ظهور کافکای روس
ساشا، سلام
نویسنده: دیمیتری دانیلوف
مترجم: زینب یوسفی
ناشر: برج
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۴۰۴
تعداد صفحات: ۱۷۶
شابک: ۹۷۸۶۲۲۵۶۹۶۸۶۰
  این مقاله را  ۶  نفر پسندیده اند
								
      ادبیات روسیه یکی از غنیترین، پرطرفدارترین و تاثیرگذارترین شاخههای ادبیات در ایران است. تاثیر ادبیات روسیه بر فضای داستاننویسی ایران و ونویسندگانش، تاثیری غیرقابل کتمان است تا جایی که اگر نگوییم بیشترین، اما قطعا یکی از بیشترین تاثیرات بر فضای داستاننویسی ایران تاثیر ناشی از آشنایی با نویسندگان روس و آثارشان است. این نزدیکی اما هرچه به سمت دوران معاصر و ادبیات امروز روسیه میرویم، کمتر و کمتر میشود. ساشا، سلام، نوشتهی دیمیتری دانیلوف یکی از رمانهایی است که ما را با فضای حاکم بر داستاننویسی معاصر روسیه آشنا میکند. رمانی که فضایی آشنا را با نگرشی امروزی درهممیآمیزد و از دلش داستانی گیرا پیش روی خواننده قرار میدهد. در این مقاله سعی شده تا با بررسی موشکافانه، این اثر از جنبهها مختلف مورد ارزیابی و تحلیل قرار گیرد.   ساشا، سلام که در هشتاد و دو اپیزود به هم پیوسته روایت میشود، در وهلهی نخست یک رمان پادآرمانشهری است. رمانی در نقد جامعهای تحت نظارت که در کنار اینکه یادآور گروتسکهای فلسفی پیش از خود نیز هست، به شدت آثار کافکا و به خصوص محاکمه را به یاد مخاطب میآورد. در واقع مخاطب از همان صفحات اول این رمان، دژاوویی میان آنچه میخواند و شاهکار کافکا یعنی محاکمه نه تنها در فرم داستان بلکه در جنس روایت و حتی فضاسازیها تجربه میکند.   داستان ساشا، سلام، دربارهی زندگی سرگئی فرولوف زبانشناسی است که به دلیل ارتباط با دختری زیر سن قانونی به مرگ محکوم شده و باید برای اجرای این حکم خودش را به زندان که در رمان «کارگاه» نامیده میشود معرفی کند. در این رمان نیز به مانند رمان کافکا، مشخص نیست که این محکومیت از کجا و با استناد به چه مستندات و قوانین قضایی برای او صادر شده است. تمام چیزی که از دادگاه میبینیم، جایی شبیه به سالن انتظار است که فرولوف در آنجا و از طریق یکی از کارمندان از حکم خود مطلع میشود. حکمی که نه تنها با جرم رخ داده هیچ تناسبی ندارد بلکه بیش از آنکه شبیه به یک حکم باشد، بیشتر به امضای قراردادی تجاری شبیه است. از همین روست که این رمان با تمام نوآوریهای فرمی و زبانی که نویسنده در آن شکل داده و ایجاد کرده، ریشههایش همچنان از همان اضطراب کافکایی تغذیه میکند. اضطرابی که نوعی ناامیدی نه از سر ترس مطلق، بلکه از پذیرش تدریجی وضعیت ناشناخته و بیرحمانهای که در حال وقوع است نشات میگیرد.   با این حال شاید بتوان گفت که دانیلوف با طنزی که در لحن روایت رمان جای داده تلاش کرده است تا اثرش را از زیر سایهی شاهکار کافکا بیرون بیاورد و به خصوص از این طریق بین رمان خود و محاکمه فاصلهای ایجاد کند. برای هرکس که این دو رمان را خوانده باشد واضح است محاکمه به طرز عذابآوری جدی است. اما ساشا، سلام نه تنها گاهی به سمت نوعی طنز سیاه متمایل میشود بلکه با ورود گاه و بیگاه نویسنده به آن و مخاطب قرار دادن خواننده که شکلی از فاصلهگذاری برشتی را تداعی میکند، تلاش دارد از فرو رفتن کامل ما در آن ناامیدی کلاسیک جلوگیری کند.   در واقع ساشا، سلام با آنکه به نوعی ادامهدهندهی همان دغدغههای کافکایی دربارهی بروکراسی، تقدیر و ناتوانی فرد در برابر سیستمی غیرقابل درک است، اما همزمان هویتی مستقل و شکلی مجزا نیز برای خود دارد که اینهمانی ایجادشده در ذهن مخاطب را در همان رو سطح باقی نگه میدارد. روسطحی نهایتا در مواجهه با شخصیت اصلی و آنچه برایش رخ داده. چرا که فرولوف نیز مانند یوزف کا در رمان محاکمه، درگیر فرایندی میشود که نه کاملا منطقی است و نه کاملا پوچ. یک نوع کابوس اداری است که با خونسردی و بیاعتنایی محض هدایت میشود.   از این گذشته این تم آشنا در این رمان هم با شیوهی خاص روایت دانیلوف که لحنی است معلق بین طنز سرد و ناامیدی مطلق و هم به واسطهی حضور غیرعرفی نویسنده و نقش آفرینیاش در شکلی غیرمتعارف که طعنه به فاصلهگذاری برشتی میزند، حالتی شبیه به نمایشنامههای ابزورد نیز به خود میگیرد. در واقع میشود این اثر را جایی بین یک رمان و یک نمایشنامهی بی توضیح صحنه قرار داد. پوچگرایی این رمان خیلی زود خودش را بروز میدهد به شکلی که از همان صفحات اول گویی که شخصیتها خودشان هم به پوچ بودن موقعیتی که در آن گرفتار آمدهاند واقفاند اما از آنجا که هیچ راه گریزی برای برونرفت از آن پیدا نمیکنند، تلاشی هم برای تغییر وضع موجود از خود بروز نمیدهند و در نتیجه به هرچه تقدیر پیش رویشان قرار داده تن میدهند.   این پوچگرایی و تهی شدن از معنا را میتوان در ارتباط میان شخصیتهای رمان نیز به چشم دید. شخصیتهای این کتاب، آدمهایی به شدت جدا از هماند و نه تنها هیچ رابطهای میانشان شکل نمیگیرد، بلکه حتی در روابطی مانند رابطهی زن و شوهری و یا مادر و فرزندی نیز اثری از شکل گرفتن یک دوگانهی حتی عرفی و رایج به چشم نمیخورد. گویی شخصیتهای رمان دانیلوف در چنان سطحی از بیگانگی نسبت به هم زیست میکنند که هیچ شکلی از رابطه نمیتواند از سد آن بگذرد.   این نوع گسست میان شخصیتهایی که هر کدام در جهانی موازی اما کاملا منزوی زندگی میکنند و یکی از ویژگیهای بارز ادبیات اکسپرسیونیستی نیز به شمار میرود، در این اثر نیز تجلی یافته و به معرض دید درمیآید. در ساشا، سلام هیچ رابطهای به معنای واقعی کلمه شکل نمیگیرد. نه همدلیای میان زوجها، نه ارتباط عاطفی میان والدین و فرزندان و نه حتی هیچ دوستیای که بتواند از فضای سرد رخنه کرده بر رمان عبور کند. گویی همهی آدمهای این اثر در حال اجرای نقشهای از پیش تعیینشدهای بر صحنهی یک تئاتر هستند. این بیگانگی میان انسانها یادآور فضاهایی است که در آن شخصیتها به جای شکلگیری روابط معنادار، در قالبهایی نامرئی گرفتار شدهاند. شاید بتوان گفت که دانیلوف قصد داشته با بهرهگیری از این عناصر، بر پوچی زندگی مدرن تاکید کرده باشد.   در این بین اما شکل گرفتن یک ارتباط خاص در رمان، مخاطب را با شوکی ناگهانی در روند خوانش اثر مواجه میکند. شوکی از همان جنس که یوری ساپریکین در نقدی که بر این رمان نوشته به آن اشاره کرده آنجا که مینویسد: « ساشا، سلام برای شوکه کردن خواننده به او امان نمیدهد» و این شوک در لحظهی ایجاد ارتباط میان فرولوف و ساشا به سراغ ما میآید. در جهانی که پر از جدایی و بیگانگی است، رابطهی میان زندانی محکوم به اعدام و وسیلهی اعدامش، تنها پیوندی است که به معنای دقیق کلمه شکل میگیرد. هرچند خود این رابطه هم در هالهای از ابهام قرار داد.   ساشا نه تنها در این رمان یک شخصیت اساسی است، بلکه تا حدودی به یک مفهوم و نماد هم تبدیل میشود. تا آنجا که گویا او تنها کسی است که در این جهان پوچ، چیزی فراتر از یک نقش از پیش تعیینشدهی صرف دارد. از همین رو این ارتباط را میتوان نوعی چالش در برابر انزوای مطلق دانست. تلاشی برای کشف معنا در میان مکانیزمهای بیروحی که بر زندگی سرگئی فرالوف حاکم شدهاند. در عین حال که میدانیم ساشا که برای این زبانشناس محکوم به اعدام به نوعی نماد رهاییبخشی بدل شده، خود بخشی از همان ساختار ناگزیری است که تقدیر محتوم او را ایجاد کردهاند. مگر جز این است که ساشا، دست ساختهی همین نظام و ساختار است؟   شاید از همین روست که ایجاد ارتباط میان فرالوف و ساشا به لحظهی کلیدی در تحول شخصیت اصلی رمان تبدیل میشود. جایی که او دیگر نه در برابر مرگ مقاومت میکند و نه از آن میترسد، بلکه آن را به عنوان تنها عنصر قابل پیشبینی و قطعی زندگی میپذیرد. پذیرشی که کمکم در روند سیر تکامل شخصیت اصلی رمان، نقش ایفا کرده و به یک همزیستی با مرگ منجر میشود. در همین نقطه است که فرالوف را میبینیم که از ترس ابتدایی هنگام مواجهه با ساشا فاصله گرفته و حالا وارد یک بازی همراه با تمسخر با او میشود. صحنهی تئاتر گسترش مییابد و نمایش جدیدی در خود شکل میدهد با دو بازیگر اصلی؛ فرالوف و ساشا. نمایشی که هر صبح در مسیر گذر از سلول به فضای هواخوری تکرار میشود.   این شکل مواجهه، یادآور برخی روایتهای اگزیستانسیالیستی است که در آن شخصیت پس از عبور از مراحل انکار و هراس، به پذیرش و حتی همنشینی با واقعهی تراژیک میرسد. چنانچه از پس مواجههی رخداده در این رمان، ساشا دیگر فقط یک ابزار نیست بلکه بدل به نقطهی پایان استیصال شخصیت اصلی و چه بسا حتی نقطهی رهایی او میشود.   در این رمان ما شاهد رگههایی هرچند کمرنگ اما قابلتوجه از اسطوره نیز هستیم. مهمترین این اسطورهها، اسطورهی معروف به شمشیر داموکلس است که به نوعی داستان چگونگی زندگی در زیر یک خطر و تهدید همیشگی را یادآور میشود. در اساطیر، شمشیر داموکلس نمادی از تهدیدی است که همیشه بالای سر فرد قرار دارد و حتی لحظهای این حضور منتفی نمیشود. در ساشا، سلام این تهدید همان مرگ قطعی ناشی از صدور حکم اعدام است که نه به عنوان یک امکان، بلکه به عنوان یک سرنوشت اجتنابناپذیر بر زندگی فرالوف سایه میگسترد.   همین بهرهگیری از اسطوره منجر به یک ایجاد متفاوت و ظریف هم میشود. در حقیقت در این اثر، ایجاد اسطوره به قصد اسطورهشکنی رخ میدهد تا خط سیر داستان در شکل مدرن مدنظر نویسنده باقی بماند و پیش برود. تفاوت ظریفی که در ساشا، سلام با اسطورهی داموکس دیده میشود، در شیوهی مواجههی شخصیت اصلی با تهدید نهفته است. در روایت اسطورهای، داموکلس هنگامی که متوجه خطر دائمی میشود، وحشتزده و ناتوان از ادامهی زندگی دست به گریزی همیشگی میزند. اما فرالوف به جای ترس و یا بهتر است بگویم با عبور از ترس، به تدریج با امر تهدیدآمیز به یک همزیستی رسیده و حتی به آن پناه میبرد.   این تفاوت میان اسطوره و داستان به نوعی بیانگر دیدگاه مدرن موجود در کتاب در مواجهه با تقدیر و اجبار ایجادشده از دل آن است. فرالوف در مواجههی خود با تقدیر، دیگر از منظر فردی ترسیده و تسلیم با سرنوشت مواجه نمیشود بلکه به نوعی پذیرش فعالانه رو آورده و بر اضطراب و هراس ناشی از آن غلبه میکند.   این شکل از مواجهه، برداشته شدن گام بعدی در رمان را باعث میشود و آن زیر سوال بردن اصل ماجراست.   هرچه رمان به پایان خود نزدیک میشود، هم شخصیت اصلی آن و هم ما به عنوان مخاطب، متوجه یک حقیقت روشن میشویم و آن این است که اصلا اعدامی در کار نخواهد بود. این دقیقا یکی از پیچیدگیهای فلسفی و روایی ساشا، سلام به شمار میرود. نوعی بازی با مفهوم سرنوشت و اجبار که در نهایت منجر به زیر سوال رفتن اصل ماجرا و پوستاندازی واقعیت محتوم میشود.   این لحظهی مهم در داستان را میتوان با برخی دیدگاههای اگزیستانسیالیستی مقایسه کرد. جایی که اضطراب از مرگ و رویارویی با تقدیر در نهایت نه به یک حقیقت انکارناپذیر، بلکه به نوعی ساختار ذهنی و اجتماعی تبدیل میشود. شاید یکی از اهداف دانیلوف در این رمان این باشد که نشان دهد که ما نه قربانی واقعیت، بلکه قربانی باور به یک واقعیت هستیم. این نکته به نوعی با مفهوم زندان در افسانهی غار افلاطون هم قابل مقایسه است. جایی که انسانها در سایهها زیستهاند و حقیقت را نه از آنچه هست، بلکه از آنچه که به آنها گفته شده است برداشت میکنند.   ساشا، سلام از منظر شخصیتپردازی نیز جنبههای قابل توجه و اعتنایی در خود دارد. آدمهای رمان دانیلوف، صرفا آنچه در ظاهر میبینیم نیستند. بلکه در لایههای زیرین وجودیشان میشود به چیزهایی عمیقتر پی برد و دست یافت. در میان شخصیتهای متعدد این رمان، چهار شخصیت روحانی نیز به چشم میخورند که هم از مهمترین شخصیتهای اثرند و هم در کنار تحلیل شخصیتی، از جنبههای مختلف نیز قابل بررسی و واکاویاند.   حضور این چهار روحانی که نمایندگان چهار دین رسمی روسیه یعنی مسیحیت، یهود، اسلام و بودایی هستند، یکی از جنبههای نمادین و چند لایهی رمان به شمار میرود. این شخصیتها در ظاهر نقش ناظران یا تاییدکنندگان یک فرایند را دارند، اما در عمل حضورشان بیشتر به یک آیین شباهت دارد تا یک تصمیم واقعی.   از یک منظر این روحانیون میتوانند نمادی از مشروعیتبخشی به یک سیستم باشند. سیستمی که در آن حتی مرگ نیز باید از سوی نهادهای دیگر از جمله نهادهای مذهبی تایید شود. گویی که تقدیر انسان نه فقط در دست قوانین بلکه در دست ساختارهای معنوی نیز قرار دارد. اما از سوی دیگر این شخصیتها هیچ کنش واقعیای انجام نمیدهند. آنها فقط حضور دارند. بدون اینکه تاثیری بر روند داستان و شخصیت اصلیاش بگذارند. این خود میتواند نوعی نقد بر نقش مذهب در جوامع مدرن باشد. جایی که نهادهای مذهبی به جای هدایت معنوی، صرفا به بخشی از یک ساختار بروکراتیک تبدیل شدهاند و اتفاقا همین باعث از بین رفتن اثرگذاریشان شده است.   همچنین این چهار روحانی میتوانند بازتابی از مفهوم تقدیر مشترک نیز باشند. اینکه فارغ از تفاوتهای مذهبی، در نهایت همهی انسانها لااقل در برابر مرگ برابرند و هیچ یک از این مذاهب نمیتوانند مسیر مشخصشده را تغییر داده و یا امکانات خاصی برای فرد در حال مرگ فراهم کنند. این دیدگاه تا حدی یادآور برخی روایتهای فلسفی دربارهی وحدت در مرگ است. جایی که مرگ به عنوان تنها حقیقت مشترک میان همهی انسانها مطرح میشود.   از سوی دیگر هر چهار روحانی در این رمان حضوری مجبور و بر اساس اجبار ساختارگرایانه دارند. انگار که نویسنده قصد دارد با این تصویرسازی بگوید آنجا که تو با حقیقت مرگ مواجه و از آن مهمتر، حقیقت مرگ را درک میکنی، دیگر مذاهب کارکرد خود را از دست داده و به نظارهگری صرف بدل میشوند.   از جنبهی دیگر، چهار روحانی حاضر در این داستان، با تمام نمادگرایی مذهبیشان در نهایت صرفا بخشی از ساختارند نه نیرویی برای تغییر آن. از همین روست که حضورشان بیشتر شبیه به یک آیین اداری است تا یک مداخلهی معنوی. یک جور معنویت کارمندشده. و اینجاست که رمان به شکلی هوشمندانه نقش مذهب را نه به عنوان یک نیروی نجاتبخش، بلکه به عنوان یک عنصر تثبیت کنندهی سیستم نمایش میدهد. آنها چیزی را تایید میکنند که از پیش مقرر شده است. این همان لحظهای است که فرد میفهمد حتی ساز و کارهای معنوی نیز گاهی تابع اقتضائات ساختاریاند.   این دیدگاه از منظری دیگر یادآور تفکر نیچهای دربارهی مرگ خداست اما در قالبی مدرنتر. جایی که مرگ نه فقط پایان فرد، بلکه پایان تمام توهمات دربارهی امکان دخالت نیروهای برتر است. بر اساس این نگرش، در این جهان امید به نجات از سوی مذهب چیزی فراتر از یک نقش خیالی نیست. این لحظه احتمالا یکی از سردترین و در عین حال روشنترین لحظات روایت در رمان است. انگار که مرگ در نهایت تنها امر مستقل به شمار میرود.   اگر بخواهیم نگاهی به فضا سازی و نقش مکانها در این رمان بپردازیم باید بگوییم در رمان ساشا، سلام زندان نه یک مکان فیزیکی بلکه یک وضعیت است. گویی که تمام جامعه در چارچوبی از کنترل، اجبار و عدم امکان گریز گرفتار شده است. فرالوف حتی قبل از محکومیت در همان ساختار گیر افتاده بود. تفاوت تنها در این است که پس از اعلام حکم، او دیگر این زندان را میبیند در حالی که مابقی افراد جامعه همچنان در توهم آزادی زندگی میکنند.   این عدم تفاوت میان بیرون و درون که در این رمان به درونمایهای اصلی بدل شده، یادآور برخی مفاهیم در فلسفهی فوکو به ویژه نظریهی «قدرت و نظارت » اوست. در اینجا کنترل نه فقط درون دیوارهای زندان، بلکه در سراسر جامعه گسترده شده است. روایتی که میتوان آن را با مفهوم «نظام پاناپتیکون» مقایسه کرد. جایی که همه تحت نظارت هستند اما هیچکس دقیقا نمیداند چه زمانی تحت نظر واقع میشود.   این دیدگاه همچنین در ادبیات گروتسک هم دیده میشود. جایی که مرز میان آزادی و اسارت آنچنان مبهم است که در نهایت خود جامعه به شکلی ناخودآگاه نقش یک زندان را ایفا میکند. به همین دلیل است که در این اثر دانیلوف، شخصیت اصلی حتی قبل از لحظهی محکومیت، یک زندانی بوده اما آن را نمیدانسته.   همانطور که در بالا اشاره شد، رمان ساشا، سلام را در نهایت میتوان از منظر نظریهی قدرت و نظارت فوکو به ویژه در ارتباط با مفهوم پاناپتیکون و سازوکارهای کنترل اجتماعی تحلیل و بررسی کرد. تحلیلی که در این بخش به مرور آن میپردازیم:     1-زندان به عنوان استعارهای از جامعهی نظارتی   فوکو در «مراقبت و تنبیه» توضیح میدهد که قدرت مدرن دیگر صرفا از طریق خشونت مستقیم اعمال نمیشود بلکه با نظارت دائمی و درونیسازی کنترل، افراد را تحت سلطهی خود نگه میدارد. در ساشا، سلام نیز زندان نه یک مکان فیزیکی، بلکه یک وضعیت فراگیر است چنان که میبینیم همه، چه در درون زندان و چه بیرون از آن تحت نظارت و کنترلاند. ساختاری که افراد را به سمت پذیرش سرنوشت خود سوق میدهد بدون آنکه از اجبار به شکل مستقیم استفاده کند.     2-نقش ساشا در ساختار قدرت   ساشا، که قرار است مجری حکم باشد، در واقع هیچگاه کسی را نکشته است. این نکته نشان میدهد که قدرت نیازی به اجرا و اعمال واقعی خشونت ندارد. بلکه صرفا حضور تهدید کافی است تا افراد در پذیرش و اطاعت نگه داشته شوند. این دقیقا همان چیزی است که فوکو دربارهی قدرت مطرح میکند: «قدرت دیگر نیازی به نمایش خشونت ندارد بلکه با ایجاد حس نظارت و اجبار، افراد را وادار به پذیرش میکند.»     3-چهار روحانی و مشروعیتبخشی به قدرت   همانطور که پیش از این اشاره شد، حضور چهار روحانی در رمان نشاندهندهی نقش مذهب در تثبیت ساختارهای قدرت است. فوکو توضیح میدهد که قدرت برای حفظ خود، نیاز به مشروعیتبخشی از سوی نهادهای مختلف از جمله مذهب، علم و قانون دارد. کارکردی که چهار مرد روحانی در این رمان نماد آن هستند. گویی که همه چیز باید از سوی نهادهای اجتماعی تحت نظارت سیستم تایید شود تا مشروعیت به تصمیمات داده شده و جلوی مقاومت و اعتراضهای احتمالی گرفته شود.     4-پذیرش مرگ و درونیسازی قدرت   در رمان میبینیم که فرالوف پس از مدتی دیگر نه در برابر مرگ مقاومت میکند و نه از آن میترسد، بلکه به تمامی آن را و وجودش را میپذیرد. این لحظه در رمان را میتوان با مفهوم درونیسازی قدرت در نظریهی فوکو یکی دانست. آنجا که از دیدگاه او، افراد پس از مدتی دیگر نیازی به نظارت مستقیم ندارند زیرا نه تنها خودشان کنترل را پذیرفتهاند بلکه به ابزاری برای کنترل خود و دیگران نیز بدل شدهاند.   نتیجه اینکه ساشا، سلام را میتوان نمونهای از جامعهی نظارتی فوکویی دانست. جایی که قدرت نه از طریق خشونت مستقیم بلکه از طریق نظارت، تهدید و مشروعیتبخشی اعمال میشود. فرالوف در رمان، مانند فردی درون یک پاناپتیکون حتی زمانی که هیچ خطری وجود ندارد همچنان در چارچوبی از کنترل باقی میماند. به همین دلیل و با توجه به جمیع این جهات است که میتوان گفت این رمان به نوعی بازتابی از جهان مدرن است که در آن افراد در توهمی از آزادی اما در واقع زیر شدیدترین نظارتها زندگی میکنند.   مهمترین جلوهی این نگرش را میتوان در نبودن مجازات برای فرار از زندان جستجو کرد.   در رمان و از سوی عوامل زندان بارها اشاره میشود که فرار کردن از زندان هیچ مجازاتی در پی نخواهد داشت. آنان این تصمیم را نشانهای از مدنیت نظام حاکم و پذیرش میل به آزادی در انسانها نشان میدهند اما در واقع حقیقت چیزی جز این است. این عدم مجازات برای فراریان از زندان در واقع تاییدی بر همین امر است که اولا همه جا زندانی بزرگ است و ثانیا در شرایط کنترل حداکثری در شرایط زیست در یک موقعیت پاناپتیکونی، بیرون و درون زندان چندان تفاوتی با هم ندارند پس از همین رو دو مفهوم زندانی و آزاد هم چندان متفاوت از هم نیستند.   لحظهی مواجهه با این حقیقت، یکی از آشکارترین نشانههای بیمعنایی آزادی در جهان ساخته شده در رمان ساشا، سلام است. جهان پادآرمانشهری تصویرشده در این رمان، جهانی است که در آن نه اینکه فرار از زندان شامل مجازات نمیشود، بلکه اساسا نیازی به مجازات هم ندارد چرا که زندان شاید به شکل نمادین نقطهی خاصی از شهر باشد، اما بیتردید، سرتاسر آن در واقع زندان است. پس فرار از آن زندان نمادین، بیشتر شبیه به رفتن از یک سلول به سلول دیگر است نه چیزی بیشتر از این.   فرد حتی اگر از زندان فرار هم بکند باز همچنان درون همان ساختار قدرت باقی میماند. اینجا فرار دیگر یک کنش بر حسب مقاومت محسوب نمیشود بلکه یک حرکت بیاثر درون همان چارچوب نظارتی به شمار میرود. همینجاست که دو مفهوم «فرار» و «آزادی» از بین میروند زیرا فرد هیچگاه خارج از این نظارت نبوده. همانطور که در نظریهی پاناپتیکون مطرح میشود حتی اگر زندانی موفق به خروج از سلول خود شود هم باز در دیدرس قدرت باقی خواهد ماند.   از این دیدگاه شاید بتوان به این برداشت رسید که بزرگترین تراژدی در زندگی فرالوف این نیست که محکوم به مرگ است، بلکه این است که هیچ راهی برای گریز از نظارت همیشگی سیستم وجو ندارد. این نقطهی اوج نگاهی است که جهان را یک زندان بیدیوار میبیند. جایی که افراد نه اسیر نهادهای فیزیکی، بلکه گرفتار ساز و کارهای فکری، اجتماعی و روانیاند.   این دقیقا جایی است که ساشا، سلام از یک روایت صرفا داستانی به یک تامل عمیق دربارهی ماهیت آزادی در جهان مدرن تبدیل میشود. وقتی هیچ راهی برای خروج از این زندان ساختاری وجود نداشته باشد، تمایز میان «زیستن» و «مردن» از بین میرود. پس میتوان نتیجه گرفت که دیمیتری دانیلوف در ساشا، سلام با ارائهی بازتابی از جهان امروز در قالب فرمی داستانی، هشداری برای آینده صادر میکند. و در پایان ما را با یک پرسش اساسی تنها میگذارد: «آیا ما حقیقتا آزادیم؟»      ظهور کافکای روس
روسیه
						
					
						
					







