از کودکان خیابانی و فقرا. شمال انگلستان به عنوان مرکز کارخانجات و صنایع، پر بود از کارگرانی با سن و سال کم که تمام عمر در معدن‌ها، در کارخانجات نساجی یا کشتی‌سازی با سخت‌ترین شرایط کار می‌کردند و چیزی به عنوان ساعت کاری هنوز در دنیا تعریف نشده بود. کارگران نه می‌دانستند مرخصی چیست و نه حمایتی در پشت سر داشتند. کار از طلوع آفتاب تا غروب، در ازای دستمزدی حداقلی عادی بود. و این همان زمانی است که مارکس جلد اول سرمایه اثر سترگش را به شرح و گزارش دقیق این بی‌عدالتی‌ها در صنایع انگلستان اختصاص داده بود. دیکنز هم صدای مبارزه با بی‌عدالتی در دنیای ادبیات بود. اما سرود کریسمس در زمانی شکل گرفت که بدترین دوران برای کریسمس بود. و دیکنز نقش بزرگی در احیای این جشن‌ها داشت.

در ابتدای قرن هفتم میلادی بود که پاپ گرگوری به فرستاده‌اش توصیه کرد در تبلیغ مسیحیت برای آنگلوساکسون‌ها (این ساکنان نومسیحی و نیمه وحشی جزیره انگلیس) جشن‌های زمستانی سنتی و بت‌پرستانه آن‌ها را با میلاد مسیح ترکیب کند. اما با ظهور پیوریتن‌ها و پیروزی کرامول (ابتدای قرن هفدهم میلادی)، این جشن‌ها یکبار دیگر کافرانه دانسته شدند. پیوریتن‌های ضدپاپ و دستگاه کلیسا جشن‌های کریسمس را اشاعه خرافه‌پرستی می‌دانستند که آدم‌ها را به بیکارگی و عیاشی و بعضاً بدمستی می‌کشاند. آن‌ها اول اجرای نمایش و بعد برگزاری هر مراسمی در بیست‌وپنج دسامبر را ممنوع کردند. پیروزی سلطنت‌طلب‌ها بر کرامول، پیروزی عیش و خوشی و کریسمس هم بود اما بعد از این پیروزی هم کریسمس به جلال و شکوه قبلی بازنگشت. در عصر دیکنز ولی کریسمس با بحران دیگری هم روبرو شده بود. انقلاب صنعتی هم به روز جشن بی‌علاقه و بدبین بود. کارخانجات روز بیست‌وپنج دسامبر را تعطیل نمی‌کردند. برای سرمایه‌داری قرن نوزدهمی یک روز هم یک روز بود و یک سکه هم یک سکه و یک پنی هم یک پنی. پژوهشگرانی که ترانه‌های قدیمی کریسمس را جمع می‌کردند این کار را عملاً به مثابه فرایندی سیاسی برای بازگشتن به انگلستان قدیم می‌فهمیدند. یکی از آن‌ها نوشته: «در بسیاری از بخش‌های ممکلت هنوز طبقات متوسط و پایین این ایام را جشن می‌گیرند. هرچند نفوذ این رسوم رو به افول گذاشته، چون ایام کنونی کار می‌طلبد نه بازی، و از آغاز این سده تغییرات چشمگیری رخ داده. آموزگاران امروز بشریت، تفریح را لازم نمی‌دانند و تنها چیز لازم در نظر آنان ارتقای فکری است» در این زمان کریسمس در شهرها از بین رفته بود و در روستاها هنوز مانده بود. دیکنز سرودهای کریسمس را در چنین شرایطی نوشت. در دسامبر ۱۸۴۳٫

دیکنز در زمان نوشتن حکایت آقای اسکروج،  ۳۱ ساله بود. تصویر بالا تصویر او در همین حدود سنی است. شرح کودکی دیکنز و بازتاب آن در نوشته‌هایش، احتمالاً دیگر از فرط تکرار ملال‌آور شده. همین خلاصه بس که او در ۱۸۱۲ در خانواده‌ای با هشت فرزندِ زنده و تعدادی که خیلی زود مردند (خودش هم بعدها صاحب ده فرزند شد) به دنیا آمد. پدرش حسابداری خوش‌قلب اما ناموفق بود (حتماً یاد آرزوهای بزرگ افتادید) و چارلز فقط یازده سالش بود که پدرش ورشکست شد و مجبور شد مدرسه را رها کند و سراغ کار برود. در کارخانه واکس سازی استخدام شد و مورد آزار کارگرانی بود که برایشان واضح بود این آقا کوچولو از طبقه آن‌ها نیست و از بد حادثه به اینجا آمده (که این تجارب را هم در دیوید کاپرفیلد منعکس کرده) ورشکستگی پدرش مثل ملودرام‌ها پایانی خوش داشت و با یک ارثیه غیرمنتظره به پایان رسید و دیکنز جوان دوباره به مدرسه برگشت و بعدها به عنوان کارتونیست و تندنویس جلسات مجلس به مطبوعات پیوست.

اما در ۳۱ سالگی و زمان نوشتن سرودهای کریسمس به نثر، دیکنز یک نویسنده تثبیت‌شده بود. علاوه بر حکایت‌های آقای پیک‌ویک اولین اثرش، در این زمان الیور توییست (۱۸۳۸)، نیکلاس نیکلبی (۱۸۳۹) و امانت‌فروشی قدیمی (۱۸۴۱) را نوشته بود و منتقد اجتماعی و روزنامه‌نگار تندوتیزی به شمار می‌آمد. خود او در ۱۸۴۰ گفته بود: «سعی می‌کنم از شهرتم تا باقی است لذت ببرم. به گمانم آنقدرها خودشیفته نیستم که تصور کنم کتاب‌هایم را مردمانی غیر از مردم زمانه خودم بخوانند» که البته خواندند. و یا «گذشته‌ی خود من و راه‌هایی که رفتم موجب آشنایی نزدیک من با موارد فلاکت مفرط و شرارت نهادینه شد»

در ۱۸۴۳ اما بعد از یک دوره موفقیت، دیکنز دچار مشکلات مالی شده بود. در این زمان او غرق در فعالیت‌های اجتماعی علیه فقر بود. گزارش درباره وضعیت کار کودکان در معادن او را پریشان کرده بود و رفت تا از نزدیک وضع آن‌ها را ببیند. یا به منچستر رفت و علیه وضعیت غیرانسانی زندان‌ها سخنرانی کرد و در همین سفر بود که ایده داستان کریسمسی‌اش به ذهنش رسید. نوشته است ساعت‌ها در لندن پیاده‌روی می‌کرده و این ایده را پرورش می‌داده. و البته داستان منابعی هم برای اقتباس دارد: پیرنگ اولیه الهام گرفته از حکایت زمستانی «داستان جن‌هایی که خادم کلیسا را دزدیدند» بود و در کلیاتی مثل ظاهر شدن روح و جزئیاتی مثل ظاهر شدن این روح در ساعت یک نیمه شب از هملت و شکسپیر الگو گرفته بود. نام اسکروج را دیکنز در یک گورستان دیده بود. نام ابنیزر لنوکس اسکروج روی قبر بود و دیکنز شغل این مرد meal man به معنی حرفه‌ای در زمینه تهیه غذا و نوشیدنی را mean man به معنی مرد بدجنس خواند (یا دوست داشت اینطور نوشته شده بود) و در دفترچه یادداشتش نوشت: «به نظر بهترین عاقبت برای یک زندگی‌ بیهوده این است که تا ابد از تو به عنوان یک آدم بدجنس یاد شود»

داستان را ظرف شش هفته در اکتبر و نوامبر سال ۱۸۴۳ با یک برنامه کاری منظم و در انزوای کامل نوشت. آن‌قدر به موفقیت آن ایمان داشت که با وجود وضع بد اقتصادی، حقوق مالی آن را به ناشر واگذار نکرد و برای خودش برداشت. برای تصویرگری کتاب کارتونیست مشهور زمانش جان لیچ را انتخاب کرد (که در همین صفحه تصویرسازی‌های او برای کتاب را می‌بینید) و کتاب شش روز قبل از کریسمس منتشر شد و ظرف سه روز شش هزار نسخه از آن به فروش رفت. مثل برگ زر کتاب را بردند و اکثر واکنش‌ها و نقدها مثبت بود. اگرچه بعضی از اشراف از موضع تحسین‌آمیز کتاب نسبت به فقرا خوششان نیامد و بانوان طبقات بالا از حضور ارواح در داستان آزرده شده بودند هرچند از گرمای خانواده کرچت منشی اسکروج خوششان آمده بود و البته نقد منفی هم داشت که آن را مهمل دانسته بودند. یک ویژگی دیگر کتاب هم این بود که برخلاف درازگویی‌های معمول قرن نوزدهم و به خصوص شخص دیکنز، این یکی کتابی کوچک بود که ترجمه آن به فارسی (با فارسی خانم فرزانه طاهری) تنها صدصفحه است.

دیکنز با این کتاب سفرهای زیادی کرد. به شهرهای مختلف می‌رفت و کتاب را یک نفس در یک جلسه می‌خواند و هر ۳۸ پرسوناژ داستان را اجرا می‌کرد. یک تئاتر تک‌نفره. خیلی زود کارش به عنوان نمایشنامه روی صحنه رفت و تا امروز آنقدر اجرا به عنوان تئاتر، به عنوان فیلم، کارتون و انیمیشن، و حتی اپرا داشته است که حد و حساب ندارد. فهرست اجراهای مختلف از این کتاب صدصفحه‌ای خودش یک کتاب می‌شود. سرود کریسمس در همان زمان خودش مشهور شد.

دیکنز داستان را با اطمینان دادن از مرگ مارلی شروع می‌کند. شریکی که اسکروج تنها وصی و تنها وارث و تنها صاحب عزای او بود. و بعد به سراغ توصیف شخصیت اسکروج می‌رود. توصیفی خیلی طولانی که فقط یکی از سطرهایش چنین است: «تندترین باران و برف و تگرگ و برفابه را یارای آن نبود که لاف برتری بر او بزنند مگر از یک بابت. برف و باران و تگرگ و برفابه غالباً «فرو می‌باریدند» حال آن که اسکروج هرگز نم پس نمی‌داد»

اولین کسی که وارد تجارت‌خانه اسکروج می‌شود خواهرزاده‌اش است که صمیمانه می‌خواهد او را به شام کریسمس دعوت کند و با پاسخ منفی و «روز به خیر» گفتن‌های متوالی او روبرو می‌شود. دومین مراجعان دو مرد فربه هستند که برای فقرا و زندانیان پول جمع می‌کنند که اسکروج پیر آن‌ها را هم می‌راند و فقرا را به موسسات دولتی احاله می‌دهد و «اگر به این موسسات نمی‌روند بهتر است بمیرند که از مازاد جمعیت بکاهند» بعد کرچت بی‌نوا را می‌گزد و معتقد است برای کریسمس نصف روز مرخصی کافی است و اگر او یک روز کامل مرخصی می‌خواهد اشکالی ندارد اما در عوض حقوق نیم‌روزش باید کسر شود. بعد هم روح مارلی بر او ظاهر می‌شود و باقی داستان را هم که حتماً می‌دانید، سه روح راس ساعت یک هر نیمه‌شب به سراغش می‌آیند و او را به دوران کودکی و جوانی و لذت‌های دوران فقرش برمی‌گردانند، به دیدن خانواده بینوای کرچت و فرزند معلولش می‌برند و دست آخر قبرش را نشان می‌دهند و صبح فردا اسکروج از این وقایع درس گرفته و بهترین لباس‌هایش را می‌پوشد و به همه آن‌هایی که شب کریسمس کمک نکرده بود کمک می‌کند و فریاد می‌زند کریسمس همه‌تان مبارک. دیکنز داستان کوچولو و پندآمیزش را با ذکر خوشبختی آتی اسکروج می‌بندد و در پایان می‌نویسد: «به قول تیم کوچولو خداوند به ما برکت بدهد، به همه ما»   

  این مقاله را ۵۸ نفر پسندیده اند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *