فریاد بر سر باران نوشته لیندا. م. هانت و ترجمه شوکا کریمی از سوی نشر پیدایش منتشر شده است. این رمان از مجموعه «رمانهایی که باید خواند» برای نوجوانان است.
دلسی عاشق پیگیری تغییرات آب و هواست، اگرچه به نظر میرسد تازگیها زندگیاش دچار طوفان شده. او همیشه با مادربزرگ مهربانش زندگی میکرده ولی کمکم حسرت داشتن «خانوادهای عادی» در دلش زنده میشود؛ حسرت داشتن پدر و مادر. چیزهای بد دیگری هم هست و دردناکترینشان دوست صمیمیاش است که انگار زودتر از او بزرگ شده. خب چیزهای خوب هم زیاد است؛ مثلاً همسایههایی با شانههای قوی تا حمایتش کنند؛ و رونان، دوست جدیدش که مشوق و دلسوز است، هرچند که او هم مشکلات زیادی دارد. دلسی و رونان با ماجراجوییهای خودشان سرگرماند و هردو به تدریج تفاوت غم و خشم، شکسته بودن و کامل بودن، و تفاوت رهاشدگی و دوست داشته شدن را یاد میگیرند؛ و از همه مهمتر اینکه در کنار هم، از پس هر طوفانی برمیآیند.
در فریاد بر سر باران بخوانیم
«به نظرم که باید یه فرش قرمز تا دم خونهتون پهن کنیم.»
«اصلاً هم خندهدار نیست.» کمی به جلو خم میشود. «تو اصلاً میدونی چقدر آدم معروف از همین تماشاخونهها شروع کردن؟»
با لبخند میگویم: «فکر کنم قبلاً گفتی بهم.»
با یک قدم خیلی بزرگ روبهروی من میایستد: «ولی جداً کمکت رو لازم دارم.»
«کمک منو؟ کمک من به چه دردت میخوره؟ تو که میدونی من ترجیح میدم زیر تگرگ کایتسواری کنم تا اینکه تو یه نمایش باشم.»
سرش را تکان میدهد: «توی نمایش که نمیخوامت دلسی. فقط میخوام برای نقشم بهم کمک کنی.» چشمهایش را گشاد میکند و میگوید: «نمایشِ آنیه.»
«آنیِچقدر زندگی سخته؟ همون فیلمه که دیدیم؟»
پشت چشم نازک میکند: «خیلی قبل از اینکه فیلمشو بسازن یه نمایش بوده.»
«حالا هرچی اِیمز. میدونی که من از نمایش خوشم نمییاد.»
«خب آخه دلم میخواد واقعاً..» دستهایش را مثل شعبدهبازها در هوا تاب میدهد: «دلم میخواد اَصیللل باشم.»
«خب بازم نمیفهمم چه کاری از من برمییاد. مایکل گزینهی بهتری نیست؟»
«نه، اون نمیتونه کمکم کنه. نه جوری که تو میتونی. مایکل… خانواده داره.»
حس میکنم سکندری خوردهام ولی هنوز به زمین برخورده نکردهام.
میگوید: «بهم بگو… چطوریه که… واقعا چطوریه… که یتیم باشی؟»
نظر خوانندگان
هنوز هیچ نظری درباره این کتاب ثبت نشده است.