سایت معرفی و نقد کتاب وینش
سایت معرفی و نقد کتاب وینش

دلم می‌خواد یه تحولی بدم..

دلم می‌خواد یه تحولی بدم..


اولین نفری باشید که به این کتاب امتیاز می‌دهید

 

تهیه این کتاب

مدرس صادقی تنهایی را توصیف نمی‌کند. آن را به ما نشان می‌دهد. همه‌ی شخصیت‌های این کتاب با هم حرف می‌زنند، اما هر کدام تکه و پاره، یک گوشه‌ افتاده‌اند. در آستانه‌ی افتادن هم نیستند، افتاده‌اند. یک جوری افتاده‌اند یا افتاده شده‌اند که انگار قرار نیست هرگز بلند شوند. اما هیچ‌کس هیچ حرفی ـ از این مدل حرف‌های روشنفکرانه ـ در مورد پوچی و بیهودگی دنیا نمی‌زند. قصه‌ی خاطرات اردی‌بهشت هم، مثل بقیه‌ی کتاب‌های او، با یک جمله‌ی ساده و سرراست شروع می‌شود: «سال خورشیدی برای همه‌ی مردم دنیا دوازده ماه است، اما برای من تا همین یک سال پیش فقط دوازده روز بود: از اول فروردین تا دوازدهم.»

خاطرات اردیبهشت

نویسنده: جعفر مدرس صادقی

مترجم: نشر مرکز

نوبت چاپ: ۱

سال چاپ: ۱۳۹۰

شابک: ۹۷۸۹۶۴۲۱۳۰۴۳۶

مدرس صادقی تنهایی را توصیف نمی‌کند. آن را به ما نشان می‌دهد. همه‌ی شخصیت‌های این کتاب با هم حرف می‌زنند، اما هر کدام تکه و پاره، یک گوشه‌ افتاده‌اند. در آستانه‌ی افتادن هم نیستند، افتاده‌اند. یک جوری افتاده‌اند یا افتاده شده‌اند که انگار قرار نیست هرگز بلند شوند. اما هیچ‌کس هیچ حرفی ـ از این مدل حرف‌های روشنفکرانه ـ در مورد پوچی و بیهودگی دنیا نمی‌زند. قصه‌ی خاطرات اردی‌بهشت هم، مثل بقیه‌ی کتاب‌های او، با یک جمله‌ی ساده و سرراست شروع می‌شود: «سال خورشیدی برای همه‌ی مردم دنیا دوازده ماه است، اما برای من تا همین یک سال پیش فقط دوازده روز بود: از اول فروردین تا دوازدهم.»

خاطرات اردیبهشت

نویسنده: جعفر مدرس صادقی

مترجم: نشر مرکز

نوبت چاپ: ۱

سال چاپ: ۱۳۹۰

شابک: ۹۷۸۹۶۴۲۱۳۰۴۳۶

 


اولین نفری باشید که به این کتاب امتیاز می‌دهید

 

تهیه این کتاب

جعفر مدرس صادقی سال ۱۳۵۲ نوزده ساله بود که اولین کتابش را نوشت. و ۵۴ ساله بود که خاطرات اردی‌بهشت را نوشت. او بیش از ۴۵ سال است بی‌وقفه می‌نویسد. از گاوخونی تا ترجمه‌ی تفسیر طبری. از ناکجاآباد تا ویرایش سرگذشت حاجی بابای اصفهانی. از ترجمه‌ی مجموعه ‌داستان لاتاری، چخوف و داستانهای دیگر تا ویرایش تفسیر عتیق نیشابوری و کلی «از» و «تا»ی دیگر که اینجا جا نیست همه‌اش را بیاوریم.

تنوع و حجم کار و مداومت او حیرت‌انگیز است و این مداومت و پشتکار فقط از کسی برمی‌آید که عاشق است. عاشق ادبیات. عاشق قصه. عاشق هر کتابی که با لذت دست بگیری، با لذت بخوانی و با لذت تمام کنی. برای او «همه‌چیز با قصه شروع می‌شود».

قصه‌ی خاطرات اردی‌بهشت هم، مثل بقیه‌ی کتاب‌های او، با یک جمله‌ی ساده و سرراست شروع می‌شود: «سال خورشیدی برای همه‌ی مردم دنیا دوازده ماه است، اما برای من تا همین یک سال پیش فقط دوازده روز بود: از اول فروردین تا دوازدهم.»

مدرس صادقی حاشیه نمی‌رود. به قول خودش، اهل «قرتی‌بازی» نیست. بنابراین، راوی همان اول میخش را می‌کوبد و می‌گوید همه‌ی سال‌های عمرم یک طرف، این یک سال یک طرف.

 

راوی پیر‌مردی است که تصمیم گرفته دوباره بنویسد، اما این بار پاره نکند.

«برخلاف دفعه‌های پیش که هرچه می‌نوشتم پاره می‌کردم می‌ریختم دور، این‌بار بنا دارم این خاطرات را که خلاصه‌ی وجود من است نگه دارم.» (ص ۹)

 

قصه یک دوربین بیشتر ندارد که آن هم دست پیرمرد است. برای همین نمی‌بینیمش، جز وقت‌هایی که دارد تو آینه خودش را برانداز می‌کند. از همانجاست که می‌دانیم موهای پرپشتی داشته که حالا دارند می‌ریزند. احتمالاً شکم زیاد بزرگی ندارد و در مقایسه با سن و سالش، ظاهر سرحالی دارد. بازنشسته‌ است. اما نمی‌دانیم شغلش چه بوده. حتی نمی‌دانیم اسمش چیه. فقط می‌دانیم هر روز ساعت شش صبح بیدار می‌شود. هفت صبحانه می‌خورد، هشت می‌رود پیاده‌روی، ده می‌رود خرید و این روال تا آخر شب همین است. ساعت دارد و از پیش معلوم است.

زنش سه سال پیش مرده. پیرمرد می‌گوید جلو تلویزیون دراز به دراز می‌افتد و می‌میرد. با همان کنترل تو دستش. همان تلویزیونی که تو دعوا با طاها، پیرمرد می‌زند خردش می‌کند. همان تلویزیونی که تنها دعوایش با زنش سر آن بود. چون زنش فقط شبکه‌ یک می‌دید و از شبکه‌ یک هم فقط اخبار و سریال‌هایش را با همه‌ی تکرارهایشان. و او فقط شبکه سه می‌‎دید و از شبکه‌ سه هم فقط فوتبال‌ها را.

نوشتن خاطرات از اول اردیبهشت شروع می‌شوند. اما خاطرات اردیبهشت نیستند. برمی‌گردند به یک سال و نیم پیش. همان وقتی که پیرمرد قلبش را تازه عمل کرده و «تصادفن» زنده مانده.

«تصادفن نزدیک یک مغازه‌ای بودم که آشنا بود، تصادفن موبایل دخترم خاموش نبود و کار می‌کرد، تصادفن یک جایی همون دور و برها بود و چند دقیقه‌ای بیشتر طول نکشید که سرو کله‌اش پیدا شد. تصادفن با این که خیلی هول بود و دستپاچه بود، توی راه تصادف نکرد و صحیح و سالم رسیدیم بیمارستان.» (ص ۱۰)

 

پیرمرد آبش با طاها (راننده‌ی سابق شرکت) که آمده پیش او بماند و مواظبش باشد، تو یک جوب نمی‌رود. مدام دعوا دارند. پیرمرد مسخره‌اش می‌کند و تکه می‌اندازد. و همه‌ی اینها از طنازی و حاضرجوابی و بازیگوشی‌ اوست. این را تو دیالوگ‌های درونی‌اش، تو لجبازی‌هایش با تهمینه، تو دعواهایش با طاها سر پوشیدن پیژامه‌ی صورتی و تو رفتار و گفتارش در سرتاسر کتاب می‌بینیم.

اما همه‌ی این‌ها مقدماتی‌اند برای ورود نوشین. برای شروع قصه‌ای که ارزش ثبت کردن و پاره نکردن دارد. برای شروع سالی که دوازده ماه دارد. ورود نوشین اولین و آخرین جایی است که پیرمرد کلوزآپ می‌کند روی صورت یکی از شخصیت‌های قصه. اولین جایی که ریتم جمله‌ها شتاب می‌گیرند و موسیقی عوض می‌شود. می‌توانیم صدای ضربان قلب پیرمرد را از پشت ضرباهنگ جمله‌ها بشنویم. انگار نویسنده تدبیر کرده به خواننده بگویند خبری در راه است و نشان بدهد همه‌چیز خیلی سریع اتفاق می‌افتد. در یک نگاه. در فاصله‌ی باز شدن در و شروع شدن یک دیالوگ.

«برگشتم. دیدم زنی آمد لای در. رفتم جلو. دیدم تهمینه نیست. زنی بود با روسری قرمز. روسری باز بود. وقت نکرده بود ببندد. انداخته بود روی سرش. موهاش از دو طرف ریخته بود روی شانه‌هاش. موهای قهوه‌یی روشن. صاف. صورت باریک. سبزه. لبهای کلفت. رفتم جلو نگاهی انداختم به دور و بر.» (ص ۲۳)

 

خودِ مدرس صادقی می‌گوید رسیدن به این زبان شخصی و نثر آهنگین را وامدار اُنس و الفتی است که با ادبیات کهن فارسی دارد. به نظر او «نثری که فاقد موسیقی باشد اصلاً نثر ادبی و ادبیات نیست، نثری‌ست که فقط به درد اطلاع‌رسانی و گزارش و روزنامه می‌خورد.» (اسلامی و حقیقی)

بیراه نیست اگر بگویم بسیاری از شگردهایی که او در کتاب‌هایش به کار می‌بَرد (حتی رسم‌الخط ویژه‌ی او) در خدمت انتقال موسیقی زبان گفتار است. در اندر آداب نوشتار می‌نویسد: «اگر زبان نوشتار موسیقی زبان گفتار را به ما منتقل نکند، پس به چه درد می‌خورد؟» (ص ۳۵) همانجا می‌گوید نوشته‌ی خوب نوشته‌ای است که به زبان آدمیزاد نوشته بشود. ادا درنیاورد. اظهارنظر نکند. حرف زیادی نزند. اسم و فعل را وِل نکند و برود بچسبد به صفت‌ها و قیدها و استعاره‌هایی که فقط به درد نوشتن جملات قصار می‌خورند. خلاصه، قصه بگوید، انشا ننویسد.

خودش هم تا جای ممکن همه‌ی بار را می‌اندازد روی دوش اسم و فعل. هرجا هم بخواهد تأکیدی بکند، به جای استفاده از قید تشدید و صفت، فعل را تکرار می‌کند. مثلاً «هر کاری که دلش می‌خواست می‌کرد و هروقتی که دلش می‌خواست و اصلن کاری نداشت که نوشین می‌خواست یا نمی‌خواست.» (ص ۵۰)

 

هیچ کجای کتاب نمی‌بینید برای توصیف حال و روز شخصیت‌ها از صفات بی‌حوصلگی، ملال، تنهایی، افسرده‌حالی، پوچی، غم و صفات مشابه استفاده کند. به جایش، برای نشان دادن حال و روز خراب پیرمرد، یک دیالوگ می‌نویسد که پیرمرد توش هیچ حرفی نمی‌زند و فقط شش بار می‌نویسد «چیزی نگفتم».

مدرس صادقی تنهایی را توصیف نمی‌کند. آن را به ما نشان می‌دهد. همه‌ی شخصیت‌های این کتاب با هم حرف می‌زنند، اما هر کدام تکه و پاره، یک گوشه‌ افتاده‌اند. در آستانه‌ی افتادن هم نیستند، افتاده‌اند. یک جوری افتاده‌اند یا افتاده شده‌اند که انگار قرار نیست هرگز بلند شوند. اما هیچ‌کس هیچ حرفی ـ از این مدل حرف‌های روشنفکرانه ـ در مورد پوچی و بیهودگی دنیا نمی‌زند.

 پیرمرد در همان اولین دیدار، به نوشین می‌گوید «حوصله‌ی خودم از دست خودم سر رفته. از ریخت خودم بدم میاد. دلم می‌خواد یه تحولی بدم، یه کاری بکنم.» و کاری که می‌کند این است که به نوشین پیشنهاد می‌دهد بیاید پیش او بماند!

راوی قصه مدام می‌خواهد کاری بکند. تحولی بدهد. سراغ نوشین می‌رود، سراغ آذر می‌رود. موهایش را می‌تراشد. تصمیم می‌گیرد رژیم بگیرد. کت و شلوار همیشگی‌اش را درمی‌آورد و جایش یک کُت و شلوار لی می‌خرد. استخر می‌رود و به خودش یادآوری می‌کند که درست است بیست ساله شنا نکرده، اما دستِ‌کم مثل جنازه که می‌تواند بیفتد روی آب.

 

هر بار هم که درمانده می‌شود و احساس می‌کند کاری از دستش ساخته نیست، برمی‌گردد پشت ماشین تایپش و می‌نویسد «درست از وقتی که دیگر کاری از تو ساخته نیست، بدان که مرده‌ای و فاتحه‌ات را باید خواند.» (ص ۹۱) نقب می‌زند به گذشته‌ها. غرق می‌شود در خاطره‌ها. یاد نوشین و نوشین‌ها می‌افتد. یاد روابط بی‌فرجامی که هر بار او را برمی‌گرداندند پیش زنش تا یادش بیاورد باید از سنش خجالت بکشد.

در کل کتاب، سه بار دوربین از توی کوچه‌ها و کافه‌ها و مهمانی‌ها درمی‌آید و وارد اتاق پیرمرد می‌شود. ما سه بار با پیرمرد تنها می‌شویم. سه بار درها بسته می‌شوند. ریش‌ها بلند می‌شوند. اما دو بار می‌بینیم پیژامه‌پوش نشسته پشت ماشین تایپ عتیقه‌ی آلمانی‌اش و می‌نویسد. (همان ماشین تایپ اُپتیمای آلمانی که هم‌‌مدلِ ماشین تایپ خود مدرس صادقی است.) بار سوم فقط نشسته پشت میز، همه‌جا پُر از کاغذپاره است.

 

مدرس صادقی
مدرس صادقی

 

 

مدرس صادقی در بیشتر مصاحبه‌هایش اعلام کرده «شأن ادبیات بالاتر از این حرف‌هاست که بخواهد اظهارنظر، ابراز معلومات یا ابلاغ پیام بکند.» (حقیقی و اسلامی) در خاطرات اردی‌بهشت هم، ما از دعوای طنزآلود راوی و طاها، سر انگلیسی یادگرفتن طاها، می‌فهمیم که پیرمرد کلی کتاب دارد.

یا وقتی وارد گالری آذر می‌شود و شک می‌کند موسیقی‌ای که دارد پخش می‌شود باخ است یا هندل، می‌فهمیم که لابد از موسیقی کلاسیک هم سررشته دارد. وگرنه چرا مثلاً باخ را با شوپن اشتباه نگرفته! اما هیچ کجا اظهار نظر فضل‌فروشانه‌ای نمی‌کند که نشان بدهد چیزی از این چیزها سرش می‌شود. مدرس صادقی این ویژگی‌ها را با ظرافت و هوشمندی لابه لای قصه‌ی اصلی پنهان کرده.

با این حال، اینجا هم یک کاری برای گوشمالی دادن اصحاب فرهنگ سر و صورت داده است. نه به گُل‌درشتی داستان سرزمین عجایب، اما همان قدری که از خودِ آذر و گالری‌اش به ما نشان می‌دهد، کافی است که بفهمیم وقتی از فضای فرهنگی حرف می‌زنیم، از چه حرف می‌زنیم.

اما از این حرف‌‌ها بگذریم، بیایید دوربین را از دست پیرمرد بگیریم و خودمان از دور نگاهی بیندازیم. آیا این داستان تقلای پیرمردی برای زنده کردن طبیعت مردانه‌اش است؟ یا دست و پا زدنی برای برگشت به زندگی؟ آیا پیرمرد از مرگ می‌ترسد؟ آیا تنهاست؟ دنبال معناست؟ خسته است؟

 

افسرده است؟ دنبال هیجان جوانی است؟ نوشین چی؟ آیا همه‌ی مردها عین هم‌اند؟ جواب پیرمرد چه می‌شود که می‌گوید «مگه زن بد هم داریم؟» تهمینه چی؟ اردشیر و آذر چی؟ می‌شود همینطور پرسید و هزار جور تعبیر و تفسیر کرد. می‌شود به قدمت تاریخ انسان بر روی کره زمین، برای هر حرکت هر شخصیت پیشینه‌ی فلسفی پیدا کرد. می‌شود در ژن‌ها به دنبال سرنخ گشت. پای پدر و مادرها را وسط کشید.

پای کودکی، نوجوانی، جوانی. می‌شود حکم صادر کرد و نتیجه‌ی اخلاقی گرفت. به هرحال، هر داستانی دو بار نوشته می‌شود، یک بار در ذهن نویسنده و یک بار در ذهن خواننده. خواننده شمایید و حتی ممکن است تجربه‌هایی که در زندگی پشت‌سر گذاشته‌اید، بر دریافت‌تان از داستان‌ تأثیر بگذارد. اما در نظر داشته باشیم که خودِ مدرس صادقی بارها در مصاحبه‌هایش گفته هیچ‌کدام از شخصیت‌های داستان‌هایش اصلاً قهرمان نیستند.

راوی خاطرات اردی‌بهشت هم قهرمان نیست. مثل بیشتر قصه‌های مدرس صادقی، نه خوبِ خوب است، نه بدِ بد. یک کارهایی می‌کند که خوشمان می‌آید و یک کارهایی می‌کند که ممکن است به مذاقمان خوش نیاید. مثل همه‌ی آدم‌های واقعی تو دنیای واقعی. مثل خود ما.

شاید هم همیشه نباید در کُنه وجود شخصیت‌های قصه دنبال معانی فلسفی گشت. معنا نقطه‌ای نیست که در یک داستان دنبالش بگردیم. با غوطه‌خوردن میان قصه‌هاست که شاید معنایی که دنبالش هستیم، سروشکلی پیدا کند. شاید کار قصه همین است که تصاویر و آدم‌هایی را نشانمان بدهد که هر روز از کنارشان عبور می‌کنیم، اما نمی‌بینیمشان.

 

بد نیست بدانید که اهل فن هم نظرات متفاوتی درباره‌ی آثار مدرس صادقی دارند. مثلاً عده‌ای می‌گویند ویژگی‌هایی مانند تلخی روایت‌ها، جبرگرایی علمی، استقلال از سیاست و اخلاقیات و خیلی ویژگی‌های دیگر آثار او برمی‌گردند به ناتورالیستی بودن سبک مدرس صادقی. عده‌ی دیگری او را متعلق به مکتب رئالیسم جادویی می‌دانند. یا مثلاً حسن میرعابدینی در صد سال داستان‌نویسی درباره‌ی او می‌نویسد:

«ابهام داستان‌های وی از انضباط ذهنی و چیره‌دستی نویسنده در به‌کارگیری صناعت داستان نو ناشی نمی‌شود، بلکه از تعقیدهای ساختگی مایه می‌گیرد. در واقع مدرس صادقی با مبهم‌نویسی و در افکندن طرح‌های معماگونه می‌خواهد اسلوبی تازه ابداع کند.» (نوری)

نظر به حرف آقای میرعابدینی، در آخر، مثالی هم از وجه معماگونه‌ی کتاب‌های مدرس صادقی بزنیم.

آخر کتاب، سروکله‌ی دو نفر به نام هاروت و ماروت پیدا می‌شود که معمایی‌اند برای خودشان. هاروت و ماروت نام دو فرشته‌ی آسمانی است که روایت‌های مختلفی دارند. روایت قرآنی این است که آنها آمده بودند زمین به مردم جادو بیاموزند تا مردم بتوانند جادوی جادوگران را باطل کنند. اما بعضی کُفر ورزیدند و از این جادو برای به هم زدن رابطه‌ی میان زن و شوهرها استفاده کردند.

 

روایت دیگر که برگرفته از اسطوره‌ی یونانی هاروت و ماروت است، می‌گوید این دو فرشته که به زمین آمدند، عاشق زهره شدند. اما زهره به آن‌ها راه نداد. ولی اسم اعظمی را که باهاش به آسمان می‌رفتند به زهره یاد دادند و اینطوری شد که زهره رفت به آسمان و این زهره‌ای که الآن تو آسمان است، همان زهره است! وقتی مهسا محب‌علی از مدرس صادقی در مورد هاروت و ماروتِ خاطرات اردی‌بهشت می‌پرسد، او بعد از توصیف وجه اسطوره‌ای، می‌گوید:

«یک کاری نکنید که با این توضیحاتی که داریم می‌دهیم این دو نفر را لو بدهیم و دستشان را رو کنیم!»

ما هم چون قرار نیست داستان را لو بدهیم، برای کشف معما باید بروید کتاب را بخوانید. اصلاً شاید هم همه‌چیز تصادفی بوده و معمایی در کار نبوده باشد. مثل شروع قصه که پیرمرد تصادفن زنده می‌مانَد، و آخر قصه که با این جمله تمام می‌شود: «دادم درآمد که هِی، مواظب باش! چیزی نمانده بود بزند به یک عابر پیاده.» (ص ۲۰۳) یا مثلاً همین که من تصادفن روزی داشتم این کتاب را می‌خواندم که اردیبهشت بود و اردیبهشت بود که پدربزرگم مُرد.

 

منابع:

ـ مدرس صادقی، جعفر (۱۳۹۰)، اندر آداب نوشتار، تهران: مرکز.

ـ که علم عشق در دفتر نباشد، گفت‌وگوی مهسا محبعلی با جعفرمدرس‌صادقی، مجله‌ی سینما و ادبیات، بهمن و اسفند ۱۳۹۳، شماره‌ی ۴۴٫

ـ هیچ اتفاق هیجان‌انگیزی نمی‌افتد، گفت‌وگوی مجید اسلامی و مانی حقیقی با جعفر مدرس صادقی، مجله‌ی هفت، اردیبهشت ۸۳، شماره‌ی ۱۰٫

ـ نوری، سکینه، بررسی عناصر داستان در آثار جعفر مدرس صادقی با تکیه بر سه عنصر (موضوع، زاویه دید، شخصیت و شخصیت‌پردازی)، پایان‌نامه‌ی کارشناسی ارشد، دانشکده ادبیات و علوم انسانی، دانشگاه شهید بهشتی.

 

  این مقاله را ۲۸ نفر پسندیده اند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *