مردی نام اوه
نویسنده: فردریک بکمن
مترجم: فرناز تیمورازف
ناشر: نون
نوبت چاپ: ۴۸
سال چاپ: ۱۳۹۸
تعداد صفحات: ۳۷۶
شابک: ۹۷۸۶۰۰۷۱۴۱۷۷۹
رمان «مردی به نام اوه» درباره مرد میانسالی اتس که دچار ناامیدی، تنهایی و غم فقدان شده، از ارتباط گرفتتن با مردم و هر موجود زندهای فرار میکند و برنامههایی برای خودکشی میچیند. طولی نمیکشد که این داستان غمگینانه، با ورود همسایه پرسروصدایی به زندگی اوه، به داستانی جذاب و مفرح تبدیل شده و خیلی زود بدبینی و تیرهدلی پیرمرد به مهربانی و خوشبینی تبدیل میشود.
اوه مردی میانسال و حدوداً شصتساله و تنها، عبوس و سرد است که روابط ضعیفی با همسایگانش دارد، آنها را به تندی رد میکند و ایرادهای زیادی به آنها میگیرد. اوه قوانین سختگیرانهای دارد و در تمام این سالها، تنها کسی که توانسته با او زندگی کرده و ادامه بدهد، همسرش بوده و حالا که همسرش را از دست داده، دیگر امید و انگیزهای برای ادامه دادن ندارد و به دنبال راهی برای خودکشی بیدردسر و آسان است.
اما هر بار و با هر خودکشی، اتفاق جدیدی در زندگیاش میافتد که او را به زندگی و ادامه دادن، جلب میکند. در میان این کشمکشهاست که زنی ایرانی به نام «پروانه» به عنوان همسایه وارد زندگی اوه میشود و سعی میکند به زندگی او وارد شده و کمکش کند. علیرغم تمام مخالفتها و بدخلقیهای اوه، پروانه و فرزندانش به زندگی پیرمرد وارد میشوند و دنیایش را تغییر میدهند.
فردریک بکمن متولد ژوئن 1981 در سوئد است.او یکی از مشهورترین وبلاگنویسان سوئدی است که خیلی زود و با انتشار اولین رمانش، «مردی به نام اوه» به شهرت و موفقیت بالایی رسید. این کتاب به بیش از 30 زبان ترجمه شده و از آثار فردریک بکمن شامل «شهر خرس» و «بریت ماری اینجا بود» میشود که موفقیت و استقبال بالایی داشته است.
از افتخارات این نویسنده میتوان به اقتباس سینمایی کتاب «مردی به نام اوه» اشاره کرد. این فیلم توانست نامزد جایزه بهترین فیلم خارجی زبان اسکار 2016 شود. همچنین کتاب دیگرش، «بریت ماری اینجا بود» نیز توانست برنده جایزه ادبی بینالمللی دوبلین در سال 2018 شده و نویسنده را به شهرت و محبوبیت بالاتری برساند.
برشی از کتاب مردی به نام اوه:
پنج دقیقه به ساعت شش صبح بود که اُوِه و گربه برای اولین بار با هم روبهرو شدند. گربه درجا از اوه بدش آمد. اوه هم متقابلاً همین احساس را نسبت به گربه داشت.
اوه مثل همیشه ده دقیقه پیشتر بیدار شده بود. هیچوقت آدمهایی را که خواب میماندند و بهانه میآوردند که «ساعت زنگ نزد» درک نمیکرد. اوه هرگز در زندگیاش از ساعت زنگدار استفاده نکرده بود. درست یک ربع مانده به ساعت شش، بیدار میشد و از رختخواب بیرون میزد.
در آن چهار دههای که در این خانه سکونت داشتند، اوه هر روز صبح قهوهجوش را روشن میکرد، توی دستگاه قهوه میریخت، دقیقاً همان مقدار قهوه که هر روز توی دستگاه میریخت، بعد همراه همسرش یک فنجان قهوه مینوشید. برای هر فنجان یک پیمانه، و یک پیمانۀ اضافی برای قوری، همین و بس، نه کمتر و نه بیشتر.
مردم دیگر عرضۀ چنین کاری را ندارند، عرضۀ دم کردن یک قهوۀ درست و درمان. همانطور که حالا دیگر کسی از پس نوشتن با خودکار برنمیآید، چون حالا همه کامپیوتر و اسپرسوساز دارند. و آخر و عاقبت دنیا چه میشود وقتی آدمها نتوانند با خودکار بنویسند یا یک قوری قهوه دم کنند؟
در فاصلهای که قهوهاش عمل میآمد، کتوشلوار آبی نفتیاش را پوشید، دمپاییهای چوبیاش را پا کرد و، مثل همۀ مردهای میانسالی که میدانند دنیا پشیزی نمیارزد دستهایش را توی جیب فرو کرد. بعد بازرسی صبحگاهیاش را در محله آغاز کرد. درست مثل هر روز صبح. وقتی اوه از در خانهاش پا بیرون گذاشت، ردیف خانههای اطراف در سکوت و تاریکی به خواب رفته بود و هیچ جنبندهای آن حوالی به چشم نمیخورد.
اوه با خودش فکر کرد، میدانستم. در این خیابان هیچکس به خودش زحمت نمیدهد زودتر از معمول از خواب بیدار شود. این روزها، فقط کسانی در این محله زندگی میکردند که استخدام جایی نبودند و یا اصولاً آدمهای درست و حسابیای نبودند.