دیگه مثه تختی نمیآد
آنوقتها مردم خصوصا در مازندران و حوالی ما هنوز عشق کشتی بودند و مثل حالا تب و تابش به کلی نخوابیده بود. خیلیها هنوز عکس قدیمی پدر و پدربزرگهایشان را داشتند با دوبندهای خاکستری و ژستی قهرمانانه. افتخارشان این بود که فلانی خیلی کاردرست بوده است و حتی با تختی هم مسابقه داده. تختی قبلهگاه کشتی بود، نماد قهرمانی و پهلوانی.
دیگه مثه تختی نمی آد
نویسنده: جمال میرصادقی
ناشر: آواهیا
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۴۰۰
تعداد صفحات: ۱۳۰
شابک: ۹۷۸۶۲۲۹۷۳۶۶۰۹
آنوقتها مردم خصوصا در مازندران و حوالی ما هنوز عشق کشتی بودند و مثل حالا تب و تابش به کلی نخوابیده بود. خیلیها هنوز عکس قدیمی پدر و پدربزرگهایشان را داشتند با دوبندهای خاکستری و ژستی قهرمانانه. افتخارشان این بود که فلانی خیلی کاردرست بوده است و حتی با تختی هم مسابقه داده. تختی قبلهگاه کشتی بود، نماد قهرمانی و پهلوانی.
دیگه مثه تختی نمی آد
نویسنده: جمال میرصادقی
ناشر: آواهیا
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۴۰۰
تعداد صفحات: ۱۳۰
شابک: ۹۷۸۶۲۲۹۷۳۶۶۰۹
نگاهی به داستان کوتاه «دیگه مثه تختی نمیآد» نوشته جمال میرصادقی
بچه که بودم مدالهای کشتی برادرم که گاهی پیروز میادین محلی و مدرسه بود در گوشه و کنار خانه پیدا میشد. لاغراندام بود و هر دو گوشش شکسته. احتمالا در ردهی سبکوزن کشتی میگرفت. عاشق کشتی بود. حتی یادم هست در دههی هفتاد پسر اولش را تشویق میکرد که در گردهمآیی با بچههای دیگر تنی بجنباند و میان هایوهوی و تفریح بزرگترها برایشان کشتی بگیرد.
آنوقتها در مازندران و حوالی ما، گلستان (که آن زمان هنوز بخشی از مازندران بود)، مردم عاشق کشتی بودند و مثل حالا تب و تابش به کلی نخوابیده بود. خیلیها هنوز عکس قدیمی پدر و پدربزرگهایشان را داشتند با دوبندهای خاکستری و ژستی قهرمانانه. افتخارشان این بود که فلانی خیلی کاردرست بوده و حتی با تختی هم مسابقه داده.
تختی قبلهگاه کشتی بود، نماد قهرمانی و پهلوانی.
داستان کوتاه دیگه مثه تختی نمیآد نوشتهی جمال میرصادقی نیز روایت همین شور جمعیست در همان دوران کشتیگیرهای بامرام و میان همان جمعیت هوادار که بچهمحلهای قهرمانشان را باغرور قلمدوش میکردند و کوچه به کوچه میگشتند و بر کوس پهلوانی میدمیدند.
شما هم اگر مثل من در گذشته بینندهی خواسته و ناخواستهی مسابقات کشتی بوده باشید و بدانید تماشایش چه هیجانی دارد و اجرای آن فنون چه ظرافت و مهارتی میخواهد، حتما از این داستان و گزارش راوی از فضای پرتبوتاب آن خوشتان خواهد آمد.
اولین بار بود که به تماشای کشتی آمده بود. گیج شده بود.
«این همه آدم. این همه شور و هیجان …»
چشمهایش برق میزد.
«چه انتظار دیگهای داشتین آقا معلم؟»
«باورم نمیشد که اینقدر تماشایی باشه. کی فکر میکرد دو تا آدم لخت و تن عرقکرده به جان هم بیفتن و لنگ و پاچهی همدیگه رو بگیرن و هی بالا و پایین کنن و اینقدر هیجانانگیز باشه.»
داستان دیگه مثه تختی نمیآد در میانهی مجموعه داستانی با همین عنوان قرار گرفته و نسبت به باقی داستانها هم طولانیتر است و هم از نظر فرم و مضمون متفاوتتر. برخلاف سایر داستانهای این مجموعه که اغلب مدرن بوده و بیشتر بیانگر موقعیت یا لحظات بهخصوصی هستند که به تجربهی شخصیتها درآمده یا روزگاری در خاطراتشان ثبت گشته، این داستان، داستانی کلاسیک بوده که پیشداستان، بدنه و پایان روشنی دارد. از این جهت به نظر میرسد قابلیت بسط بیشتری دارد و میتوانست حتی به نسخهی مفصلتری چه بسا یک رمان ورزشی بدل شود.
به علاوه، داستان پر از تصویر است و دیالوگهای جاندار و قوی از مردم کوچه و بازار. آنهایی که دل در گرو ورزش و قهرمانانشان دارند. با وجودی که این داستان واقعگرایانه است اما به خاطر داشتن درونمایهی مبارزه، ستایش اخلاق پهلوانی و لحن پرشور و حماسی خود، خاصیتی نمادگرایانه و سمبلیستی یافته. خود عنوان داستان نیز با نام بردن از غلامرضا تختی، به عنوان الگوی پهلوانی در دوران معاصر ایران، مخاطب را به سوی برداشتهای نمادگرایانه هدایت میکند.
میرصادقی در این داستان رئالیستی به خوبی از پس گزارش فضای حاکم بر ورزش کشتی برمیآید و مخاطب را با خود میبرد به دل سالنهای دمکرده و دوشکهایی که شاهدان حقیقی عشق، امید، ترس و آرزوی کسانی هستند که برای قهرمانی، خود را به آب و آتش میزدند.
دیگه مثه تختی نمیآد ماجرای کشتیگیر جوانی (نوجوانی) به نام اکبر است که باید رقیب قَدَر خود علی توپی را که از قهرمانان سابق کشتی بوده و دارندهی مدال طلای جهانیست، شکست دهد تا بتواند به تیم ملی راه یابد. اما این جدال، ماهیتی فراتر از یک بازی ساده برای کسب مدال پیدا میکند.
«ایندفعه با اوندفعه فرق داره. این دفعه پهلوون اکبر فقط برای خودش کشتی نمیگیره، برای مردم کشتی میگیره.»
اکبر که بچهی بامرام خانیآباد است، درحقیقت نمایندهی مردمیست که هیچ قدرتی به جز اراده و اتحاد خود ندارند، و در مقابل علی توپی ورزشکاری حکومتیست که اخلاق و آیین پهلوانی را به جهان پرزرقوبرق قدرتمندان و سودجویان فروخته و روی از مردمی که روزگاری یار و حمایتگرش بودند برگردانده.
«آقا، علی حکم یک گاو شیرده است برای آقایان؛ اگر میباخت نان و آب خیلیها آجر میشد. حتما ماجرای فروش سکههای طلا را شنیدهاید. شما خیال میکنید که این دفعهی اولی بود که علی قاچاق طلا میکرد؟ خیال میکنید خودش تنهایی میخوره؟…
آقا، چهار پنج ساله که عدهای از کنار او میبرند و به عنوان مربی و سرپرست و دکتر همه جا همراهش میروند و با چمدانهای پر برمیگردند. چیزی که برای این حضرات مطرح نیست، حیثیت ملی است.»
همین تقابل نیک و بد، مردمی و غیرمردمی، مستضعف و قدرتمند، و البته ماهیت رزمی آن ما را به سوی شناسایی یک داستان حماسی امروزی سوق میدهد؛ به این عقیده که عاقبت نیک بر بد، خیر بر شر، و نور بر تاریکی پیروز میشود. در این میان اخلاق و آیینی وجود دارد به نام آیین پهلوانی که معیاریست برای شناخت این تقابلها و دوتاییها که البته این مرامنامه خود را در ساحت یک شخص، یک اسطوره نمایان میسازد؛ جهانپهلوان غلامرضا تختی.
میرصادقی ضمن روایت داستانش وارد لایههای عمیقتر از ورزش کشتی و نسبتش با جامعهی ایران میشود و نشان میدهد که که چگونه ورزشی چون کشتی که ریشه در فرهنگ ایرانی دارد به عرصهای برای مبارزهی تودهها بدل میگردد تا در مقابل بیعدالتی و ظلم قدرتمندان، پرچم غرور و اتحاد خود را ولو برای مدتزمانی کوتاه برافرازند؛ چراکه دوران مدال و قهرمانی کوتهدورانیست و تنها پهلواناناند که نمیمیرند.
«کشتی رو نداره پرویزخان. همیشه نمیشه قهرمان بود.»
البته هستند معدود کسانی که قهرمان میمانند. کسانی که در خارج از دوشک هم میبرند و مردم آنها را به عنوان بخشی از خاطرهی جمعی خود در خاطر نگاه میدارند.
نقش تماشاگران مردمی و طرفداران در این داستان، به عنوان بخشی جداییناپذیر و تاثیرگذار در ورزش جالب و دیدنی است. به تاریخ که برگردیم میبینیم که چه قیامها و اعتراضات مهمی از میان همین جمعیت پرشور شکل گرفت، چه شعارهای اثرگذاری داده شد و چه فریادهایی از آن میان برخاست تا بلکه جایی یقهی حقکشی و گاوبندی را بگیرد.
بچهها از گوشه و کنار فریاد زدند:
«حقکشیه.»
جمعیت با آن همصدا شد.
«حقکشیه… گاوبندیه.»
این درهمآمیختگی ورزش کشتی، آیین پهلوانی، قهرمانان، مریدان و تماشاگران و طرفداران با جامعه مردمی و ساختار فساد و رانتپرور حکومتی توانسته به داستان میرصادقی عمق بیشتری دهد و در لایههای مختلف گسترش یابد.
دیگه مثه تختی نمیآد نامهی عاشقانهی میرصادقیست به کشتی؛ ستایش عشق مردم به این ورزش و پهلوانان و بزرگانی چون تختی. تختی در این داستان الگویی کامل از پهلوانیست که نزدیک شدن به کردار او نشانهی نیکسرشتی و دوری از او نشانهی بدسرشتی محسوب میشود. از همین روست که مردم اکبر را دارای سرشتی نیک و به عبارتی دقیقتر دارای سرشت پهلوانی تختیوار میدانند.
روزنامهها و مجلهها پر شده بود از عکس اکبر. پدیده تازهای را در کشتی مژده داده بودند. مجلهای عکس او را در حال سگک کشیدن روی جلد گراور کرده بود و زیر آن نوشته بود: «تختی دیگر».
اما میرصادقی به این نکته واقف است که نزدیک شدن به مرشدی چون تختی اگرچه مطلوب است اما همانند دانستن خود با او برابر است با تباهی نام و مرام پهلوانی. چراکه در این آیین، سر خمکردن در مقابل بزرگان و متواضعانه از زیر طاق بنای پرشکوه پهلوانی گذشتن، خود شرط لازم پهلوان شدن و ماندن است و این رازیست که تنها پهلوانان میدانند.
«من سگ در خونهی تختی هم نمیشم. تختی آقا بود. سالار بود. اینها رو میگن که از من هم علی توپی دیگهای درست کنن. کجای کاری آقا جلال؟ دیگه مثه تختی نمیآد.»
3 دیدگاه در “دیگه مثه تختی نمیآد”
تختی شهید شد و همه شهیدان ایران تختی های گمنام هستندو بعضی ها هم از تختی بالاتر بودند
البته در این که تختی نماد کامل یک پهلوان مردمی و غریب نواز بودند شکی نیست موضوعیست که چه صغیر و کبیر و چه دوست و دشمن به این خصلت پهلوانه آن مرحوم معترف هستند،ولی با این اوصاف آنچه که باید به آن پرداخت اینکه ،پسر مرحوم تختی،که بابک باشند صراحتا در مصاحبه هایی که کردند معترف به این است پدرشان که تختی باشد،خودکشی کرده،اینکه چرا این موضوع کتمان میشه بحثش اینجا نیست ولی خب واقعیت رو باید قبول کرد.
شهید جهان پهلوان تختی ..تختی را شاش پهلوی عقده ای مزدور توسط ساواکی های حرام زاده شهید کردند ..بعد براش داستان دروغی ساختند