نتوانستم جنب بخورم. داشت به طرفم می آمد. طوری قدم برمی داشت که انگار می خواست انتقام پدرش را بگیرد. با شاخک های دراز و بی ریختش مرا هدف گرفته بود. دو راه بیشتر نداشتم، یا سکته کنم یا جلویش را بگیرم. دومی را انتخاب کردم. ایستادگی در برابر دشمن پست و پلید. سعی کردم به خودم مسلط شوم و با شجاعت پدرش را در بیاورم. به امید پیدا کردن دمپایی آرام آرام نشستم و چشم از آن موجود کثیف برنداشتم. می دانستم اگر چشم از او بردارم یا غیبش می زند یا از پاچه نوشابه ای شلوارم بالا می رود. می دانستم سوسک ها نوشابه خیلی دوست دارند. می دانستم از دوغ بدشان می آید...
پابه پا شدم و گفتم: «خلاصه... چیزه... من قبضم رو گم کردم. حالا هم بابام می خواد کت و شلوارش رو بپوشه و بره مسافرت. می شه بدون قبض بدینش؟» صاحب خشک شویی صدایش را کلفت کرد و گفت: «نه، نمی شه. من از کجا بدونم راس می گی؟».
گفتم: «خودتون همین حالا گفتین حرف راست رو باید از دهن بچه شنید.» مثل آدم تسلیم نگاهی به من و به آن آقای خال گوشتی انداخت و گفت: «خب بله. منم نمی گم دروغ می گی.» و یکهو بی مقدمه خندید و ادامه داد: «معلومه کارت درسته و کلک تو کارت نیست. آدمی که کارش درست باشه، چشم هاش برق می زنه. برق حقیقت. این جوری.» و چشم هایش را دراند و مثلا براق نگاهم کرد و قاه قاه خندید. من هم برای اینکه ضایع نشود، لبخندکی زدم. گفت: «خب پسر گلم، چه رنگی بود؟»