رمان بادام درباره نورونهای بادامیشکلاند که تمام مغز یون جه را گرفتند و نمیگذارند احساساتش را بشناسد و آنها را بروز بدهد. یون جه از وقتی به دنیا آمده به الکسی تایمی دچار است و نمیتواند با مردم ارتباط بگیرد و احساساتش را بروز بدهد. خودش را هیولا میداند و از مردم قایم میشود اما مادر و مادربزرگش همه کاری میکنند تا او احساس بدی نداشته باشد. تمام خانهشان پر شده از یادداشتهای رنگی تا کمکم یاد بگیرد، کی لبخند بزند، کی تشکر کند و کی بخندد.
سالها به همین شیوه میگذرد تا این که درست در تولد شانزدهسالگیاش اتفاقی میافتد و تنهاتر میشود. او حتی در مدرسه هم تنهاست. اصلا نمیداند چطور میشود با دیگران دوست شد و ارتباط گرفت. روزی تنها گوشهای نشسته که سروکله دانشآموز قلدری به نام گان پیدا میشود و شروع میکند به سربهسر یون جه گذاشتن. از آن به بعد کار هر روز گان میشود اذیت کردن یون جه.
اما کمی بعد، گان و یون جه از اخلاق متفاوت همدیگر خوششان میآید. یون جه آرام و تقریبا بیتفاوت و گان پرشور و با احساسات قوی است. این دو دشمن قدیمی، ناگهان به دوستهای خوبی برای هم تبدیل میشوند اما این همه داستان نیست و تازه داستان بادام از این جا شروع میشود.
وون پیونگ، متولد سال 1997 در کره جنوبی است او به کارگردانی، فیلمنامهنویسی و رماننویسی مشغول بوده و در دانشگاه سوگانگ کره جنوبی، در رشته مطالعات اجتماعی و فلسفه و در آکادمی هنرهای فیلم کره، در حوزه کارگردانی تحصیل کرده است. رمان بادام اولین اثر اوست که توانسته جوایز و افتخارات متعددی مثل «جایزه ادبی جوانان چانگی سال 2016» و «جایزه ادبی صلح ججو» را به دست آورد.
او در این کتاب، از تلاش، محبت و صمیمیت میگوید و رفتهرفته شخصیت اصلی داستان را به قهرمانی برای درک تفاوتهای آدمها و کمک کردن به شرایط سخت نوجوانان تبدیل میکند. از آثار وون پیونگ میتوان به «ضدحمله سی»، «برف در آوریل»، «هیولا: سایه نیمروز» و «به مادربزرگم» اشاره کرد.
بخشی از کتاب بادام:
اگر بخواهم از اصطلاحات خود مامانبزرگ استفاده کنم، من بیشتر با او «همتیمی بودم» تا با مامان. در واقع مامان و مامانبزرگ هیچ شباهت ظاهری یا شخصیتی با هم نداشتند. حتی چیزهای یکسانی هم دوست نداشتند، به استثنای این که هر دو عاشق آبنبات آلویی بودند. مامانبزرگ میگفت که وقتی مامان کوچک بوده، اولین چیزی که از مغازهای کش رفته یک آبنبات آلویی بوده.
به محض این که مامانبزرگ گفت «اولین» مامان فوراً فریاد زد «و آخرین!» و مامانبزرگ با خندهی نخودی اضافه کرد: «خوشبختانه دست از دزدیدن آبنبات برداشت.» آن دو دلیل خاصی برای دوست داشتن آبنبات آلویی داشتند: آن هم طعم شیرین داشت و هم خونی. آبنبات سفید، درخششی مرموز داشت و خط قرمزی دورتادور آن کشیده شده بود. چرخاندن آن در دهانشان یکی از لذتهای کوچک باارزش آنها بود. خط قرمز اغلب در حالی که ذوب میشد زبانشان را میبرید.
در حالی که مامان دنبال پماد میگشت، مامانبزرگ با لبخندی بزرگ و یک بسته آبنبات آلویی در دستش میگفت: «میدونم که خندهدار به نظر میرسه، اما طعم شورِخونی یه جورایی با طعم شیرینی خوب جور در میاد.» عجیب است اما من هرگز از حرفهای مامانبزرگ خسته نمیشدم، فارغ از این که بارها آنها را از زبانش شنیده بودم. مامانبزرگ از ناکجاآباد وارد زندگی من شده بود. پیش از این که مامان از زندگی کردن تنها خسته شود و کمک بخواهد، آنها تقریباً برای هفتسال با هم صحبت نکرده بودند.
تنها دلیل آنها برای قطع پیوند خانوادگی، شخصی خارج از خانواده بود که بعداً پدر من شد. مامانبزرگ وقتی مامان را باردار بود، پدربزرگ را به خاطر سرطان از دست داده بود. از آن به بعد او زندگیاش را وقف این کرده بود که دخترش به خاطر نداشتن پدر، اذیت نشود. او اساساً خود را قربانی مامان کرده بود. خوشبختانه مامان در مدرسه به خوبی از پس درس برآمده و به یکی از دانشگاههای زنان در سئول راه یافته بود…
برای مطالعه رمان نوجوان بیشتر به لینک مراجعه کنید.