vinesh وینش
vinesh وینش

 

سایت معرفی و نقد کتاب وینش همکاران

ظهور کافکای روس

ساشا، سلام را می­‌توان نمونه­‌ای از جامعه­‌ی نظارتی فوکویی دانست. جایی که قدرت نه از طریق خشونت مستقیم بلکه از طریق نظارت، تهدید و مشروعیت‌بخشی اعمال می‌­شود. فرالوف در رمان، مانند فردی درون یک پاناپتیکون حتی زمانی که هیچ خطری وجود ندارد همچنان در چارچوبی از کنترل باقی می­ماند. به همین دلیل و با توجه به جمیع این جهات است که می­‌توان گفت این رمان به نوعی بازتابی از جهان مدرن است که در آن افراد در توهمی از آزادی اما در واقع زیر شدیدترین نظارت­‌ها زندگی می­‌کنند.

 

ساشا، سلام

نویسنده: دیمیتری دانیلوف

مترجم: زینب یوسفی

ناشر: برج

نوبت چاپ: ۱

سال چاپ: ۱۴۰۴

تعداد صفحات: ۱۷۶

شابک: ۹۷۸۶۲۲۵۶۹۶۸۶۰

 

  این مقاله را ۶ نفر پسندیده اند

 

تهیه این کتاب


اولین نفری باشید که به این کتاب امتیاز می‌دهید

 

ظهور کافکای روس

 

 

ادبیات روسیه یکی از غنی­‌ترین، پرطرفدارترین و تاثیرگذارترین شاخه­‌های ادبیات در ایران است. تاثیر ادبیات روسیه بر فضای داستان‌­نویسی ایران و ونویسندگانش، تاثیری غیرقابل کتمان است تا جایی که اگر نگوییم بیشترین، اما قطعا یکی از بیشترین تاثیرات بر فضای داستان­‌نویسی ایران تاثیر ناشی از آشنایی با نویسندگان روس و آثارشان است. این نزدیکی اما هرچه به سمت دوران معاصر و ادبیات امروز روسیه می‌­رویم، کمتر و کمتر می‌شود.

ساشا، سلام، نوشته­‌ی دیمیتری دانیلوف یکی از رمان­‌هایی است که ما را با فضای حاکم بر داستان­‌نویسی معاصر روسیه آشنا می‌­کند. رمانی که فضایی آشنا را با نگرشی امروزی درهم‌می‌­آمیزد و از دلش داستانی گیرا پیش روی خواننده قرار می­‌دهد. در این مقاله سعی شده تا با بررسی موشکافانه، این اثر از جنبه­‌ها مختلف مورد ارزیابی و تحلیل قرار گیرد.

 

ساشا، سلام که در هشتاد و دو اپیزود به هم پیوسته روایت می‌­شود، در وهله­‌ی نخست یک رمان پادآرمانشهری است. رمانی در نقد جامعه‌­ای تحت نظارت که در کنار اینکه یادآور گروتسک­‌های فلسفی پیش از خود نیز هست، به شدت آثار کافکا و به خصوص محاکمه را به یاد مخاطب می­‌آورد. در واقع مخاطب از همان صفحات اول این رمان، دژاوویی میان آنچه می­‌خواند و شاهکار کافکا یعنی محاکمه نه تنها در فرم داستان بلکه در جنس روایت و حتی فضاسازی­‌ها تجربه می­‌کند.

 

داستان ساشا، سلام، درباره‌­ی زندگی سرگئی فرولوف زبانشناسی است که به دلیل ارتباط با دختری زیر سن قانونی به مرگ محکوم شده و باید برای اجرای این حکم خودش را به زندان که در رمان «کارگاه» نامیده می‌­شود معرفی کند. در این رمان نیز به مانند رمان کافکا، مشخص نیست که این محکومیت از کجا و با استناد به چه مستندات و قوانین قضایی برای او صادر شده است.

تمام چیزی که از دادگاه می­‌بینیم، جایی شبیه به سالن انتظار است که فرولوف در آنجا و از طریق یکی از کارمندان از حکم خود مطلع می­‌شود. حکمی که نه تنها با جرم رخ داده هیچ تناسبی ندارد بلکه بیش از آنکه شبیه به یک حکم باشد، بیشتر به امضای قراردادی تجاری شبیه است. از همین روست که این رمان با تمام نوآوری‌­های فرمی و زبانی که نویسنده در آن شکل داده و ایجاد کرده، ریشه‌­هایش همچنان از همان اضطراب کافکایی تغذیه می­‌کند. اضطرابی که نوعی ناامیدی نه از سر ترس مطلق، بلکه از پذیرش تدریجی وضعیت ناشناخته و بی‌رحمانه‌­ای که در حال وقوع است نشات می‌­گیرد.

 

با این حال شاید بتوان گفت که دانیلوف با طنزی که در لحن روایت رمان جای داده تلاش کرده است تا اثرش را از زیر سایه‌­ی شاهکار کافکا بیرون بیاورد و به خصوص از این طریق بین رمان خود و محاکمه فاصله­‌ای ایجاد کند. برای هرکس که این دو رمان را خوانده باشد واضح است محاکمه به طرز عذاب‌آوری جدی است. اما ساشا، سلام نه تنها گاهی به سمت نوعی طنز سیاه متمایل می‌­شود بلکه با ورود گاه و بیگاه نویسنده به آن و مخاطب قرار دادن خواننده که شکلی از فاصله­‌گذاری برشتی را تداعی می‌­کند، تلاش دارد از فرو رفتن کامل ما در آن ناامیدی کلاسیک جلوگیری کند.

 

در واقع ساشا، سلام با آنکه به نوعی ادامه‌دهنده‌­ی همان دغدغه­‌های کافکایی درباره­‌ی بروکراسی، تقدیر و ناتوانی فرد در برابر سیستمی غیرقابل‌ درک است، اما همزمان هویتی مستقل و شکلی مجزا نیز برای خود دارد که این­‌همانی ایجادشده در ذهن مخاطب را در همان رو سطح باقی نگه می‌­دارد. روسطحی نهایتا در مواجهه با شخصیت اصلی و آنچه برایش رخ داده. چرا که فرولوف نیز مانند یوزف کا در رمان محاکمه، درگیر فرایندی می‌­شود که نه کاملا منطقی است و نه کاملا پوچ. یک نوع کابوس اداری است که با خونسردی و بی‌اعتنایی محض هدایت می‌­شود.

 

از این گذشته این تم آشنا در این رمان هم با شیوه‌­ی خاص روایت دانیلوف که لحنی است معلق بین طنز سرد و ناامیدی مطلق و هم به واسطه­‌ی حضور غیرعرفی نویسنده و نقش آفرینی‌­اش در شکلی غیرمتعارف که طعنه به فاصله­‌گذاری برشتی می­‌زند، حالتی شبیه به نمایشنامه­‌های ابزورد نیز به خود می­‌گیرد. در واقع می­‌شود این اثر را جایی بین یک رمان و یک نمایشنامه­‌ی بی‌ توضیح صحنه قرار داد.

پوچ‌گرایی این رمان خیلی زود خودش را بروز می­‌دهد به شکلی که از همان صفحات اول گویی که شخصیت­ها خودشان هم به پوچ بودن موقعیتی که در آن گرفتار آمده­‌اند واقف‌­اند اما از آنجا که هیچ راه گریزی برای برون‌رفت از آن پیدا نمی­‌کنند، تلاشی هم برای تغییر وضع موجود از خود بروز نمی‌دهند و در نتیجه به هرچه تقدیر پیش رویشان قرار داده تن می­‌دهند.

 

این پوچ­‌گرایی و تهی شدن از معنا را می­‌توان در ارتباط میان شخصیت­‌های رمان نیز به چشم دید. شخصیت‌­های این کتاب، آدم­‌هایی به شدت جدا از هم‌­اند و نه تنها هیچ رابطه‌­ای میان­شان شکل نمی‌­گیرد، بلکه حتی در روابطی مانند رابطه­‌ی زن و شوهری و یا مادر و فرزندی نیز اثری از شکل گرفتن یک دوگانه­­‌ی حتی عرفی و رایج به چشم نمی‌­خورد. گویی شخصیت­‌های رمان دانیلوف در چنان سطحی از بیگانگی­ نسبت به هم زیست می­‌کنند که هیچ شکلی از رابطه نمی­‌تواند از سد آن بگذرد.

 

این نوع گسست میان شخصیت­‌هایی که هر کدام در جهانی موازی اما کاملا منزوی زندگی می‌­کنند و یکی از ویژگی­‌های بارز ادبیات اکسپرسیونیستی نیز به شمار می‌­رود، در این اثر نیز تجلی یافته و به معرض دید درمی­‌آید. در ساشا، سلام هیچ رابطه‌ای به معنای واقعی کلمه شکل نمی­‌گیرد. نه همدلی­‌ای میان زوج­‌ها، نه ارتباط عاطفی میان والدین و فرزندان و نه حتی هیچ دوستی‌­ای که بتواند از فضای سرد رخنه کرده بر رمان عبور کند.

گویی همه­‌ی آدم­‌های این اثر در حال اجرای نقش­‌های از پیش تعیین‌شده‌­ای بر صحنه­‌ی یک تئاتر هستند. این بیگانگی میان انسان‌­ها یادآور فضاهایی است که در آن شخصیت­‌ها به جای شکل­گیری روابط معنادار، در قالب­‌هایی نامرئی گرفتار شده­‌اند. شاید بتوان گفت که دانیلوف قصد داشته با بهره‌­گیری از این عناصر، بر پوچی زندگی مدرن تاکید کرده باشد.

 

در این بین اما شکل گرفتن یک ارتباط خاص در رمان، مخاطب را با شوکی ناگهانی در روند خوانش اثر مواجه می­‌کند. شوکی از همان جنس که یوری ساپریکین در نقدی که بر این رمان نوشته به آن اشاره کرده آنجا که می‌­نویسد: « ساشا، سلام برای شوکه کردن خواننده به او امان نمی­‌دهد» و این شوک در لحظه­‌ی ایجاد ارتباط میان فرولوف و ساشا به سراغ ما می­‌آید. در جهانی که پر از جدایی و بیگانگی است، رابطه­‌ی میان زندانی محکوم به اعدام و وسیله­‌ی اعدامش، تنها پیوندی است که به معنای دقیق کلمه شکل می­‌گیرد. هرچند خود این رابطه هم در هاله­‌ای از ابهام قرار داد.

 

ساشا نه تنها در این رمان یک شخصیت اساسی است، بلکه تا حدودی به یک مفهوم و نماد هم تبدیل می­‌شود. تا آنجا که گویا او تنها کسی است که در این جهان پوچ، چیزی فراتر از یک نقش از پیش تعیین‌شده­‌ی صرف دارد. از همین رو این ارتباط را می­‌توان نوعی چالش در برابر انزوای مطلق دانست. تلاشی برای کشف معنا در میان مکانیزم­‌های بی‌روحی که بر زندگی سرگئی فرالوف حاکم شده­‌اند. در عین حال که می­‌دانیم ساشا که برای این زبانشناس محکوم به اعدام به نوعی نماد رهایی‌بخشی بدل شده، خود بخشی از همان ساختار ناگزیری است که تقدیر محتوم او را ایجاد کرده‌­اند. مگر جز این است که ساشا، دست ساخته‌­ی همین نظام و ساختار است؟

 

شاید از همین روست که ایجاد ارتباط میان فرالوف و ساشا به لحظه­‌ی کلیدی در تحول شخصیت اصلی رمان تبدیل می­‌شود. جایی که او دیگر نه در برابر مرگ مقاومت می­‌کند و نه از آن می­‌ترسد، بلکه آن را به عنوان تنها عنصر قابل پیش­بینی و قطعی زندگی می‌­پذیرد. پذیرشی که کم­‌کم در روند سیر تکامل شخصیت اصلی رمان، نقش ایفا کرده و به یک همزیستی با مرگ منجر می‌شود.

در همین نقطه است که فرالوف را می­‌بینیم که از ترس ابتدایی هنگام مواجهه با ساشا فاصله گرفته و حالا وارد یک بازی همراه با تمسخر با او می‌­شود. صحنه­‌ی تئاتر گسترش می‌یابد و نمایش جدیدی در خود شکل می‌­دهد با دو بازیگر اصلی؛ فرالوف و ساشا. نمایشی که هر صبح در مسیر گذر از سلول به فضای هواخوری تکرار می­‌شود.

 

این شکل مواجهه، یادآور برخی روایت­‌های اگزیستانسیالیستی است که در آن شخصیت­ پس از عبور از مراحل انکار و هراس، به پذیرش و حتی همنشینی با واقعه‌­ی تراژیک می­‌رسد. چنانچه از پس مواجهه‌­ی رخ‌داده در این رمان، ساشا دیگر فقط یک ابزار نیست بلکه بدل به نقطه­‌ی پایان استیصال شخصیت اصلی و چه بسا حتی نقطه­‌ی رهایی او می‌­شود.

 

در این رمان ما شاهد رگه­‌هایی هرچند کمرنگ اما قابل‌توجه از اسطوره نیز هستیم. مهم­ترین این اسطوره‌­ها، اسطوره­‌ی معروف به شمشیر داموکلس است که به نوعی داستان چگونگی زندگی در زیر یک خطر و تهدید همیشگی را یادآور می‌­شود. در اساطیر، شمشیر داموکلس نمادی از تهدیدی است که همیشه بالای سر فرد قرار دارد و حتی لحظه­‌ای این حضور منتفی نمی­‌شود. در ساشا، سلام این تهدید همان مرگ قطعی ناشی از صدور حکم اعدام است که نه به عنوان یک امکان، بلکه به عنوان یک سرنوشت اجتناب­‌ناپذیر بر زندگی فرالوف سایه می­‌گسترد.

 

همین بهره‌گیری از اسطوره منجر به یک ایجاد متفاوت و ظریف هم می‌­شود. در حقیقت در این اثر، ایجاد اسطوره به قصد اسطوره‌­شکنی رخ می­‌دهد تا خط سیر داستان در شکل مدرن مدنظر نویسنده باقی بماند و پیش برود. تفاوت ظریفی که در ساشا، سلام با اسطوره‌­ی داموکس دیده می­‌شود، در شیوه‌ی مواجهه­‌ی شخصیت اصلی با تهدید نهفته است. در روایت اسطوره‌­ای، داموکلس هنگامی که متوجه خطر دائمی می­‌شود، وحشت‌زده و ناتوان از ادامه­‌ی زندگی دست به گریزی همیشگی می‌­زند. اما فرالوف به جای ترس و یا بهتر است بگویم با عبور از ترس، به تدریج با امر تهدید‌آمیز به یک هم‌زیستی رسیده و حتی به آن پناه می‌­برد.

 

این تفاوت میان اسطوره و داستان به نوعی بیانگر دیدگاه مدرن موجود در کتاب در مواجهه با تقدیر و اجبار ایجادشده از دل آن است. فرالوف در مواجهه‌­ی خود با تقدیر، دیگر از منظر فردی ترسیده و تسلیم با سرنوشت مواجه نمی‌­شود بلکه به نوعی پذیرش فعالانه رو آورده و بر اضطراب و هراس ناشی از آن غلبه می‌­کند.

 

این شکل از مواجهه، برداشته شدن گام بعدی در رمان را باعث می­‌شود و آن زیر سوال بردن اصل ماجراست.

 

هرچه رمان به پایان خود نزدیک می‌­شود، هم شخصیت اصلی آن و هم ما به عنوان مخاطب، متوجه یک حقیقت روشن می­‌شویم و آن این است که اصلا اعدامی در کار نخواهد بود. این دقیقا یکی از پیچیدگی­‌های فلسفی و روایی ساشا، سلام به شمار می‌­رود. نوعی بازی با مفهوم سرنوشت و اجبار که در نهایت منجر به زیر سوال رفتن اصل ماجرا و پوست‌اندازی واقعیت محتوم می­‌شود.

 

این لحظه­‌ی مهم در داستان را می‌­توان با برخی دیدگاه­‌های اگزیستانسیالیستی مقایسه کرد. جایی که اضطراب از مرگ و رویارویی با تقدیر در نهایت نه به یک حقیقت انکارناپذیر، بلکه به نوعی ساختار ذهنی و اجتماعی تبدیل می­‌شود. شاید یکی از اهداف دانیلوف در این رمان این باشد که نشان دهد که ما نه قربانی واقعیت، بلکه قربانی باور به یک واقعیت هستیم. این نکته به نوعی با مفهوم زندان در افسانه­‌ی غار افلاطون هم قابل مقایسه است. جایی که انسان­ها در سایه­‌ها زیسته‌­اند و حقیقت را نه از آنچه هست، بلکه از آنچه که به آنها گفته شده است برداشت می­‌کنند.

 

ساشا، سلام از منظر شخصیت­‌پردازی نیز جنبه­‌های قابل توجه و اعتنایی در خود دارد. آدم­‌های رمان دانیلوف، صرفا آنچه در ظاهر می‌­بینیم نیستند. بلکه در لایه‌­های زیرین وجودی­شان می‌­شود به چیزهایی عمیق‌­تر پی برد و دست یافت. در میان شخصیت­‌های متعدد این رمان، چهار شخصیت روحانی نیز به چشم می­‌خورند که هم از مهم­ترین شخصیت­‌های اثرند و هم در کنار تحلیل شخصیتی، از جنبه­‌های مختلف نیز قابل بررسی و واکاوی‌اند.

 

حضور این چهار روحانی که نمایندگان چهار دین رسمی روسیه یعنی مسیحیت، یهود، اسلام و بودایی هستند، یکی از جنبه­‌های نمادین و چند لایه‌­ی رمان به شمار می‌­رود. این شخصیت­‌ها در ظاهر نقش ناظران یا تاییدکنندگان یک فرایند را دارند، اما در عمل حضورشان بیشتر به یک آیین شباهت دارد تا یک تصمیم واقعی.

 

از یک منظر این روحانیون می‌­توانند نمادی از مشروعیت‌بخشی به یک سیستم باشند. سیستمی که در آن حتی مرگ نیز باید از سوی نهادهای دیگر از جمله نهادهای مذهبی تایید شود. گویی که تقدیر انسان نه فقط در دست قوانین بلکه در دست ساختارهای معنوی نیز قرار دارد. اما از سوی دیگر این شخصیت‌­ها هیچ کنش واقعی‌­ای انجام نمی­‌دهند. آنها فقط حضور دارند. بدون اینکه تاثیری بر روند داستان و شخصیت اصلی­‌اش بگذارند.

این خود می­‌تواند نوعی نقد بر نقش مذهب در جوامع مدرن باشد. جایی که نهادهای مذهبی به جای هدایت معنوی، صرفا به بخشی از یک ساختار بروکراتیک تبدیل شده‌­اند و اتفاقا همین باعث از بین رفتن اثرگذاری­‌شان شده است.

 

همچنین این چهار روحانی می­‌توانند بازتابی از مفهوم تقدیر مشترک نیز باشند. اینکه فارغ از تفاوت­‌های مذهبی، در نهایت همه­‌ی انسان­‌ها لااقل در برابر مرگ برابرند و هیچ یک از این مذاهب نمی‌­توانند مسیر مشخص‌شده را تغییر داده و یا امکانات خاصی برای فرد در حال مرگ فراهم کنند. این دیدگاه تا حدی یادآور برخی روایت‌­های فلسفی درباره‌­ی وحدت در مرگ است. جایی که مرگ به عنوان تنها حقیقت مشترک میان همه­‌ی انسان‌­ها مطرح می‌­شود.

 

از سوی دیگر هر چهار روحانی در این رمان حضوری مجبور و بر اساس اجبار ساختارگرایانه دارند. انگار که نویسنده قصد دارد با این تصویرسازی بگوید آنجا که تو با حقیقت مرگ مواجه و از آن مهم­تر، حقیقت مرگ را درک می‌کنی، دیگر مذاهب کارکرد خود را از دست داده و به نظاره­‌گری صرف بدل می­‌شوند.

 

از جنبه‌­ی دیگر، چهار روحانی حاضر در این داستان، با تمام نمادگرایی مذهبی‌شان در نهایت صرفا بخشی از ساختارند نه نیرویی برای تغییر آن. از همین روست که حضورشان بیشتر شبیه به یک آیین اداری است تا یک مداخله‌­ی معنوی. یک جور معنویت کارمندشده. و اینجاست که رمان به شکلی هوشمندانه نقش مذهب را نه به عنوان یک نیروی نجات­بخش، بلکه به عنوان یک عنصر تثبیت کننده­‌ی سیستم نمایش می­‌دهد. آنها چیزی را تایید می‌­کنند که از پیش مقرر شده است. این همان لحظه­‌ای است که فرد می‌­فهمد حتی ساز و کارهای معنوی نیز گاهی تابع اقتضائات ساختاری­‌اند.

 

این دیدگاه از منظری دیگر یادآور تفکر نیچه­‌ای درباره­‌ی مرگ خداست اما در قالبی مدرن­‌تر. جایی که مرگ نه فقط پایان فرد، بلکه پایان تمام توهمات درباره‌­ی امکان دخالت نیروهای برتر است. بر اساس این نگرش، در این جهان امید به نجات از سوی مذهب چیزی فراتر از یک نقش خیالی نیست. این لحظه احتمالا یکی از سردترین و در عین حال روشن­‌ترین لحظات روایت در رمان است. انگار که مرگ در نهایت تنها امر مستقل به شمار می‌­رود.

 

اگر بخواهیم نگاهی به فضا سازی و نقش مکان­‌ها در این رمان بپردازیم باید بگوییم در رمان ساشا، سلام زندان نه یک مکان فیزیکی بلکه یک وضعیت است. گویی که تمام جامعه در چارچوبی از کنترل، اجبار و عدم امکان گریز گرفتار شده است. فرالوف حتی قبل از محکومیت در همان ساختار گیر افتاده بود. تفاوت تنها در این است که پس از اعلام حکم، او دیگر این زندان را می­‌بیند در حالی که مابقی افراد جامعه همچنان در توهم آزادی زندگی می‌­کنند.

 

این عدم تفاوت میان بیرون و درون که در این رمان به درونمایه­‌ای اصلی بدل شده، یادآور برخی مفاهیم در فلسفه­‌ی فوکو به ویژه نظریه­‌ی «قدرت و نظارت » اوست. در اینجا کنترل نه فقط درون دیوارهای زندان، بلکه در سراسر جامعه گسترده شده است. روایتی که می‌­توان آن را با مفهوم «نظام پاناپتیکون» مقایسه کرد. جایی که همه تحت نظارت هستند اما هیچکس دقیقا نمی‌­داند چه زمانی تحت نظر واقع می­‌شود.

 

این دیدگاه همچنین در ادبیات گروتسک هم دیده می­‌شود. جایی که مرز میان آزادی و اسارت آنچنان مبهم است که در نهایت خود جامعه به شکلی ناخودآگاه نقش یک زندان را ایفا می­‌کند. به همین دلیل است که در این اثر دانیلوف، شخصیت اصلی حتی قبل از لحظه­­‌ی محکومیت، یک زندانی بوده اما آن را نمی­‌دانسته.

 

همانطور که در بالا اشاره شد، رمان ساشا، سلام را در نهایت می‌­توان از منظر نظریه­‌ی قدرت و نظارت فوکو به ویژه در ارتباط با مفهوم پاناپتیکون و سازوکارهای کنترل اجتماعی تحلیل و بررسی کرد. تحلیلی که در این بخش به مرور آن می­‌پردازیم:

 

 

1-زندان به عنوان استعاره‌­ای از جامعه‌­ی نظارتی

 

فوکو در «مراقبت و تنبیه» توضیح می­‌دهد که قدرت مدرن دیگر صرفا از طریق خشونت مستقیم اعمال نمی­‌شود بلکه با نظارت دائمی و درونی‌­سازی کنترل، افراد را تحت سلطه­‌ی خود نگه می­‌دارد. در ساشا، سلام نیز زندان نه یک مکان فیزیکی، بلکه یک وضعیت فراگیر است چنان که می‌­بینیم همه، چه در درون زندان و چه بیرون از آن تحت نظارت و کنترل­‌اند. ساختاری که افراد را به سمت پذیرش سرنوشت خود سوق می­‌دهد بدون آنکه از اجبار به شکل مستقیم استفاده کند.

 

 

2-نقش ساشا در ساختار قدرت

 

ساشا، که قرار است مجری حکم باشد، در واقع هیچگاه کسی را نکشته است. این نکته نشان می­‌دهد که قدرت نیازی به اجرا و اعمال واقعی خشونت ندارد. بلکه صرفا حضور تهدید کافی است تا افراد در پذیرش و اطاعت نگه داشته شوند. این دقیقا همان چیزی است که فوکو درباره­‌ی قدرت مطرح می­‌کند: «قدرت دیگر نیازی به نمایش خشونت ندارد بلکه با ایجاد حس نظارت و اجبار، افراد را وادار به پذیرش می‌­کند.»

 

 

3-چهار روحانی و مشروعیت‌بخشی به قدرت

 

همانطور که پیش از این اشاره شد، حضور چهار روحانی در رمان نشان­‌دهنده­‌ی نقش مذهب در تثبیت ساختارهای قدرت است. فوکو توضیح می­‌دهد که قدرت برای حفظ خود، نیاز به مشروعیت‌بخشی از سوی نهادهای مختلف از جمله مذهب، علم و قانون دارد. کارکردی که چهار مرد روحانی در این رمان نماد آن هستند. گویی که همه چیز باید از سوی نهادهای اجتماعی تحت نظارت سیستم تایید شود تا مشروعیت به تصمیمات داده شده و جلوی مقاومت و اعتراض­‌های احتمالی گرفته شود.

 

 

4-پذیرش مرگ و درونی‌سازی قدرت

 

در رمان می­بینیم که فرالوف پس از مدتی دیگر نه در برابر مرگ مقاومت می­‌کند و نه از آن می­‌ترسد، بلکه به تمامی آن را و وجودش را می­‌پذیرد. این لحظه در رمان را می­‌توان با مفهوم درونی‌سازی قدرت در نظریه­‌ی فوکو یکی دانست. آنجا که از دیدگاه او، افراد پس از مدتی دیگر نیازی به نظارت مستقیم ندارند زیرا نه تنها خودشان کنترل را پذیرفته‌­اند بلکه به ابزاری برای کنترل خود و دیگران نیز بدل شده‌­اند.

 

نتیجه اینکه ساشا، سلام را می­‌توان نمونه­‌ای از جامعه­‌ی نظارتی فوکویی دانست. جایی که قدرت نه از طریق خشونت مستقیم بلکه از طریق نظارت، تهدید و مشروعیت‌بخشی اعمال می‌­شود. فرالوف در رمان، مانند فردی درون یک پاناپتیکون حتی زمانی که هیچ خطری وجود ندارد همچنان در چارچوبی از کنترل باقی می­ماند. به همین دلیل و با توجه به جمیع این جهات است که می­‌توان گفت این رمان به نوعی بازتابی از جهان مدرن است که در آن افراد در توهمی از آزادی اما در واقع زیر شدیدترین نظارت­‌ها زندگی می­‌کنند.

 

مهم­ترین جلوه­‌ی این نگرش را می­‌توان در نبودن مجازات برای فرار از زندان جستجو کرد.

 

در رمان و از سوی عوامل زندان بارها اشاره می‌­شود که فرار کردن از زندان هیچ مجازاتی در پی نخواهد داشت. آنان این تصمیم را نشانه­‌ای از مدنیت نظام حاکم و پذیرش میل به آزادی در انسان­‌ها نشان می­‌دهند اما در واقع حقیقت چیزی جز این است. این عدم مجازات برای فراریان از زندان در واقع تاییدی بر همین امر است که اولا همه جا زندانی بزرگ است و ثانیا در شرایط کنترل حداکثری در شرایط زیست در یک موقعیت پاناپتیکونی، بیرون و درون زندان چندان تفاوتی با هم ندارند پس از همین رو دو مفهوم زندانی و آزاد هم چندان متفاوت از هم نیستند.

 

لحظه­‌ی مواجهه با این حقیقت، یکی از آشکارترین نشانه­‌های بی‌معنایی آزادی در جهان ساخته شده در رمان ساشا، سلام است. جهان پادآرمانشهری تصویرشده در این رمان، جهانی است که در آن نه اینکه فرار از زندان شامل مجازات نمی­‌شود، بلکه اساسا نیازی به مجازات هم ندارد چرا که زندان شاید به شکل نمادین نقطه­‌ی خاصی از شهر باشد، اما بی‌تردید، سرتاسر آن در واقع زندان است. پس فرار از آن زندان نمادین، بیشتر شبیه به رفتن از یک سلول به سلول دیگر است نه چیزی بیشتر از این.

 

فرد حتی اگر از زندان فرار هم بکند باز همچنان درون همان ساختار قدرت باقی می‌­ماند. اینجا فرار دیگر یک کنش بر حسب مقاومت محسوب نمی‌شود بلکه یک حرکت بی‌اثر درون همان چارچوب نظارتی به شمار می‌­رود. همینجاست که دو مفهوم «فرار» و «آزادی» از بین می­‌روند زیرا فرد هیچگاه خارج از این نظارت نبوده. همانطور که در نظریه­‌ی پاناپتیکون مطرح می­‌شود حتی اگر زندانی موفق به خروج از سلول خود شود هم باز در دیدرس قدرت باقی خواهد ماند.

 

از این دیدگاه شاید بتوان به این برداشت رسید که بزرگ­ترین تراژدی در زندگی فرالوف این نیست که محکوم به مرگ است، بلکه این است که هیچ راهی برای گریز از نظارت همیشگی سیستم وجو ندارد. این نقطه­‌ی اوج نگاهی است که جهان را یک زندان بی‌دیوار می‌­بیند. جایی که افراد نه اسیر نهادهای فیزیکی، بلکه گرفتار ساز و کارهای فکری، اجتماعی و روانی­‌اند.

 

این دقیقا جایی است که ساشا، سلام از یک روایت صرفا داستانی به یک تامل عمیق درباره­‌ی ماهیت آزادی در جهان مدرن تبدیل می‌­شود. وقتی هیچ راهی برای خروج از این زندان ساختاری وجود نداشته باشد، تمایز میان «زیستن» و «مردن» از بین می­‌رود. پس می‌­توان نتیجه گرفت که دیمیتری دانیلوف در ساشا، سلام با ارائه­‌ی بازتابی از جهان امروز در قالب فرمی داستانی، هشداری برای آینده صادر می‌­کند. و در پایان ما را با یک پرسش اساسی تنها می­‌گذارد: «آیا ما حقیقتا آزادیم؟»

 

 

 

روسیه

 

نوشته‌های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *