یونگ و فرویدتان کجاست؟
کتابفروش، مثل یک مامور تعیین قیمت، مشخص میکند کدام کتابها در قفسههای بالایی (که دست کسی بهشان نمیرسد) باشند و کدام کتابها در قفسههای پایینی (که فقط آدمهایی که انگیزه و توان خم شدن دارند بهشان دسترسی خواهند داشت) و کدام کتابها در قفسههای همسطح ارتفاع چشم انسان (که مثل املاک مرغوب میمانند) و کدامها در ویترین یا روی میز تازهها (اینها سوگلی هستند). اما واقعاً کتابها را طبق چه قاعدهای میچینند؟ کتابفروش تنها چندثانیه فرصت دارد به این سوال پاسخ دهد. مهدی ملکشاه فکرهای این چندثانیهاش را در این یادداشت نوشته.
کتابفروش، مثل یک مامور تعیین قیمت، مشخص میکند کدام کتابها در قفسههای بالایی (که دست کسی بهشان نمیرسد) باشند و کدام کتابها در قفسههای پایینی (که فقط آدمهایی که انگیزه و توان خم شدن دارند بهشان دسترسی خواهند داشت) و کدام کتابها در قفسههای همسطح ارتفاع چشم انسان (که مثل املاک مرغوب میمانند) و کدامها در ویترین یا روی میز تازهها (اینها سوگلی هستند). اما واقعاً کتابها را طبق چه قاعدهای میچینند؟ کتابفروش تنها چندثانیه فرصت دارد به این سوال پاسخ دهد. مهدی ملکشاه فکرهای این چندثانیهاش را در این یادداشت نوشته.
«آقا، کتاب ها را طبق چه قاعدهای چیدهاید؟»
آقایی است میانسال، قد بلند، با تهریشی فلفلنمکی و کلاه تنیس بر سر که این سوال را پرسیده است. لبخندی پتوپهن و سبکسرانه بر صورت دارد. بهسادگی نمیشد/نمیشود جواب سوال این یورگن کلوپِ کتابخوان را داد.
وقتی که بچه بودم کتابفروشیها فقط کتاب میفروختند. حالا همهچیزفروشیهایی شدهاند که کتاب «هم» میفروشند. کتابفروشیهایی که فقط کتاب میفروشند دارند محدود میشوند به خیابان انقلاب یا «نایاب» فروشهایی که کتاب برایشان حکم زیرخاکی را دارد یا مثلا یک جور عتیقهبازی، نوستالژیبازی، خاطرهبازی؛ هرچه هست ربطی به کتاب ندارد. باقی هم «شهر»های کوچک و بزرگِ کتاب که یا شهرکتاب هستند یا نیستند و همهچیز میفروشند و فقط با بنگاههای خیریه تداخل صنفی ندارند. (از جهاتی ممکن است با آنها هم داشته باشند.)
در طی سالهایی که کتابفروش بودهام/هستم بسیار مواجه شدهام با آدمهایی که کتابفروشی را با دفتر خدمات فنی، داروخانه، فروشگاه آرایشی و بهداشتی (میخواستم بگویم/بنویسم «و حتی سوپرمارکت». چیزی که بعد از «و حتی» ها میخوانید یا میشنوید بیشتر وقتها خالیبندی هستند. کارشان حفظ تمپوی جمله است، نه گفتن حقیقت.) اشتباه گرفته باشند. بعضیشان مثل بنگاههای معاملات ملکی مجبور شدهاند پشتِ شیشه کاغذ بزنند: فتوکپی نداریم.
اینکه کسی کتابفروشی را با دفتر خدمات فنی اشتباه بگیرد بیانگر چند چیز است. اول اینکه نشان میدهد کارِ طرف چقدر گیرِ پانچ جزوهاش است. بعد هم اینکه کتابفروشیها دستکم از دور کمی شبیه به دفتر خدمات فنی شدهاند. (مثل چایخانهها و چاپخانهها) اگرنه چرا کسی نمیرود داروخانه بگوید خانم/آقا این جزوه را برای من پانچ کن.
اما مهمترین چیزی که اثبات میکند این است که برای ما ایرانیها، هرگونه شی کاغذی، جعبهی پیتزا باشد یا دستهچک، با بستههای پانصدتایی کاغذ آ.چهار و آلات و ادوات مرتبط با آن خویشاوندی دارند. «سواد» چیزی است که کسی سر کلاس گفته و یکی سر کلاس نوشته و باقی کپیاش میکنند و شب امتحان میخوانند. (حالا که شبکههای اجتماعی میداندار شدهاند ماجرا کمی فرق کرده. گوروهای تیز و بُز دیگر جزوه نمینویسند؛ خودشان میشوند کتابمقدس. بگذریم.)
چینش کتابها قاعدهی مشخصی ندارد. بسته به فضا و محیط و سیاستِ فروش متفاوت است، اما در اساساش مشترک است: کتاب هرچه کلفتتر باشد بالاتر مینشیند و هرچه نازکتر باشد پایینتر. کتابهای نازک خود بر چند گونهاند: کتابهای نازک چند جلدی و کتابهای نازک یک جلدی.
کتابهای نازک چند جلدی را گاه به صورت قابدار ارائه میکنند که خود، گونهای از کتابهای کلفت محسوب میشوند. کتابهای کلفت یکجلدی هم چند گونه دارند: کتابهای کلفتِ گالینگور و کتابهای کلفت شومیز. بعضی هم کتابهای کلفتنما هستند؛ یعنی کتابهای گالینگوری که به زورِ کاغذهای بالکی و صحافیِ گلوگشاد کلفت شدهاند. کتابهای نازک هم انواع گوناگون دارند. مثلا، کتابهای نازکی که آدمهای کلفت آنها را نوشتهاند. اینگونه کتابها را بهعطف توی قفسه قرار نمیدهند. از روی جلد به نمایش میگذارند.
وقتی وارد یک کتابفروشی شهرکتابطوری میشوید تقریباً میتوانید مطمئن باشید که کتابها در ادبیات و شعر بر اساس زبان و ملیت و در «باقی زمینهها» بر اساس موضوع چیده شدهاند. البته این قاعدهای کلی است.
مثلا شعر معاصر فارسی هنوز موفق نشده است در کنار شعر کهن قرار بگیرد. شاملو و نیما هنوز مشرف نشدهاند در کنار سعدی و حافظ قرار بگیرند اما شاطر عباس صبوحی چرا (البته شاطر عباس صبوحی شاعر خوبی است.) در بعضی موارد هم بین علما اختلاف است؛ ابنعربی و سهروردی و ملاصدرا را بعضی ذیل عرفان ردهبندی میکنند و بعضی ذیل فلسفهی اسلامی. وقتی سراغ قفسه کتابهای روانکاوی میروید، در واقع رفتهاید سراغ قفسه کتابهای یونگ و فروید (تازگیها لکان). حتی بعضی میپرسند: «یونگ و فرویدتان کجاست؟»
کافکا را بعضی آلمانی محسوب میکنند بعضی «اروپای شرقی». (تقریباً هیچکس نمیگوید چک) ایشیگورو را بعضی بریتانیایی میدانند بعضی ژاپنی. آثار اروین دیالوم را بعضی رمان میدانند بعضی روانشناسی. هنوز سعادت پیدا نکرده مجاور فروید و یونگ شود.
آجیلِ بخشِ اسطوره و ادیان، نخود و تخمهژاپنی کم دارد؛ هرچه هست پسته و مغز بادام: با میرچا الیاده و جلال ستاری و جوزف کمبل و یکی دو دوره اساطیر هند و بینالنهرین و اسکاندیناوی و… میشود بخش اسطوره راهاندازی کرد.
پویاترین بخشِ کتابفروشیها بخشِ خودیاری و روانشناسی است. کتابفروشها میانهی خوبی با این بخش ندارند. هر کتابی را که نمیشناسند تبعید میکنند توی این بخش. هر حیطهای از دانش را که نمیشناسند میاندازند توی چاه ویل این بخش. کتابهای این بخش درهم است. بیشترش بدلیجات پر زرق و برق بیارزش است، اما یک وقت دیدی یکیشان الماس از آب در میآید. گوهر شناس باید بود.
ردهبندیهای دیگری هم هست: علم، هنر، سینما، عکاسی، معماری، نفیس، رمانفارسی (بر وزن فیلمفارسی؛ با «داستان ایرانی» فرق دارد؛ عموماً رمانهایی هستند که توسط چند ناشر عمده چاپ میشوند و رمانهایی کلفت هستند. کتابفروشها میانهی خوبی با این کتابها ندارند و این کتابها و خوانندگانش را خالتور خطاب میکنند؛ اما واقعیت این است که نه رمانفارسی و داستان فارسی و نه مخاطبان این دو گونه، فرق چندانی با هم ندارند؛ یعنی اگر این خالتور باشد آن هم هست و برعکس. (یعنی اگر آن جدی باشد این هم هست)).
نمیشد همهی اینها را به یورگن کلوپِ کتابخوانی که ازم سوال پرسیده بود گفت. اگر هم میشد دلیلی نداشت. برای همین بهش گفتم به پلاکها و نشانهها توجه کند و اگر هم سوالی داشت بپرسد و من در خدمتش هستم. مثلا اگر میخواهد بداند آثار نویسندهی خاصی کجاست یا اگر به موضوع، گونه، زبان، یا ملیت خاصی علاقه دارد. اما او میخواست بداند کتابهای یک انتشاراتی بهخصوص را کجا گذاشتهایم.
بهش گفتم ما کتابها را بر این اساس طبقهبندی نمیکنیم و در مورد آن انتشاراتی بهخصوص، کتابها بسته به موضوعشان در فقسههای مختلف پراکندهاند. به کتابهای انتشاراتی بهخصوص دیگری اشاره کرد و پرسید پس چرا کتابهای این انتشارات را یکجا چیدهاید؛ فارغ از اینکه چه موضوعی داشته باشند.
مطمئن بود مچم را گرفته. با لبخند پیروزمندانهاش (حالا دیگر شبیه خندههای پتوپهن کودکانهی یورگن کلوپ نبود) از بالا نگاهم میکرد. جوابش را داشتم که بدهم: قاعدههایی هست و استثناهایی. بیشتر این قاعدهها و استثناها را من تعیین نمیکنم؛ نیروها و قدرتهای بزرگتری دستدرکارند. من خیلی زورم برسد کتابهای نازکِ فلان نویسندهی ایرانی را که ازش خوشم نمیآید بگذارم آن پایینِ پایین-جایی که چشم کسی بهشان نخورد- یا کتابهای کلفت بهمان نویسنده را که دوست ندارم بگذارم آن بالای بالا؛ جایی که دست هیچکس بهشان نرسد.
گفتم: «آخر ما با این انتشاراتی مراوداتی داریم؛ قراری شفاهی که کتابهایش را یکجا جلوی چشم بگذاریم.»
از جهاتی دروغ هم نگفته بودم.
یونگ و فرویدتان کجاست؟
2 دیدگاه در “یونگ و فرویدتان کجاست؟”
«اما شاطرعباس صبوحی چرا.» خیلی بامزه بود.
?