مهر پنجم
نویسنده: فرنتس شانتا
مترجم: کمال ظاهری
ناشر: چشمه
نوبت چاپ: ۳
سال چاپ: ۱۴۰۰
تعداد صفحات: ۱۹۱
شابک: ۹۷۸۶۰۰۲۲۹۵۵۵۲
وقتی در یک کشور با حکومت دیکتاتوری زندگی میکنی، شاید حتی باور نکنی که چگونه میشود زندگی آزادی بدون ترس داشت. اینکه بدون نگرانی فکر کرد و اندیشید یا حتی زندگی را با تمام دغدغههای روزمره گذراند.
در مهر پنجم نویسنده، مخاطب را با فضای کشور مجارستان که همه چیز تحت کنترل است آشنا میکند. جایی که باید همه چیز صفر و صد باشد و انتخابها در دو سوی یک خط.
او جمعی را در برابر این پرسش قرار میدهد که اگر بار دیگر زاده شوند میخواهند ارباب ستمگر باشند یا برده گوشبهفرمان؟ میخواهند در کدام کشور به دنیا بیایند و زندگی کنند؟ این پرسشها در یکی از سختترین و البته ترسناکترین دوران کشور مجارستان از جمعی که در یک میخانه کنار هم نشستهاند پرسیده میشود. آن هم در روزگاری که مجارستان را حکومتی فاشیستی زیر نظر آلمان نازی هدایت و رهبری میکرد. جمعی که با خنده و شوخی سخنان روزمره خود را آغاز میکنند و هر شب را نیز به این روال میگذرانند تا اینکه نفر پنجمی با پای لنگ وارد جمع میشود و آنها را در برابر پرسشهایی که حتی جرات ندارند در خلوت نیز از خود بپرسند، قرار میدهد. او یک داستان روایت میکند حاکم ظالمِ جزیرهای به نام لوچلوچ که بردهای گوشبهفرمان به نام گاگا دارد. حاکم بدترین ستمها را مرتکب میشود اما وجدانش آسوده است، چون معتقد است هیچ یک از اعمال فجیع او از دایره عرف جامعه بیرون نیستند. بَرده هم با همین اعتقاد در برابر حاکم و ارباب خود تسلیم مطلق است و شقاوتهای حاکم در حق خودش را بیچونوچرا میپذیرد. حاضرانِ پنج دقیقه وقت دارند انتخاب کنند که اگر بمیرند و باز زنده شوند میخواهند آن حاکم ظالم باشند یا برده او؟
اما این پرسشگری با حضور دو مامور نظامی متوقف میشود. حالا آنها وارد یک ماجرای واقعی میشوند، زندان میروند، شکنجه میشوند و باید انتخاب کنند هرچه ارباب ستمگر میگوید گوش دهند یا آن چه عقیده دارند و به آن باور دارند. آنها باید هم قضاوت کنند و هم در برابر عواقب انتخاب و قضاوت خود قرار گیرند. روح آنان همچون دیگر مردم عادی درگیر ترسهای زیادی است، ترس از مرگ، ترس از دستدادن و… کل اتفاقات در دو شبانه روز رخ میدهد و صحنه پایانی کتاب با بمباران شهر است و نوید نجات از زیر یوغ حکومت اشغالگر و مردانی که باید با انتخابشان روبرو شود.
این کتاب را میتوان سریع خواند و با نظرات و ایدههای شخصیتهایش همراه بود و نبود. ریتم وقایع سریع است و خرده روایتها از سرعت آن نمیکاهد و مدام در معرض رویارویی با خصوصیات خود هستیم؛ از شرأفت و ترس تا شکنجه و فشارذهنی!
از روی این کتاب که در سال ۱۹۶۳ نوشته شده ۱۲ سال بعد فیلمی به کارگردانی «زولتان فابری» نیز ساخته شده که از آثار مهم سینمای جهان است. مترجم کتاب «کمال ظاهری» مقدمهای درباره نویسنده نیز به کتاب چاپ شده در ایران اضافه کرده است.
درباره نویسنده
فرانتس شانتا متولد ۴ سپتامبر ۱۹۲۷ در براشوف رومانی بود که در ۷۹ سالگی درگذشت. او در طول زندگیاش، جنگ جهانی دوم، حکومت کمونیستی زیر سایه شوروی و…. را زندگی کرد. زندگی کودکیاش در کارگری و فقر بود. وقتی ۲۵ ساله بود داستانی با عنوان «زیاد بودیم» مینویسد و دوسال بعد در یک ماهنامه ادبی آنرا منتشر میکند و مشهور میشود. در طول زندگیاش بارها به خاطر عقاید سیاسیاش دستگیر و بازداشت میشود، نامهای که در سال ۱۹۵۶درباره وضعیت کشاورزان مینویسد در یادها مانده است. در همان سال هم مجموعه داستانی با عنوان شکفتن در زمستان منتشر میکند. هم نویسنده است و هم فیلمنامهنویس.
او نام مهر پنجم را برای آخرین کتاب خود برگزیده است، کتابی که در سال ۱۹۶۳ نوشت و دوسال بعد منتشر شد و سال بعد نیز از نویسندگی کناره گرفت و تا سال ۲۰۰۸ که در بوداپست مجارستان درگذشت، داستانی از او منتشر نشد. مهر پنجم برگرفته از گفتاری از کتاب مکاشفات یوحنا در عهد جدید است.
بریده کتاب
می دونم که زندگی شمام سخت بوده، اما اون طور که ما زندگی کردیم هنوزم که هنوزه نمیفهمم که اصلاً چه طور میتونستیم طاقت بیاریم. دوازده سالم بود که هر روز صبح آفتاب نزده باید میرفتم روزنامه میبردم، زمستون و تابستون. بالا، پایین؛ بالا، پایین؛ از این راه پله به اون راه پله. وقتی بچههای هم سن و سال من داشتن میرفتن مدرسه، من تازه کارم تموم میشد. یه قوم و خویش داشتیم که تو کشتارگاه کار میکرد. هر روز صبح ساعت هفت و نیم میرفتم پیشش سه لیتر آب پنیر ازش میگرفتم که اون جا به خوکا و گاوا میدادن. این صبحونهمون بود. صبحونه نُه تا بچه. یه قابلمه بیدسته با خودم میبردم که با نخِ قند دسته واسهش درست کرده بودیم. روزنامهها که میبردم، این قابلمه رَم با خودم میکشیدم. آخرای کار که میشد میدیدم بچههای دیگه دارن میرن مدرسه. بیشترشون پالتو تنشون بود. من یه گالش ازکار رفته داشتم ویه نیمتنه مردونه که قدیه چارقدِ خوبم گرم نمیکرد.