به من نگو کاکاسیاه!
ملاقات در سال ۱۹۹۵ منتشر شده و راوی بیشتر داستانها سومشخص است. همهی ماجراها در محلههای فقیرنشین رخ میدهند. داستانهایی از خانوادههای زجرکشیده که تقریباً امید به زندگی را از دست دادهاند و در پی یافتن راهی برای فرار از زندگی هستند. درحقیقت این کتاب خاطرات دوران کودکی و نوجوانی نویسنده است که در قالب هشت داستان کوتاه خواننده را با زندگیِ توأم با ترس و مشقتِ او آشنا میکند.
ملاقات در سال ۱۹۹۵ منتشر شده و راوی بیشتر داستانها سومشخص است. همهی ماجراها در محلههای فقیرنشین رخ میدهند. داستانهایی از خانوادههای زجرکشیده که تقریباً امید به زندگی را از دست دادهاند و در پی یافتن راهی برای فرار از زندگی هستند. درحقیقت این کتاب خاطرات دوران کودکی و نوجوانی نویسنده است که در قالب هشت داستان کوتاه خواننده را با زندگیِ توأم با ترس و مشقتِ او آشنا میکند.
جیمز بالدوین، نویسندهی رمان ملاقات در یکی از مصاحبههایش گفته بود: «اگر سفیدپوستی بگوید یا مرگ یا آزادی، موردِ تجلیل قرار میگیرد، اما اگر سیاهپوستی همین جمله را بگوید، سزاوار مرگ است، تا سرمشقی باشد برای دیگر سیاهان که چنین حرفهایی نزنند.»
پیداست که این نویسندهی سیاهپوست توجه زیادی به مقولهی تبعیض نژادی داشته. او در جنبش حقوق مدنی شرکت میکرد و با فعالان سیاسی چون مارتین لوتر کینگ نشستوبرخاست داشت. جیمز بالدوین در سال ۱۹۲۴ در نیویورک متولد شد.
او آفریقاییتبار بود و در خانوادهای فقیر بزرگ شد و بهناچار برای تأمین مخارج زندگی خود و خانوادهاش از همان کودکی در کنار درس خواندن، کار هم میکرد. پیش از آنکه سرطان معده او را به کام مرگ بفرستد، آثار ارزشمندی از خود بهجا گذاشت و ازآنجاییکه همواره مخالف نژادپرستی و تبعیض نژادی بود، میان همنوعانش طرفداران زیادی پیدا کرد.
کتاب ملاقات در سال ۱۹۹۵ منتشر شده و شامل هشت داستان کوتاه به نامهای «سنگپشته»، «گشتوگذار»، «مردِ کودکمانده»، «سابقه»، «موسیقی بلوز سانی»، «همین امروز صبح، همین امروز عصر، به همین زودی»، «بیا بیرون از برهوت» و «ملاقات» است. راوی بیشتر داستانها سومشخص است. همهی ماجراها در محلههای فقیرنشین رخ میدهند.
داستانهایی از خانوادههای زجرکشیده که تقریباً امید به زندگی را از دست دادهاند. این ویژگی در دیگر آثار جیمز بالدوین نیز دیده میشود. شخصیتهای مرد و زن در این کتاب یکمشت بیچارهی تحقیرشده و فقیرند یا در جوانی مرتکب اشتباه شدهاند و در پی یافتن راهی برای فرار از زندگی هستند. درحقیقت این کتاب خاطرات دوران کودکی و نوجوانی نویسنده است که در قالب هشت داستان کوتاه خواننده را با زندگیِ توأم با ترس و مشقتِ او آشنا میکند.
روی جلد کتاب هالهی محوی از یک پسر سیاهپوست دیده میشود که بهتنهایی میتواند بهعنوان سرنخ، خواننده را به چالش وا دارد. ملاقات اثری تأثربرانگیز دربارهی زخمها و آسیبهای ناشی از نژادپرستی است که بر پیکرهی سیاهپوستانِ بیدفاع مانند خنجری فرود میآید. نویسنده حتی کتابش را به بوفورد دیلینی، نقاش آمریکایی که در نهضت هنری آمریکاییانِ آفریقاییتبار فعالیت زیادی داشته، تقدیم میکند.
این کتاب سرگذشت کودکی، نوجوانی و جوانیِ سیاهپوستانی است که از هر لحاظ در حقشان بیانصافی شده. نویسنده در بخشهایی از کتاب صراحتاً به گفتوگوهای میان سفیدپوستان و سیاهپوستان پرداخته تا خواننده بهطور ملموس به این تبعیضها پی ببرد. برای مثال در یکی از داستانهای کوتاه، راوی داستان به اولین باری اشاره میکند که «کاکاسیاه» خطابش کردند، درحالیکه هفت سال بیشتر نداشت:
دختربچهی سفیدپوستی بود با موهای فرفری بلند سیاه. همیشه از جلوی خانهی خودمان راه میافتادم و تنهایی در شهر پرسه میزدم. این دختربچه تنهایی توپبازی میکرد و وقتی داشتم از کنارش رد میشدم، توپ از دستش افتاد و رفت توی جوی آب.
توپ را برایش انداختم.
گفتم: «بیا توپبازی کنیم.»
اما او توپ را محکم نگه داشت و برایم شکلک درآورد.
گفت: «مامانم اجازه نمیده با کاکاسیاهها بازی کنم.»
من معنی این کلمه را نمیدانستم. اما تنم داغ شد. زبانم را برایش درآوردم.
بیخیال. توپ قراضهت مال خودت.» و بهطرف پایین خیابان راه افتادم. (ص. ۸۴)
قصد ندارم به توضیح و تفسیر تکتک داستانهای کوتاه ملاقات بپردازم، اما شاید اشارهی مختصری به برخی از آنها بتواند مخاطبِ این مقاله را با طرح اصلی و محتوای این اثر آشنا کند. یکی از بهترین حکایتها، داستان کوتاهِ «موسیقی بلوز سانی» است. در این بخش شاهد هستیم که خانوادههای سیاهپوست حتی از همبازی شدن کودکانشان با سفیدپوستان وحشت دارند.
مادری که متوجه میشود دخترش، ایزابل، در آپارتمان دختری سفیدپوست با نوازندگان و آدمهای دیگری بوده، آنقدر دلخور میشود که فرزندش را «نمکنشناس» خطاب میکند، چراکه معتقد است خانوادهاش همهی تلاششان را کردهاند تا زندگی خوب و بیدردسری داشته باشند و حالا با این کارِ ایزابل زحماتشان دارد نقشبرآب میشود. (ص. ۱۲۸)
اما اگر بخواهیم به درونمایهی داستانهای رمان ملاقات بپردازیم، در یککلام باید گفت که موضوع اصلی همهی آنها پیرامون تلاشهای بیوقفهی شخصیتها بهمنظور پیدا کردنِ دلیلی برای زندگی کردن و زنده ماندن است. اما پیوسته حوادثی پیشبینینشده نظیر مرگ عزیزانشان یا ازهمپاشی روابط خانوادگیِ میان آنها در کنار تبعیضهای نژادی، آنها را از هدفشان دور میکند.
در داستان کوتاهِ «سابقه»، شخصیت اول، دانشجوی سیاهپوستی که برای نژاد خودش کار میکند، خسته و متنفر از خود، در اتاقی که آن را جایی برای مردن میداند و نه زندگی کردن، بهشکل طعنهآمیزی اشاره میکند که بر اثر همهی حوادثی که پیش رویش قرار گرفته، تجربیات مفیدی کسب کرده است: «یاد گرفته بودم چطور گلیمم را از آب بیرون بکشم. مثلاً یاد گرفته بودم هیچوقت با پلیسها درنیفتم. اهمیت نداشت که حق با کیست، مطمئن بودم که تقصیر من است.
خصلتی که شاید اگر دیگران بروز میدادند، روحیهی مستقل مخصوص آمریکاییها تلقی میشد، اگر از من سر میزد، تکبر غیرقابلتحمل بهحساب میآمد.» (ص. ۸۸)
بنابراین جوهر همهی این داستانها منتسب به طبقه یا نژاد خاصی است؛ سیاهپوستانی که سالها از همهچیز ازجمله زندگی کردن منع شدهاند. بدون شک سختیهایی که جیمز بالدوین در کودکی و نوجوانی متحمل شده، در توصیف این وقایع تأثیر بسزایی داشته است.
و درنهایت نتیجهی این تبعیضها چیزی نیست جز منع کودکان و نوجوانانِ باانگیزه و خوشذوق از زیباییهای این جهان و تزریق حس رعب و اضطراب به آنها. کودکانی که اینگونه بزرگ میشوند، در آینده افرادی خواهند شد پر از عقده و کینه نسبت به گروه مقابلشان.
این خشمِ سرکوبشده هر لحظه ممکن است مانند کوه آتشفشان فوران کنند و مواد مذابش دامنِ خیلیها را بگیرد. اما جیمز بالدوین با شجاعت تمام حوادث تلخ گذشته را موشکافی کرده است. درواقع این سختیها از او انسان قدرتمندی ساخت و باعث شد در حمایت از حقوق شهروندیِ مردمانش به پا خیزد. او در صفحهی ۹۷ کتاب میگوید: «باید یاد بگیریم با چیزی که کاریش نمیشود کرد زندگی کنیم.» اما خودش طور دیگری با جامعهی سرکوبشدهاش جنگید.
ملاقات اثری بیپرده و آشکار از مصیبتهایی است که با وضع قوانین نژادی، سالها بر جامعهی سیاهپوستان آمریکا تحمیل شده بود. داستانها طرح و شخصیتهای مشخصی دارند. لحن راوی در اغلب داستانها طعنهآمیز است. تهماندهی امیدی که آدمها به زندگی دارند، شاید توانسته باشد تا حدی از بار منفی اتفاقات تلخِ داستان بکاهد.
اما درمجموع این کتاب روایتی ساده، پراحساس و غمانگیز دارد؛ کابوسهایی که آدمهای این داستان را رها نمیسازد، محلههای فقیرنشینی که بوی گندش تا مدتها مشام رهگذران را پر میکند، عشقهای نافرجام، خودکشی و مرگ. اینها واژههایی هستند که اندوه را بر سر خوانندهی رمان آوار میکنند.
اما یک چیز میان اغلب شخصیتها مشترک است: موسیقی. طوری موسیقی میزنند که انگار هیچ غمی در دنیا ندارند. طوری در آن لحظه شادی میکنند که انگار هیچوقت طعم تلخ درد را نچشیدهاند. بهراستی، چگونه میتوان در این دنیای نابسامان روزنهی امیدی پیدا کرد و به آن چنگ زد؟