
زمان حقیقت را فاش میکند
نیم ساعت بعد، پاتریشیا لب تخت کلی نشسته بود. لباسش را عوضکرده بود، ولی همچنان میلرزید. لباسهای خیسش کپهای تیره و نمدار زیرپایش ساخته بودند. صدای حرف زدنهای آهسته را از بیرون میشنید، میترسید در را باز کند. «بهتگفته باشم، مامان؛ این دیگه آخرش بود! اگر آقای داندلسون اونجا نبود، قایق تا ته دریاچه میرفت. تازه پارو رو هم گم کرد. مجبور شدم شنا کنم و درش بیارم. اون افتضاحه!»